شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

 

دانلود PDF  

دانلود WORD

فایل صوتی۱    فایل صوتی۲   فایل صوتی۳   فایل صوتی۴

پل معلق

آلیس مونرو / ترجمه‌ی مژده دقیقی

 

قسمت اول

زن، یک بار ترکش کرده‌بود. دلیل اصلی‌اش خیلی پیش‌پا افتاده‌بود: با چند خلاف‌کار جوان (خودش اسمشان را گذاشته‌بود «اراذل»)، دست‌به‌یکی کرده و کیک زنجبیلی او را لمبانده‌بودند. کیک را تازه پخته‌بود و می‌خواست بعد از جلسهی آن روز عصر، با آن از مهمان‌ها پذیرایی کند. بی‌آن‌که توجه کسی را جلب کند دست کم توجه نیل و آن اراذل را از خانه آمده‌بود بیرون و رفته‌بود نشسته‌بود توی یک ایستگاه سرپوشیده در خیابان اصلی که اتوبوس‌های شهری، روزی دو بار آن جا توقف می‌کردند. تا آن موقع، نرفته‌بود آن تو، و باید یکی دو ساعت معطل می‌شد. نشست و همه‌ی چیزهایی را که روی دیوارهای چوبی نوشته یا حک کرده‌بودند، خواند:

«حروف اختصاریِ مختلف، همدیگر را تا ابد دوست داشتند؛ لاری جی. حالش خراب بود؛ دانک کالتیسابنه‌ای بود، همین‌طور آقای گارنِر (ریاضی).‌زر زیادی نزن. دار و دستهی اچ. دبلیو. رئیس است، کِوین اِس. کارش ساخته است؛ آماندا دبلیو. خوشگل و مامانی است و کاش او را نمی‌انداختند زندان، چون دلم خیلی برایش تنگ می‌شود. وی. پی. مال من است.»

خانم‌های محترم باید بنشینند این‌جا و این حرف‌های رکیک تهوع‌آور را که شماها می‌نویسید، بخوانند؟ گور پدرشان.‌

جینی همان‌طور که به این سیل پیام‌های انسانی نگاه می‌کرد  - و به خصوص روی جمله‌ی صمیمانه و بسیار خوش‌خطی که دربارهی آماندا دَبلیو نوشته‌بودند، تأمل می‌کرد-  از خودش پرسید: «آیا آدم‌ها وقتی این چیزها را می‌نوشتند، تنها بودند.» بعد خودش را مجسم کرد که این‌جا یا جایی شبیه به این‌جا نشسته، به انتظار اتوبوس، قطعاً تنها. اگر می‌خواست فکری را که حالا در سر داشت، عملی کند؛ یعنی مجبور بود روی دیوارهای شهر بیانیه بنویسد؟

احساس کرد به آن آدم‌هایی پیوسته که مجبور شده‌بودند چیزهای به خصوصی را بنویسند به دلیل احساس خشم و نفرت ناچیزش (واقعاً ناچیز بود؟)، و هیجانش، به خاطر بلایی که داشت سرِ نیل می‌آورد تا کارش را تلافی کند. - فکر کرد در زندگی‌ای که در پیش داشت، شاید هیچ‌کس پیدا نمی‌شد که درست و حسابی از دستش عصبانی شود، یا کسی که دِینی به او داشته باشد، که شاید کاری که خیال داشت انجام بدهد، موجب تشویق یا تنبیه‌اش می‌شد، یا جداً رویش اثر می‌گذاشت. از این‌ها گذشته، جینی کسی نبود که آدم‌ها دورش جمع شوند. و با این‌حال، به شیوهی خودش، مشکل‌پسند بود.‌

وقتی از جا بلند شد و راه افتاد طرف خانه، هنوز از اتوبوس خبری نبود. نیل نبود. رفته‌بود پسرها را برساند مدرسه و موقعی که برگشت، دیگر یکی از اعضای جلسه رسیده‌بود. به نیل گفت چه کار کرده‌بوده، ولی موقعی که موضوع دیگر برایش اهمیتی نداشت و می‌شد درباره‌اش شوخی کرد! در واقع هم به جوکی تبدیل شد که در جمع تعریف می‌کرد. چیزهایی را که روی دیوارها خوانده‌بود، از قلم می‌انداخت یا به اجمال از آن‌ها می‌گذشت.‌

به نیل گفت: «اصلاً به فکر می‌افتادی که بیایی دنبالم؟»

«البته. به موقعش.»

