شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

پل معلق آلیس مونرو / ترجمه‌ی ‌ مژده دقیقی قسمت دوم

چهارشنبه, ۲۵ بهمن ۱۴۰۲، ۱۱:۱۰ ق.ظ

پل معلق

آلیس مونرو / ترجمه‌ی مژده دقیقی

 

قسمت دوم

 

نیل راست ایستاد.‌

گفت: «جینی فکر می‌کند بهتر است توی ماشین بماند و همین‌جا توی سایه استراحت کند. ولی، راستش را بخواهی، من بدم نمی‌آید آب‌جویی بزنم.»

لبخند سردی زد و به جینی پشت کرد. به نظرِ جینی، دل‌تنگ و عصبی می‌آمد. طوری که دیگران بشنوند گفت: «مطمئنی حالت خوب است؟ حتماً؟ از نظر تو اشکالی ندارد من چند دقیقه بروم تو؟»

جینی گفت: «من حالم خوب است.»

نیل یک دستش را روی شانهی هلن گذاشت و دست دیگرش را روی شانهی جون، و با حالتی صمیمانه همراه آن‌ها به طرف کاراوان رفت. مت با تعجب به جینی لبخند زد، و دنبالشان رفت. این‌بار که سگ‌ها را صدا زد تا دنبالش بروند، جینی توانست اسم‌هایشان را بفهمد:گوبِر، سالی و پینتو.‌

ماشین زیر یک ردیف درخت بید مجنون پارک شده‌بود. این درخت‌ها، بزرگ و قدیمی بودند، ولی برگ‌هایشان نازک بود و سایهی لرزانی داشتند. با این حال، تنها بودن آسایش خاطر بزرگی بود.‌

امروز، مدتی قبل که داشتند توی بزرگ‌راه، از شهر محل سکونتشان می‌آمدند، جلوِ یک دکهی کنار جاده توقف کرده و مقداری سیب پیش‌رس خریده‌بودند. جینی سیبی از کیسهی کنار پایش درآورد و گاز کوچکی به آن زد می‌خواست ببیند می‌تواند آن را بجود و فرو بدهد و توی معده‌اش نگه دارد.- مشکلی نداشت. سیب، سفت و ترش بود، ولی نه خیلی ترش و اگر گازهای کوچک می‌زد و خوب می‌جویدش، مشکلی پیش نمی‌آمد.‌

پیش از این هم، چند بار نیل را این طوری یا کم و بیش این طوری دیده‌بود. برای خاطر پسری توی مدرسه، اسمی را با لحن خودمانی و تحقیرآمیز بر زبان می‌آورد. قیافهی احساساتی، مقداری خندهی پوزش‌آمیز و در عین حال کم‌وبیش گستاخانه. ولی هرگز پای کسی در میان نبود که جینی مجبور باشد توی خانه تحملش کند، و قضیه هیچ‌وقت بیخ پیدا نمی‌کرد. دوران پسرک به سر می‌آمد، گورش را گم می‌کرد.‌

این دفعه هم می‌گذشت. نباید به آن اهمیت می‌داد. باید از خودش می‌پرسید آیا اگر دیروز بود، کم‌تر از امروز اهمیت داشت.‌

از ماشین پیاده شد. در را باز گذاشت تا بتواند دست‌گیرهی داخلی را بگیرد. بیرون ماشین، همه چیز به قدری داغ بود که نمی‌شد یک لحظه هم دستش را به آن‌ها بگیرد. باید می‌دید که می‌تواند تعادلش را حفظ کند یا نه؟ بعد کمی راه رفت، توی سایه. بعضی از برگ‌های بید کم‌کم داشتند زرد می‌شدند. بعضی‌هایشان هم دیگر ریخته‌بودند زمین. از توی سایه، به همهی چیزهای داخل محوطه نگاه کرد.‌

ماشین توزیعِ قراضه‌ای که جای هر دو چراغِ جلویش خالی بود و اسم روی بدنه‌اش را با رنگ پوشانده‌بودند، کالسکهی بچه‌ای که نشیمنش را سگ‌ها جویده‌بودند، یک بارِ هیزم که درهم برهم گوشه‌ای تلنبار شده‌بود، توده‌ای لاستیک غول‌پیکر، تعداد زیادی پارچ پلاستیکی و مقداری قوطی روغن و تکه‌های چوب کهنه و چند مشمع پلاستیکی نارنجی که کنار دیوار انبار مچاله شده‌بودند. آدم‌ها می‌توانستند مسئول خیلی چیزها باشند. همان‌طور که جینی مسئول همهی آن عکس‌ها، نامه‌های اداری، صورت‌جلسه‌ها، بریده‌های روزنامه‌ها و آن هزار طبقه و رده‌ای بود که خودش اختراع کرده‌بود و داشت آن‌ها را روی دیسک می‌گذاشت که مجبور شده‌بود شیمی‌درمانی را شروع کند و همه چیز به هم خورده‌بود. شاید همهی آن چیزها را عاقبت می‌ریختند دور. مثل همهی این چیزها، اگر مَت می‌مرد.‌

می‌خواست خودش را به مزرعهی ذرت برساند. ذرت‌ها از قد او بلندتر بودند. - شاید از قد نیل هم بلندتر می‌خواست خودش را به سایهی مزرعه برساند. با این فکر عرض محوطه را طی کرد. سگ‌ها را، شکرِ خدا، انگار برده‌بودند تو.‌

حصاری وجود نداشت. مزرعهی ذرت به تدریج، کنار محوطه تمام می‌شد. یک‌راست رفت داخل مزرعه، توی راه باریک بین دو ردیف ذرت. برگ‌ها مثل تکه‌های باریک مشمع، به صورت و بازوهایش می‌خوردند. مجبور شد کلاهش را بردارد تا برگ‌ها آن را از سرش نیندازند. هر ساقه‌ای برای خودش یک بلال داشت، مثل نوزادی که توی قنداق پیچیده باشند. بوی شدید و کم و بیش تهوع‌آورِ رویشِ سبزی می‌آمد، بوی نشاسته و شیرهی تند گیاه.‌

خیال داشت وقتی به آن‌جا رسید، دراز بکشد. در سایهی این برگ‌های بزرگ زبر دراز بکشد و تا وقتی نشنود که نیل صدایش می‌زند، بیرون نیاید. شاید حتی آن موقع هم بیرون نمی‌آمد، ولی ردیف‌های ذرت آن قدر به هم نزدیک بودند که اجازهی چنین کاری را نمی‌دادند، و جینی فکرش مشغول‌تر از آن بود که خودش را برای این کار به زحمت بیندازد. اوقاتش خیلی تلخ بود.‌

دلیلش اتفاقی نبود که تازگی‌ها افتاده باشد. یاد آن روز عصر افتاده‌بود که عده‌ای کف اتاق نشیمن یا اتاق جلسهی خانه‌اش، نشسته‌بودند و مشغول یکی از آن بازی‌های روان‌شناسیِ جدّی بودند. از آن بازی‌هایی که بنا بود آدم را صادق‌تر و انعطاف‌پذیرتر کنند. باید به هر کسی نگاه می‌کردی، فقط هر چه به ذهنت می‌رسید، می‌گفتی. و زن مو سفیدی به اسم اَدی نورتن، از دوستان نیل، گفته‌بود: «جینی، هیچ دلم نمی‌خواهد این را به تو بگویم، ولی هر وقت نگاهت می‌کنم، تنها چیزی که به ذهنم می‌رسد خشکه‌مقدس است.»

سایرین چیزهای محبت‌آمیزتری به او گفته‌بودند: «فرزند گل»* یا «مادونای چشمه‌ها»*. تصادفاً می‌دانست هر کسی که این را گفته‌بود، منظورش «مانونِ چشمه‌ها » بود، ولی به روی خودش نیاورد. از این‌که مجبور بود، بنشیند آن جا و به نظر دیگران دربارهی خودش گوش کند، کفرش درآمده‌بود.‌

همه اشتباه می‌کردند. او نه آرام بود نه مطیع، نه ساده، نه معصوم. البته وقتی آدم می‌میرد، این قضاوت‌های اشتباه، تنها چیزی است که باقی می‌ماند.‌

در همان حال که ذهنش درگیر این موضوع بود، آسان‌ترین کار ممکن در مزرعهی ذرت را انجام داده‌بود : گم شده‌بود. از یک ردیف ذرت و بعد یک ردیف دیگر گذشته‌بود، و احتمالاً چرخیده‌بود. سعی کرد از راهی که آمده‌بود برگردد، ولی معلوم بود راه را درست نمی‌رود. ابرها باز هم روی خورشید را پوشانده‌بودند، در نتیجه نمی‌توانست بگوید غرب، کدام سمت است. به هر حال، موقع ورود به مزرعه دقت نکرده‌بود که در کدام جهت حرکت می‌کند، بنابراین، این موضوع هم نمی‌توانست کمکی بکند. بی‌حرکت ایستاد. هیچ چیز نشنید جز صدای زوزهی باد در میان ذرت‌ها و صدای رفت‌وآمد دوردست ماشین‌ها.‌