متخصص سرطان، رفتاری کشیش‌مآب داشت و حتی زیرِ روپوش سفیدش، بلوز یقه‌اسکی سیاهی پوشیده‌بود، انگار تازه از یک مراسم آیینیِ آمیختن و اندازه گرفتن، بیرون آمده‌بود. پوستش جوان و صاف بود ؛مثل کارامل! نوک کله‌اش، موهای تُنُک سیاهی درآمده‌بود، جوانه‌های نحیف، خیلی شبیه به کُرکی که روی سرِ خود جینی درآمده‌بود؛ هر چند مال جینی، خاکستری قهوه‌ای بود، مثل موی موش. اوایل، جینی فکر می‌کرد شاید او در عین آن که دکتر است، بیمار هم هست! بعد به این فکر افتاد که شاید موهایش را این طور درست می‌کند تا بیمارها بیش‌تر احساس راحتی کنند. به احتمال زیاد، آن موها را کاشته‌بود. شاید هم صرفاً از این مدل خوشش می‌آمد.‌

نمی‌شد از او سؤال کرد. اهل سوریه‌بود یا اردن، جایی که دکترها مقام و منزلتشان را حفظ می‌کردند. حرف زدنش مودبانه و رسمی بود.‌

گفت: «خُب، نمی‌خواهم از حرف‌هایم برداشت غلطی بکنید.»

جینی از ساختمان مجهز به تهویهی مطبوع، قدم به روشنایی خیره‌کنندهی اواخر بعد از ظهر ماه اوت در اُونتاریو گذاشت. گاهی وقت‌ها خورشید به شدت می‌تابید، گاهی هم پشت ابرهای نازک می‌ماند در هر دو حال، درست به یک اندازه گرم بود. دید که ماشین از جایش در کنار جدول خارج شد و آمد پایین خیابان که او را سوار کند. به رنگ آبی کم‌رنگِ براق و تهوع‌آوری بود. آبیِ دوباره رنگ‌شدهی تکه‌های زنگ‌زده، کم‌رنگ‌تر بود. شعارهای روی ماشین حاکی از آن بود که «می‌دانم سوار یک ابوطیاره‌ام، ولی باید خانه‌ام را ببینی!» و «مادر خود، زمین، را گرامی بدار. »و (این یکی جدیدتر بود) «استفاده از سم دفع آفات = نابودی علف‌های هرز، ترویج سرطان.»

نیل آمد این طرف ماشین که کمکش کند.‌

گفت: «توی ماشین است.» در صدایش، هیجان مبهمی بود که هشدار یا درخواستی را القا می‌کرد. دور و بر جینی یک جور همهمه ‌بود، یک جور تلاطم که باعث می‌شد احساس کند برای اعلام خبرش وقت مناسبی نیست؛ اگر می‌شد اسمش را «خبر» گذاشت. نیل وقتی با آدم‌های دیگر بود، حتی فقط یک نفر غیر از جینی، رفتارش تغییر می‌کرد، سرزنده‌تر و با نشاط‌تر می‌شد و بیش‌تر خودشیرینی می‌کرد. این موضوع، دیگر جینی را ناراحت نمی‌کرد، بیست و یک سال می‌شد که با هم بودند. جینی، خودش هم عوض شده‌بود، به نظر خودش، در واکنش به رفتار نیل، خوددارتر شده‌بود و بیش‌تر نیش و کنایه می‌زد. بعضی ریخت و قیافه‌ها لازم بودند، یا دیگر آن قدر عادی شده‌بودند که نمی‌شد از آن‌ها دست برداشت. مثل سر و وضع عتیقهی نیل: دست‌مالی که به پیشانی می‌بست، موی دم‌اسبیِ جوگندمیِ زبر، گوش‌وارهی طلای کوچکی که مثل روکش طلای دندان‌هایش برق می‌زد؛ و لباس‌های نامرتب عجیب و غریبش.‌