قلبش درست مثل همهی قلب‌هایی که سال‌ها و سال‌ها زندگی در پیش داشته باشند می‌تپید.‌

بعد دری باز شد، صدای پارس سگ‌ها و فریاد مت را شنید، و در محکم بسته شد. راهش را از میان ساقه‌ها و برگ‌ها به طرف آن صدا باز کرد. معلوم شد که زیاد دور نشده‌بوده. تمام مدت، در گوشهی کوچکی از مزرعه، دور خودش می‌چرخیده.‌

مت برایش دست تکان داد و به سگ‌ها نهیب زد. با فریاد گفت: «ازشان نترس، ازشان نترس.» درست مثل جینی داشت می‌رفت طرف ماشین، منتها از یک سمت دیگر. هر چه به هم نزدیک‌تر می‌شدند، صدایش آهسته‌تر، و شاید خودمانی‌تر می‌شد.‌

«باید می‌آمدی و در می‌زدی.»خیال می‌کرد جینی رفته‌بود وسط ذرت‌ها بشاشد. «همین الآن به شوهرت گفتم می‌آیم بیرون که مطمئن شوم حالت خوب است.»

جینی گفت: «من خوبم، متشکرم.»سوار ماشین شد، ولی در را باز گذاشت. اگر در را می‌بست، ممکن بود به مت بربخورد. در ضمن، خیلی هم احساس ضعف می‌کرد.‌

«خیلی دلش چیلی می‌خواست.»

دربارهی کی حرف می‌زد؟ نیل.‌

جینی می‌لرزید و عرق می‌ریخت و چیزی در سرش وزوز می‌کرد. انگار بین گوش‌هایش سیمی کشیده‌بودند.‌

«اگر دلت می‌خواهد، می‌توانم یک کمی برایت بیاورم این‌جا.»

جینی لبخند بر لب سرش را تکان داد. مت بطری آب‌جوِ توی دستش را بالا برد انگار می‌خواست به سلامتی او بنوشد.‌

«می‌خوری؟»

جینی، هم‌چنان لبخند بر لب دوباره سرش را تکان داد.‌

«یک لیوان آب هم نمی‌خواهی؟ ما این‌جا آب خوبی داریم.»

«نه، متشکرم.» اگر سرش را برمی‌گرداند و چشمش به ناف بنفش او می‌افتاد، عق می‌زد.‌

مت با لحن متفاوتی گفت: «قضیهی اون یارو رو شنیدی که چندتا نعل دستش بوده و از در می‌رفته بیرون؟ و باباش بهش می‌گه: «با اون نعل‌ها کجا داری می‌ری؟» می‌گه «دارم می‌رم اسب بگیرم.»

باباهه می‌گه: «با نعل که نمی‌شه اسب گرفت.»

طرف، فردا صبحش برمی‌گرده. افسار یه اسب خوشگل بزرگ دستش بوده. اسب رو می‌ذاره تو اصطبل.

فرداش باباش می‌بینه داره می‌ره بیرون، و چند تا شاخه دستشه.

«اون شاخه‌ها رو واسه چی گرفتی دستت؟»

«اینا بیدمشک‌اند»

جینی، تقریباً لرزان، گفت: «برای چی این‌ها را به من می‌گویی؟ نمی‌خواهم بشنوم. تحملش را ندارم.»

مت گفت: «دیگه چی شده؟ همه‌اش یه جوک که بیشتر نیست.»

جینی داشت سرش را تکان می‌داد، دستش را روی دهانش می‌فشرد.‌

مت گفت: «باشه، دیگه مزاحِمت نمی‌شم.»

پشتش را کرد به او، حتی به خودش زحمت نداد سگ‌ها را صدا کند.‌

 ‌«نمی‌خواهم از حرف‌هایم برداشت غلطی بکنید یا بیش از حد خوش‌بین باشم.» لحن دکتر، سنجیده و کم‌وبیش مکانیکی بود. «ولی به نظر می‌رسد به میزان قابل توجهی کوچک شده است. البته امیدوار بودیم این‌طور بشود. ولی صادقانه بگویم، انتظارش را نداشتیم. منظورم این نیست که مبارزه تمام شده. ولی می‌توانیم تا حدی خوش‌بین باشیم و مرحلهی بعدی شیمی‌درمانی را شروع کنیم و ببینیم چه پیش می‌آید.»

«برای چی این‌ها را به من می‌گویی؟ نمی‌خواهم بشنوم. تحملش را ندارم.‌»

جینی چنین چیزهایی به دکتر نگفته‌بود. چرا باید می‌گفت؟ چرا باید این طور کج‌خُلقی می‌کرد و ناسپاسی نشان می‌داد و توی ذوق او می‌زد؟ او هیچ تقصیری نداشت. ولی واقعیت این بود که آن چه گفته‌بود، همه‌چیز را سخت‌تر می‌کرد. وادارش می‌کرد برگردد و این سال را از نو شروع کند. آزادی مختصری را از بین می‌برد. پوستهی محافظ نازکی که تا آن موقع حتی از وجودش خبر نداشت، ورآمده و او التیام‌نیافته رها شده‌بود.‌

 ‌این تصورِ مت که او رفته‌بوده توی مزرعهی ذرت بشاشد باعث شد یادش بیفتد که واقعاً شاش دارد. جینی از ماشین پیاده شد، با احتیاط ایستاد، و پاهایش را از هم باز کرد و دامن کتان گشادش را بالا کشید. این تابستان عادت کرده‌بود دامن‌های گشاد بپوشد، بدون شورت، چون مثانه‌اش دیگر کاملاً در اختیارش نبود.‌

جوی تیره‌ای چکه‌چکه از او میان شن‌ها جاری شد. خورشید دیگر پایین آمده‌بود. نزدیک غروب بود و آسمان بالای سرش صاف بود. ابرها رفته‌بودند.‌

یکی از سگ‌ها با اکراه واقی زد که بگوید کسی دارد می‌آید، ولی کسی که آشناست. وقتی از ماشین پیاده شده‌بود، نیامده‌بودند سراغش که اذیتش کنند، دیگر به او خو گرفته‌بودند. بی هیچ اضطراب یا هیجانی، برای پیشواز از آن آدم، هر که‌بود، پیش دویدند.‌

پسری بود، یا مرد جوانی، سوار بر دوچرخه. ناگهان پیچید طرف ماشین. و جینی ماشین را دور زد و، دستی تکیه داده بر گل‌گیرِ گرم، به سوی او رفت. دلش نمی‌خواست پسرک کنار آن چالهی آب با او حرف بزند. و شاید برای آن که حواسش را پرت کند تا به دنبال چنین چیزی به زمین هم نگاه نکند، خودش سر صحبت را باز کرد. گفت: «سلام. چیزی آورده‌اید تحویل بدهید؟»

پسر خندید. با یک جست از دوچرخه پایین پرید و آن را انداخت زمین.‌

گفت: «من این‌جا زندگی می‌کنم. از سرِ کار بر می‌گردم خانه.»

جینی فکر کرد باید توضیح بدهد کیست، بگوید چرا آمده این‌جا و چه مدت است این‌جاست. ولی این همه خیلی سخت بود. این‌طور که به ماشین چسبیده‌بود، لابد قیافهی کسی را داشت که تازه خودش را از ماشینِ تصادف‌کرده‌ای بیرون کشیده باشد.‌

پسر گفت: «آره، من این‌جا زندگی می‌کنم، ولی توی یک رستوران توی شهر کار می‌کنم. رستوران سامی.»

یک گارسون. پیراهنِ سفید مثل برف و شلوار سیاه، لباس گارسون‌ها بود. قیافهی پرحوصله و هوشیار گارسون‌ها را هم داشت.‌

جینی گفت: «من جینی لاکلی هستم. هلن. هلن»

پسر گفت: «فهمیدم. تو همان خانمی هستی که قرار است هلن برایش کار کند. هلن کجاست؟»

«توی خانه.»

«یعنی هیچ کس از تو دعوت نکرد بروی تو؟»

جینی با خودش گفت تقریباً هم‌سن و سال هلن است. هفده یا هجده ساله. لاغر و زیبا و مغرور، با شور و شوقی بی‌آلایش که احتمالاً او را تا آن‌جا که می‌خواست نمی‌رساند. جینی چند تا از آن قماش را دیده‌بود که عاقبت از میان خلاف‌کاران جوان سر درآورده‌بودند. هرچند به نظر می‌رسید بچهی چیزفهمی است. انگار می‌فهمید او خسته است و یک جورهایی آشفته.‌

گفت: «جون هم آن جاست؟ جون، مادر من است.»