وقتی جینی پیش دکتر بود، نیل رفته‌بود دختری را بیاورد که قرار بود بعد از این، کمک زندگی‌شان باشد. او را از موسسهی اصلاح و تربیت بزه‌کاران جوان می‌شناخت. نیل آن جا درس می‌داد و دختر توی آشپزخانه کار می‌کرد. موسسهی اصلاح و تربیت، درست بیرون شهری بود که توی آن زندگی می‌کردند. تقریباً پنجاه کیلومتر راه ‌بود. دخترک، چند ماه پیش کارش را در آشپزخانه رها کرده و ادارهی خانه‌ای را در یک مزرعه به عهده گرفته‌بود که مادر خانواده، بیمار بود. خوش‌بختانه حالا آزاد بود.‌

جینی گفته‌بود: «چه بلایی سرِ آن زن آمد؟ مُرد؟»

نیل گفت: «رفت بیمارستان.»

«فرقی ندارد.»

نیل، تقریباً تمام وقت فراغتش را، در سال‌هایی که جینی با او بود، صرف برنامه‌ریزی برای فعالیت‌ها و اجرای آن‌ها کرده‌بود. نه تنها فعالیت‌های سیاسی (آن‌ها هم به جای خود)، بلکه تلاش‌هایی برای حفظ ساختمان‌ها و پل‌ها و گورستان‌های قدیمی. ممانعت از قطع درخت‌ها، چه در خیابان‌های شهر و چه در قسمت‌های پرتِ جنگل قدیمی، محافظت از رودخانه‌ها در مقابل فضولات سمی و زمین‌های مرغوب در مقابل بساز و بفروش‌ها و مردم شهر در مقابل کازینوها. همیشه در حال نوشتن نامه و عرض‌حال بودند و اِعمال فشار بر مؤسسات دولتی و توزیع پوستر و بر پا کردن تظاهرات اعتراض‌آمیز. اتاق نشیمن خانه‌شان پیش از این، صحنهی تلاطم‌های خشم‌آلود بود (که، به نظر جینی، آدم‌ها را خیلی ارضا می‌کرد) و اظهارنظرها و بحث‌های مغشوش و شادمانیِ عصبیِ نیل؛ حالا یک‌دفعه خالی شده‌بود. قرار بود اتاق نشیمن به اتاق بیمار تبدیل شود. یاد زمانی افتاد که اولین بار، یک‌راست از خانهی پدر و مادرش با آن پرده‌های مجلل، قدم به این خانه گذاشت و همهی آن قفسه‌های پر از کتاب را مجسم کرد و کرکره‌های چوبی پنجره‌ها را و قالی‌های زیبای خاورمیانه را روی کف چوبیِ لاک‌الکل خورده که اسمشان همیشه یادش می‌رفت. به تنها دیوار خالی، تابلوِ کانالِتو آویزان بود که برای اتاق خودش در کالج خریده‌بود بزرگ‌داشت عالی‌جناب شهردار در کنار تِیمز. خودش آن را به دیوار زده‌بود، هر چند دیگر هرگز به آن توجه نکرده‌بود.‌

یک تخت بیمارستانی کرایه کردند، - هنوز واقعاً لازمش نداشتند، ولی بهتر بود حالا که می‌شد، کرایه‌اش کنند؛ چون معمولاً سخت گیر می‌آمد.- نیل فکر همه چیز را می‌کرد. پرده‌های ضخیمی به پنجره‌ها آویزان کرد که پرده‌های کهنهی اتاق نشیمنِ دوستی بودند. به نظر جینی خیلی زشت بودند، ولی حالا دیگر می‌دانست که زمانی می‌رسد که زشت و زیبا تا حد زیادی برای یک منظور به کار می‌آیند و به هر چیزی نگاه می‌کنی، صرفاً قلّابی است برای آن‌که تلاطم‌های پرآشوبِ جسمت را به آن بیاویزی.‌

جینی، چهل و دو سالش بود و تا همین اواخر جوان‌تر از سنش نشان می‌داد. نیل شانزده سال از او بزرگ‌تر بود. برای همین، جینی فکر کرده‌بود در روال طبیعی امور، خودش باید در موقعیت فعلی نیل قرار می‌گرفت و گاهی نگران شده‌بود که چه طور باید از عهدهی این کار بربیاید. یک بار قبل از آن که بخوابند دست نیل را، دست گرم و زنده‌اش را، توی تخت گرفته‌بود و فکر کرده‌بود وقتی او بمیرد این دست را، دست کم یک بار، می‌گیرد یا لمس می‌کند. و صرف نظر از این که چه مدت این صحنه را در ذهن خود مجسم کرده‌بود، نتوانسته‌بود آن را بپذیرد. فکر این که نیل، وقوفی بر این لحظه و بر او نداشت، به یک جور تلاطم احساسات منتهی می‌شد، به احساس سقوطی هولناک.‌

و با این حال هیجان داشت، همان هیجان ناگفتنی که زمانی احساس می‌کنید که تندبادِ فاجعه‌ای می‌رود تا از همهی مسئولیت‌های زندگی رهایتان کند. آن وقت باید با شرم‌ساری بر خود مسلط شوید، و هیچ نگویید.‌

وقتی جینی دستش را پس کشیده‌بود، نیل پرسیده‌بود: «کجا داری می‌روی؟»

«هیچ‌جا. فقط می‌خواهم غلت بزنم»

حالا که قرعهی فال به نام خودش خورده‌بود، نمی‌دانست نیل چنین احساسی داشت یا نه. از او پرسیده‌بود: «آیا این موضوع، دیگر برایش عادی شده؟» نیل سرش را تکان داد.‌

جینی گفت: «برای من هم نشده.»

بعد گفت: «فقط آن انجمن سوگ‌واران را راه نده. شاید همین الان هم دارند این دور و برها کشیک می‌کشند و منتظر فرصت‌اند که زودتر شبیخون بزنند!»

نیل گفت: «دلم را نسوزان.»  در صدایش خشم غریبی موج می‌زد.‌

«متاسفم!»

«مجبور نیستی همه چیز را به شوخی بگیری!»

جینی گفت: «می دانم.»  ولی واقعیت این بود که، با این همه اتفاقاتی که داشت می‌افتاد و رویدادهای فعلی که ذهنش را این قدر مشغول کرده‌بود، اصولاً حرف زدن برایش سخت بود.‌

 ‌نیل گفت: «این، هلن است. همان کسی که قرار است بعد از این، از ما مراقبت کند. حوصلهی مسخره‌بازی هم ندارد.»

جینی گفت: «خوش به سعادتش.» وقتی نشست توی ماشین، دستش را دراز کرد، ولی دخترک احتمالاً آن را آن پایین لای صندلی‌های جلو، ندیده‌بود.‌

یا شاید هم نمی‌دانست چه کار کند. نیل گفته‌بود که او وضعیت عجیبی داشته و خانواده‌ای بسیار خشن. اتفاق‌هایی افتاده‌بود که در این دوره زمانه به فکر آدم هم نمی‌رسد. یک مزرعهی پرت، یک مردِ زن‌مرده )مردی مستبد، دیوانه، زناکار و پیر (با یک دخترِ عقب‌ماندهی ذهنی و دو تا دختربچه. هلن، دختر بزرگ‌تر، در چهارده سالگی، بعد از آن که کتک مفصلی از پیرمرد خورده‌بود، فرار کرده‌بود، و یکی از همسایه‌ها پناهش داده و به پلیس تلفن کرده‌بود. و آن وقت پلیس رفته‌بود و خواهر کوچک‌تر را هم برده‌بود و سرپرستی هر دو بچه را به بنیاد حمایت از کودکان سپرده‌بود. هم پیرمرد و هم دخترش یعنی پدر و مادر آن بچه‌ها را در بیمارستان روانی بستری کردند. والدین رضاعی، که از نظر جسمی و روانی سالم بودند، هلن و خواهرش را به فرزندی پذیرفتند. آن‌ها را به مدرسه فرستادند. در مدرسه، خیلی به آن‌ها سخت گذشته‌بود، چون مجبور شده‌بودند در نوجوانی از کلاس اول شروع کنند. ولی هر دو آن قدر درس خوانده‌بودند که بتوانند جایی استخدام شوند.‌