موهایش رنگ موهای جون بود، رگه‌های طلایی در زمینهی تیره. موی نسبتاً بلندی داشت که آن را از وسط فرق باز کرده‌بود و دو طرف صورتش آویزان بود.‌

گفت: «مت هم آن‌جاست؟»

«بله؛ و شوهر من.»

«خجالت‌آور است.»

جینی گفت: «اوه. نه. آن‌ها از من دعوت کردند. من گفتم ترجیح می‌دهم همین بیرون منتظر بمانم.»

نیل، گاهی یکی دو تا از آن اراذل را می‌آورد خانه. تا زیر نظر خودش چمن بزنند یا نقاشی کنند یا خُرده‌کاری نجاری انجام بدهند. فکر می‌کرد برایشان خوب است که به خانه‌ای راهشان بدهند. جینی گاهی با آن‌ها لاس زده‌بود، طوری که هرگز نمی‌شد به خاطر این کار ملامتش کرد. صرفاً لحنی محبت‌آمیز، یک جور آگاه‌کردن آن‌ها از نرمی دامن‌ها و عطر صابون سیبش. برای این نبود که نیل دیگر آن‌ها را نیاورده‌بود خانه. به او گفته‌بودند خلاف مقررات است.‌

«خُب، چند وقت است منتظری؟»

جینی گفت: «نمی‌دانم. من ساعت نمی‌بندم.»

او گفت: «جدّی؟ من هم همین‌طور. کمتر کسی را می‌بینم که ساعت نبندد. هیچ وقت ساعت نبسته‌ای؟»

جینی گفت: «هیچ وقت.»

«من هم همین طور. هیچ وقت. هیچ وقت دوست نداشتم ساعت ببندم. دلیلش را نمی‌دانم. اصلاً دوست نداشتم. به‌هرحال، انگار همیشه یک جوری می‌فهمم ساعت چند است. با اختلاف یکی دو دقیقه. حداکثر پنج دقیقه. گاهی وقت‌ها یکی از مشتری‌ها از من می‌پرسد می‌دانی ساعت چند است؟ و من به او می‌گویم. حتی متوجه نمی‌شوند ساعت دستم نیست. به محض آن که فرصت کنم، می‌روم ببینم درست گفته‌ام یا نه؛ توی آشپزخانه ساعت هست. ولی تا به حال نشده مجبور بشوم بروم و به آن‌ها بگویم ساعت همانی نیست که من گفته‌ام!»

جینی گفت: «من هم، هر از گاهی این کار را کرده‌ام. به گمانم اگر هیچ وقت ساعت نبندی، کم‌کم یک جور شَم پیدا می‌کنی.»

«آره، واقعاً همین‌طور است.»

«خب، فکر می‌کنی حالا ساعت چند است؟»

پسر خندید. به آسمان نگاه کرد.‌

«حدود ساعت هشت است. شش هفت دقیقه به هشت؟ ولی من یک امتیاز دارم. می‌دانم کِی از سرِ کار درآمده‌ام، و بعد از آن رفتم مغازهی خواربارفروشی سیگار بخرم، و بعد یکی دو دقیقه با چند تا از بچه‌ها حرف زدم و بعد با دوچرخه آمدم خانه. شما توی شهر زندگی نمی‌کنید، درست است؟»

جینی گفت: «نه.‌»

«خب، کجا زندگی می‌کنید؟»

جینی به او گفت.‌

«خسته شده‌ای؟ می‌خواهی بروی خانه؟ می‌خواهی بروم تو و به شوهرت بگویم که دلت می‌خواهد بروی خانه؟»

جینی گفت: «نه. این کار را نکن.»

«باشد. باشد. نمی‌کنم. به‌هرحال، لابد جون دارد آن تو فالشان را می‌گیرد. آخر کف‌بینی بلد است.»

«جدی؟»

«واقعاً. هفته‌ای یکی دو بار می‌رود به رستوران. فال چای هم می‌گیرد. با تفالهی چای.»

دوچرخه‌اش را بلند کرد و آن را از مسیر ماشین بیرون برد. بعد از پنجرهی راننده، داخل ماشین را نگاه کرد.‌

گفت: «سوییچ روی ماشین است. خُب، می‌خواهی برسانمت خانه؟ شوهرت می‌تواند از مت خواهش کند که او و هلن را، وقتی حاضر شدند، برساند. و مت می‌تواند مرا از خانهی شما بیاورد. یا اگر مت این کار را نکرد، جون می‌کند. جون مادرم است. ولی مت بابام نیست. تو رانندگی نمی‌کنی، درست است؟»

جینی گفت: «نه.» چند ماه می‌شد رانندگی نکرده‌بود.‌

«فکر نمی‌کردم بکنی. پس قبول؟ می‌خواهی برسانمت؟ قبول؟»

«این صرفاً جاده‌ای است که من بلدم. درست به همان سرعت بزرگ‌راه تو را می‌رساند آن‌جا.»

از کنار شهرک رد نشده‌بودند. در واقع، در جهت مخالف حرکت کرده و وارد جاده‌ای شده‌بودند که انگار معدن شن و ماسه را دور می‌زد. دست کم حالا به سمت غرب می‌رفتند، به طرف روشن‌ترین قسمت آسمان. ریکی به جینی گفته‌بود اسمش این است هنوز چراغ‌های ماشین را روشن نکرده‌بود.‌

گفت: «محال است به کسی بر بخوری. خیال نمی‌کنم تا به حال یک دانه ماشین هم توی این جاده دیده باشم، هیچ وقت. می‌دانی، تعداد آدم‌هایی که از وجود این جاده خبر دارند، زیاد نیست. اگر چراغ‌ها را روشن کنم، آن وقت آسمان تاریک می‌شود، و همه چیز در تاریکی فرو می‌رود و نمی‌توانی ببینی کجا هستی. فقط چند دقیقهی دیگر صبر می‌کنیم، طوری که وقتی تاریک شد، بتوانیم ستاره‌ها را ببینیم، آن موقع چراغ‌ها را روشن می‌کنیم.»

آسمان مثل شیشهی بسیار کم‌رنگی بود شیشهی قرمز یا زرد یا سبز یا آبی، بسته به این که به کدام قسمتش نگاه می‌کردی. - چراغ‌ها را که روشن می‌کردی، بوته‌ها و درخت‌ها تیره می‌شدند. فقط کپه‌های سیاهی را کنار جاده می‌دیدی و انبوه سیاه درخت‌ها، پشت سرشان متراکم می‌شد، به عوض آن‌که، مثل حالا، صنوبر و سرو و کاجِ سیاهِ پرشاخ و برگ باشند، مجزا و هنوز قابل تشخیص، و گل حنا که گل‌هایش مثل گُله‌های آتش، سوسو می‌زد. انگار آن قدر نزدیک بودند که می‌شد لمسشان کرد؛ ماشین، آهسته حرکت می‌کرد. جینی دستش را برد بیرون.‌

آن‌قدرها هم نزدیک نبودند. بااین‌حال، نزدیک بودند. به نظر نمی‌رسید عرض جاده از عرض ماشین بیشتر باشد. جینی فکر کرد درخشش نهر پرآبی را آن جلو می‌بیند. گفت: «آن پایین آب است؟»

ریکی گفت: «آن پایین؟ همه‌جا آب است. هر دو طرفمان آب است. زیرمان آب است! می‌خواهی ببینی؟»

سرعت ماشین را کم کرد و ایستاد. گفت: «از سمت خودت پایین را نگاه کن. در را باز کن و پایین را نگاه کن.»

جینی پایین را که نگاه کرد، دید روی پلی هستند. پل کوچک با الوارهای عرضی که طولش سه متر بیشتر نبود. بدون نرده. روی آبی که حرکت نمی‌کرد.‌

پسر گفت: «سرتاسر این جا پر از پل است. هر جا هم که پل نیست جوی سرپوشیده است. چون همیشه زیر جاده آب جریان دارد. یا این که ساکن است و جریان ندارد.»

جینی گفت: «عمقش چه قدر است؟»

«عمیق نیست. آن‌هم این موقع سال. تا وقتی به برکهی بزرگ نرسیده‌ایم عمیق نیست، آن‌جا عمیق‌تر است. ولی بهار، تمام جاده می‌رود زیر آب، و نمی‌شود از این مسیر آمد، آن موقع عمیق است. این جاده تا کیلومترها همین طور صاف است، از این سر تا آن سر. هیچ جاده‌ای هم قطعش نمی‌کند. تا آن‌جا که می‌دانم این تنها جادهی باتلاق بورنِئو است.»