نیل، دیگر ماشین را روشن کرده‌بود که دخترک تصمیم گرفت حرف بزند.‌

گفت: «چه روز گرمی اومدین بیرون.» از آن حرف‌هایی بود که احتمال داشت از مردم شنیده باشد، وقتی می‌خواستند سرِ صحبت را باز کنند. لحن خشک و یک‌نواختش، خصمانه و عاری از اعتماد بود، ولی جینی حالا دیگر می‌دانست که حتی آن را هم نباید به دل بگیرد. لحن بعضی آدم‌ها، به خصوص اهالی روستا، در این قسمت از دنیا، صرفاً این جوری بود.‌

نیل گفت: «اگر گرمت است، می‌توانی کولر را روشن کنی. ما از آن قدیمی‌هاش داریم، فقط باید همهی پنجره‌ها را بکشی پایین.»

سر چهارراه بعدی، به سمتی پیچیدند که جینی انتظارش را نداشت. نیل گفت: «باید برویم بیمارستان. خواهر هلن آن جا کار می‌کند و یک چیزی پیش او هست که هلن می‌خواهد بگیرد. مگر نه، هلن؟»

هلن گفت: «آره. کَفشای نُواَم.»

«کفش‌های نوِ هلن.» نیل سر بلند کرد و به آینه نگاه کرد: «کفش‌های نوِ دوشیزه هلنِ گُلی.»

هلن گفت: «اسم من هلن گُلی نیست.» انگار بار اول نبود که این را گفته‌بود. نیل گفت: «این اسم را رویت گذاشته‌ام، چون لُپ‌هات قرمزاند»

«نخیر، نیستن.»

«چرا هستند. مگر نه جینی؟ جینی هم با من موافق است لُپ‌هات قرمزاند. دوشیزه هلن لُپ‌گُلی.»

دخترک، واقعاً پوست صورتیِ لطیفی داشت. جینی به مژه‌ها و ابروهای تقریباً سفیدش هم توجه کرده‌بود، و به موهای بورِ شبیه به موی نوزاد، و لب‌هایش که عریانیِ غریبی داشت، شبیه لب‌های معمولیِ بدون ماتیک نبود. ظاهری تازه سر از تخم درآورده داشت، انگار هنوز یک لایهی پوستش کم بود. هنوز آن مویِ زبر بزرگ‌سالی‌ِ بالایش نروییده‌بود. جینی فکر کرد حتماً مستعد کهیر و عفونت است، خراش و کبودی به‌سرعت روی پوستش معلوم می‌شود، دور دهانش تب‌خال می‌زند و لای مژه‌های سفیدش گل‌مژه درمی‌آید. ولی به نظر نمی‌رسید ضعیف و کم‌بنیه باشد. شانه‌های پهنی داشت. لاغراندام بود؛ ولی استخوان‌درشت. خنگ هم به نظر نمی‌رسید. هر چند مثل گوساله یا آهو، نگاه خیره‌ای داشت. حتماً همه چیزش روشن و صریح بود؛ توجهش و تمام شخصیتش دربست به مخاطب تعلق داشت، با قدرتی معصومانه و به نظر جینی ناخوشایند. ‌

با ماشین تا جلوِ درِ اصلی بیمارستان رفتند، بعد، با راهنمایی هلن، پیچیدند به سمت عقب ساختمان، مریض‌ها با روب‌دوشامبر بیمارستان، بعضی‌ها در حالی که سرم‌هایشان را دنبال خودشان می‌کشیدند، آمده‌بودند بیرون، سیگار بکشند. ‌

نیل گفت: «خواهر هلن توی رخت‌شوی‌خانه کار می‌کند. اسمش چیه هلن؟! اسم خواهرت چیه؟»

هلن گفت: «میوریِل همین‌جا وایسّا. آها. همین‌جا.»

توی پارکینگی پشت یکی از قسمت‌های بیمارستان بودند. طبقهی هم‌کف، هیچ دری نداشت غیر از یک درِ مخصوص تخلیهی بار که کیپ بسته‌بود. هلن داشت از ماشین پیاده می‌شد.‌

نیل گفت: «می‌دانی چه طور بروی تو؟»

«کاری نداره!»

پله‌های فرار، تقریباً یک متر و نیم از سطح زمین فاصله داشت، ولی او در عرض چند ثانیه نرده را گرفت و، شاید یک پا را تکیه داده به آجری لق، خودش را کشید بالا. نیل داشت می‌خندید.‌

گفت: «آفرین دختر. برو بیارشان.»