جینی گفت: «باتلاق بورنئو؟ یک جزیره‌ای به اسم بورنئو هست. آن سر دنیاست.»

«از آن جزیره چیزی نمی‌دانم. تا به حال فقط اسم باتلاق بورنئو به گوشم خورده.»

حالا یک باریکه علف تیره، وسط جاده درآمده‌بود.‌

پسر گفت: «وقت روشن کردن چراغ‌هاست.» روشنشان کرد و در شبی که ناگهان فرو افتاد انگار توی تونلی بودند. «یک بار که چراغ‌ها را همین‌طوری روشن کردم، یک جوجه‌تیغی جلوم سبز شد. نشسته‌بود وسط جاده، روی پاهای عقبش، و زل زده‌بود به من. مثل یک پیرمرد ریزنقش کوچولو. داشت از ترس می‌مُرد و نمی‌توانست از جایش تکان بخورد. دندان‌های ریزش به هم می‌خورد.»

جینی با خودش گفت، این همان جایی است که دوست‌دخترهایش را می‌آورَد.‌

«فکر می‌کنی چه کار کردم؟ بوق زدم، ولی هیچ فایده‌ای نداشت. حوصله نداشتم پیاده شوم و دنبالش کنم. ترسیده‌بود، ولی با این حال، جوجه‌تیغی بود و ممکن بود کار دستم بدهد. برای همین، ماشین را همان جا پارک کردم. فرصت داشتم. دوباره که چراغ‌ها را روشن کردم، رفته‌بود.» حالا دیگر شاخه‌ها واقعاً به ماشین رسیده‌بودند و به در می‌خوردند، ولی اگر هم گُل داشتند، جینی نمی‌دید.‌

پسر گفت: «می‌خواهم یک چیزی نشانت بدهم. می‌خواهم یک چیزی نشانت بدهم که شرط می‌بندم تا به حال ندیده‌ای.»

اگر این ماجرا در زندگی عادیِ سابق جینی اتفاق می‌افتاد، احتمالاً حالا دیگر کم‌کم ترس بَرَش می‌داشت. اگر به زندگی عادیِ سابقش برمی‌گشت، حالا اصلاً این‌جا نبود.‌

گفت: «می‌خواهی یک جوجه‌تیغی نشانم بدهی؟»

«نه خیر، جوجه تیغی نیست.»

چند کیلومتر جلوتر، چراغ‌ها را خاموش کرد. گفت: «ستاره‌ها را می‌بینی؟» ماشین را متوقف کرد. در آغاز، همه‌جا در سکوت سنگینی فرو رفته‌بود. بعد رفته‌رفته وِزوِزی این سکوت را پُر کرد، شاید صدای دوردستِ رفت و آمد ماشین‌ها بود، یا صداهای کوچکی که تا می‌خواستی درست بشنوی‌شان تمام می‌شدند، یا صدای پرنده‌ها یا خفاش‌ها یا حیوانات شب‌رُو.‌

ریکی گفت: «اگر بهار بیایی این‌جا، غیر از صدای قورباغه‌ها هیچ صدایی نمی‌شنوی. فکر می‌کنی حالاست که از صدای قورباغه‌ها کر بشوی.» درِ سمت خودش را باز کرد.‌

«حالا پیاده شو و یک‌کم با من قدم بزن.»

جینی اطاعت کرد. او توی یکی از رده‌های لاستیک راه می‌رفت، ریکی توی آن یکی. جلوتر انگار آسمان روشن‌تر بود و صدای دیگری می‌آمد صدایی مثل صدای حرف زدن ملایم و آهنگین. جاده چوبی شد و درخت‌های دو طرف ناپدید شدند.‌

ریکی گفت: «رویش راه برو. یالّا.»

آمد نزدیک و دست گذاشت توی گودی کمر جینی و هدایتش کرد. بعد دستش را برداشت، گذاشت خودش روی این الوارها، که مثل کفِ قایق بودند، راه برود. مثل کفِ قایق بالا و پایین می‌رفتند. ولی این حرکت امواج نبود، قدم‌های خودشان بود، قدم‌های ریکی و خودش، که باعث می‌شد تخته‌های زیر پایشان بالا و پایین برود. ریکی گفت: «خب، حالا می‌دانی کجا هستی؟»

جینی گفت: «روی بارانداز؟»

«روی پل. این یک پل معلق است.»