جینی گفت: «هیچ راه دیگری نیست؟»

هلن تا طبقهی سوم از پله‌ها بالا دویده و غیبش زده‌بود.‌

نیل گفت: «اگر هم باشد، او کسی نیست که از آن استفاده کند.»

جینی قدری با زحمت گفت: «خیلی دل و جرئت دارد.»

نیل گفت: «اگر غیر از این بود که هیچ‌وقت نمی‌توانست در برود. این همه دل و جرئت لازمش بود.»

جینی، کلاه حصیری لبه‌پهنی به سر داشت. آن را برداشت و بنا کرد خودش را باد زدن.‌

نیل گفت: «متأسفم. انگار هیچ‌جا سایه نیست که ماشین را توش پارک کنم.»

جینی گفت: «قیافه‌ام خیلی وحشت‌ناک است؟»  نیل به این سؤالش عادت کرده‌بود.‌

«قیافه‌ات هیچ ایرادی ندارد. به‌هرحال، هیچ‌کس این دور و برها نیست!»

«دکتری که امروز معاینه‌ام کرد، همان دکتر قبلی نبود. به نظرم این یکی مهم‌تر بود. اینش بامزه است که کلّه‌اش تقریباً شکل کلّهی من بود! شاید خودش را این‌طوری درست می‌کند که مریض‌ها راحت باشند.»

جینی می‌خواست به حرفش ادامه بدهد و به او بگوید که دکتر چه گفته‌بود، ولی باد زدن، بیش‌ترِ انرژی‌اش را می‌گرفت. نیل داشت ساختمان را تماشا می‌کرد.‌

گفت: «خدا کند به خاطر این که از راه اشتباهی رفته تو، جلویش را نگرفته باشند. دختری نیست که قانون و مقررات توی کَتَش برود.»

بعد از چند دقیقه، نیل سوتی کشید.‌

«خُب، داره می‌یاد. دا ره می آد. داره از خط پایان رد می‌شه. یعنی، یعنی، یعنی این‌قدر عقلش می‌رسه که قبل از این‌که بپره، مکث کُنه؟ قبل از این‌که بپره نگاه کنه؟ یعنی، یعنی نه، نه. آها آها.»

هلن کفشی به دست نداشت. سوار ماشین شد و در را محکم کوبید و گفت: «احمق‌های عوضی. اول که می‌رم بالا، این الاغ سرِ را راهم سبز می‌شه. کارتت کجاست؟ تو باید کارت داشته باشی. دیدم از پلهی فرار اومدی تو. این کار قدغنه. باشه، باشه، باید خواهرمو ببینم. الآن نمی‌تونی ببینیش، وقت استراحتش نیست. می‌دونم. واسه همین از پلهی فرار اومدم تو. فقط باید یه چیزی ازش بگیرم. نمی‌خوام باهاش حرف بزنم. مزاحم کارش نمی‌شم. خُب، نمی‌تونی. چرا، می‌تونم. نه، نمی‌تونی. و اون وقت من بنا می‌کنم به هوار کشیدن، میوریِل، میوریِل. تمام دستگاهاشون کار می‌کنن. اون تو، مثل جهنمه. نمی‌دونم میوریِل کجاست، صدامو می‌شنوه یا نه. ولی دست‌پاچه می‌یاد بیرون و تا چشمش بهِم می‌افته ای داد و بی‌داد. می‌گه، ای داد و بی‌داد، یادم رفت. یادش رفته. می‌خواستم دمار از روزگارش دربیارم. مَرده می‌گه، حالا دیگه برو. از پله‌ها برو پایین و از ساختمون برو بیرون. از پلهی فرار نرو، چون قدغنه. گَندش بزنن.»

نیل، یک‌بند می‌خندید و سرش را تکان می‌داد.‌

جینی گفت: «می‌شود دیگر راه بیفتیم که هوا بیاید تو؟ خیال نمی‌کنم باد زدن آن قدرها فایده‌ای داشته باشد.»