حالا می‌فهمید سواره‌رُوِ چوبی فقط ده دوازده سانتی‌متر بالاتر از سطح آب راکد بود. ریکی او را برد به طرف لبهی پل و به پایین نگاه کردند. ستاره‌ها، روی آب شناور بودند. با افتخار گفت: «همیشه تیره است. به خاطر این که باتلاق است. همان چیزی تویش هست که توی چای هست، شبیه چایِ بدون شیر است.»

جینی ساحل و نی‌زارها را می‌دید. آبِ درون نی‌ها، که لَپر می‌زد، همان چیزی بود که آن صدا را تولید می‌کرد.‌

گفت: «تانن.»

حرکت مختصر پل، باعث می‌شد تصور کند که همهی درخت‌ها و نی‌زارها، روی بشقاب‌های خاک قرار دارند و جاده نوار معلقی از خاک است و زیرش سرتاسر، آب است.‌

در این موقع بود که متوجه شد کلاهش نیست. نه‌تنها سرش نبود، بلکه تمام این مدت توی ماشین هم همراهش نبود. وقتی از ماشین پیاده شد که بشاشد و وقتی شروع کرد به صحبت با ریکی، سرش نبود. وقتی نشسته‌بود توی ماشین و سرش را به صندلی تکیه داده و چشم‌هایش را بسته‌بود، و مت داشت آن جوک را برایش تعریف می‌کرد، سرش نبود. لابد توی مزرعهی ذرت انداخته‌بودش، و بس‌که هول بود، یادش رفته‌بود آن را بردارد.‌

همان موقع که می‌ترسید چشمش به برجستگیِ ناف مت بیفتد که به آن بلوز بنفش چسبیده‌بود، او داشت به کلهی بی‌مویش نگاه می‌کرد.‌

ریکی گفت: «حیف که ماه هنوز درنیامده. وقتی ماه توی آسمان باشد، این‌جا واقعاً قشنگ است.»

«الآن هم قشنگ است.»

ریکی او را طوری محکم گرفت که انگار جای هیچ چون‌وچرایی نبود و می‌توانست سر فرصت بغلش کند. جینی را نوازش کرد. جینی به نظرش رسید که برای اولین بار در عمرش کسی با او هم‌دلی دارد. این نوازش خودش به تنهایی همه چیز بود. شروعی مهرآمیز، پذیرفتنی صمیمانه، سپاسی طولانی، و جداشدنی رضایت‌مندانه.‌

ریکی آه کشید. جینی را چرخاند و راهی را که آمده‌بودند، برگشتند.‌

«پس، این اولین بار بود که روی پل معلق می‌رفتی؟»

جینی گفت: «بله، اولین بار بود.‌»

ریکی دستش را گرفت و آن را طوری تاب داد که انگار می‌خواست به جلو پرتش کند.‌

«من هم اولین بار بود که کسی مثل تو را بغل می‌کردم.»

جینی گفت: «احتمالاً در زندگی باز هم برایت پیش می‌آید.»

ریکی گفت: «آره، آره! احتمالاً همین‌طور است.»

ریکی از فکر آینده حیرت کرده‌بود، هشیار شده‌بود.‌

جینی ناگهان به یاد نیل افتاد، توی آن کاراوان روی زمین خشک. نیل هم وقتی مشتش را پیش چشم آن زن، که موهایش رگه‌های روشن داشت باز می‌کرد، از فکر آینده متحیر بود، گیج و منگ و مبهوت.‌

جینی فروریختن باران ترحم را، کم‌وبیش شبیه به خنده، احساس کرد. قه‌قههی خندهی مهرآمیزی که در این زمان بر زخم‌ها و مغاک‌های روحش چیره می‌شد.‌

------------------

پانوشت‌ها

۱-مومو: muumuu، پیراهن زنانهی بلند و گشادی که در اصل در هاوایی می‌پوشند. م.

۲-بلو: منظور آبجوِ Molson Blue است. م.

۳-فرزند گل:  (به‌خصوص در دههی ۱۹۶۰) اشاره به فرد جوانی که مخالف قراردادهای اجتماعی و مروّج عشق، صلح، و ارزش‌های ساده و آرمانی است. مخصوصاً در امریکای سال‌های ۷۰۱۹۶۵، اشاره به تصویر قراردادی چنین افرادی است که به دیگران گل می‌دادند. م.

۴-مانون چشمه‌ها: اشاره به قهرمان رمانی به همین نام [Manon of the Springs] اثر مارسل پانیول. م.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.