نیل گفت: «باشد.» و ماشین را روشن کرد و دنده‌عقب گرفت و دور زد. باز هم داشتند از جلو ورودیِ آشنای بیمارستان می‌گذشتند، با همان سیگاری‌ها یا سیگاری‌های دیگری که با لباس‌های غم‌انگیز بیمارستان، سِرُم به دست قدم می‌زدند. «فقط هلن باید بِهمون بگه کجا بریم.»

رویش را کرد طرف صندلی عقب و صدا زد: «هلن.»

«چیه؟»

«از کدوم طرف بپیچم تا برسیم به محل زندگی خواهرت؟ همون جایی که کفشات هست.»

«ما نمی‌ریم خونهی اونا، واسه همین بهت نمی‌گم. تو یه دفعه بهم لطف کردی، همون بسّه.» هلن تا جایی که می‌توانست خودش را کشید لبهی صندلی، و سرش را فروکرد لای صندلی‌های نیل و جینی.‌

سرعتشان را کم کردند و به خیابانی فرعی پیچیدند. نیل گفت: «لوس نشو. تو داری می‌ری پنجاه کیلومتر اون‌طرف‌تر، و شاید تا چند وقت برنگردی این‌جا. یه وقت دیدی اون کفش‌ها لازمت شد.» جوابی نیامد. دوباره سعی کرد. «نکنه راهو بلد نیستی؟ راهو از این جا بلد نیستی؟»

«بلدم، ولی نمی‌گم.»

«پس این‌قدر می‌چرخیم تا تو بِهِمون بگی.»

در قسمتی از شهر بودند که جینی تا آن موقع ندیده‌بود. خیلی آهسته می‌راندند و مدام می‌پیچیدند، طوری که به زحمت نسیمی وارد ماشین می‌شد. یک کارخانهی تخته‌کوب، فروشگاه‌های ارزان‌فروشی، مغازه‌های گرویی. تابلوِ چشمک‌زنی بالای ویترین‌های نرده‌پوش: «پول نقد، پول نقد، پول نقد.» خانه هم بود. خانه‌های دو طبقهی قدیمیِ زهوار دررفته و خانه‌های یک طبقهی چوبی که در زمان جنگ جهانی اول با عجله سر هم شده‌بودند. جلو مغازهی دونبشی، چند تا بچه بستنی یخی لیس می‌زدند.‌

هلن رویش را کرد طرف نیل. «فقط داری بنزینتو حروم می‌کنی.»

نیل گفت: «شمال شهر؟ جنوب شهر؟ شمال، جنوب، شرق، غرب، هلن، بگو کدام طرف بهتر است.» حالت مسخرهی آگاهانه و بی‌اختیاری بر چهرهی نیل نقش بسته و تمام وجودش را تسخیر کرده‌بود. مالامال از سرخوشیِ ابلهانه‌ای بود.‌

هلن گفت: «تو خیلی یک دنده‌ای.»

«حالا کجاش را دیدی.»

«من هم همین‌طور. من هم درست مثل تو یک‌دنده‌ام.»

جینی به نظرش آمد گرمای گونهی هلن را، که خیلی به گونهی خودش نزدیک بود، احساس می‌کند. و بی‌تردید صدای نفس‌های دخترک را می‌شنید، گرفته و خس‌دار از هیجان با نشانه‌هایی از آسم.‌

خورشید دوباره از پشت ابرها بیرون آمده‌بود. هنوز هم وسط آسمان بود، به رنگ زرد برنجی. نیل به خیابانی پیچید که درخت‌های قطور قدیمی داشت و خانه‌های نسبتاً آبرومندتر.‌

به جینی گفت: «این جا بهتر است؟ سایه‌اش بیشتر است؟» صدایش را پایین آورده‌بود و لحنش خصوصی بود، انگار آن چه را که در ماشین می‌گذشت، می‌شد برای لحظه‌ای کنار گذاشت. همه‌اش مزخرف بود.‌

گفت: «از مسیر خوش‌منظره می‌ریم.» باز هم صدایش را رو به صندلی عقب بلند کرده‌بود. «امروز از مسیر خوش‌منظره می‌ریم، به افتخار دوشیزه هلنِ لُپ‌گُلی.»

جینی گفت: «شاید بهتر باشد همان مسیر خودمان را برویم. شاید بهتر باشد یک‌راست برویم خانه.»

هلن حرفش را قطع کرد، تقریباً فریاد می‌کشید. «من نمی‌خوام باعث بشم کسی نره خونه.»

نیل گفت: «پس بگو از کدوم طرف برم.» سخت تلاش می‌کرد بر خودش مسلط شود، و لحنش جدّی و عادی باشد و آن لبخند را از خود دور کند که هر قدر آن را فرومی‌خورد، باز بر لب‌هایش می‌نشست.‌

نیمی از راه را تا خیابان بعدی آهسته طی کرده‌بودند که هلن ناله‌اش درآمد. گفت: «اگه مجبور بشم، خُب مجبورم دیگه.»

راه زیادی نبود. از کنار شهرکی گذشتند، و نیل، که باز رو کرده‌بود به جینی، گفت: «من که نه نهری می‌بینم نه ملکی.»

جینی گفت: «چی؟»

«ملکِ نهر کهربایی. روی تابلو نوشته. دیگر برایشان فرقی نمی‌کند چه می‌گویند. هیچ کس هم از آن‌ها توقع توضیح ندارد.‌»

هلن گفت: «بپیچ.»

«چپ یا راست؟»

«به طرف محل ماشین‌های اسقاطی.»

از کنار محوطهی ماشین‌های اسقاط گذشتند. حصار حلبیِ شکم‌داده‌ای، قسمتی از بدنهی ماشین‌ها را از نظر پنهان می‌کرد. بعد از تپه‌ای بالا رفتند و از کنار دروازهی معدن شن و ماسه‌ای گذشتند که حفرهی عظیمی بود در دل تپه.‌

هلن کم و بیش با تأکید فریاد زد: «همین جاست. اون هم صندوق پستشون، اون جلو.» و وقتی خوب نزدیک شدند، اسم را خواند: «مَت و جون بِرگسن. همین‌جاست.»

دو سگ پارس‌کنان از راه ورودی کوتاه اتومبیل بیرون آمدند. یکی بزرگ و سیاه‌بود و آن یکی کوچک و خرمایی روشن، شبیه توله‌ها. دور و بر لاستیک‌ها می‌چرخیدند. نیل بوق زد. بعد سگ دیگری این یکی موذی‌تر و مصمم‌تر، با پوست برّاق و لکه‌های مایل به آبی از لای علف‌های بلند بیرون خزید.‌

هلن سرشان فریاد زد که: خفه شوند. که: بخوابند زمین. که: گورشان را گم کنند. گفت: «لازم نیست غیر از پینتو، نگران هیچ کدومشون باشین. اون دو تای دیگه از اون بی‌بخارها هستن.»

در محوطهی وسیعی توقف کردند که شکل مشخصی نداشت و کفَش شن ریخته‌بودند. یک طرف، یک اصطبل یا انبار لوازم بود با سقفی حلبی و در یک سمت آن، کنار مزرعهی ذرت، خانهی روستایی متروکی بود. خانه‌ای که حالا در آن سکونت داشتند، یک کاراوان بود، تر و تمیز با ایوان و سایه‌بان و باغچهی گلی که حصارش به نردهی اسباب‌بازی شباهت داشت. کاروان و باغچه‌اش، ظاهر بی‌عیب و تر و تمیزی داشتند، ولی بقیهی آن محوطه، مملو از چیزهایی بود که شاید به دردی می‌خوردند یا صرفاً آن‌ها را انداخته‌بودند آن جا که زنگ بزنند و بپوسند.‌

هلن پریده‌بود بیرون و داشت سگ‌ها را می‌زد، ولی مدام از دستش در می‌رفتند و به طرف ماشین خیز برمی‌داشتند و پارس می‌کردند تا آن که مردی از انبار بیرون آمد و صدایشان کرد. تهدیدها و اسم‌هایی که با صدای بلند بر زبان می‌آورد، برای جینی نامفهوم بودند، ولی سگ‌ها ساکت شدند.‌

جینی کلاهش را گذاشت سرش. تمام این مدت آن را توی دستش نگه داشته‌بود.‌

هلن گفت: «فقط می‌خوان خودی نشون بِدن.» نیل هم پیاده شده‌بود و داشت با لحن قاطعی با سگ‌ها حرف می‌زد و مردی که از انبار آمده‌بود بیرون، جلو آمد. تی‌شرتِ بنفشی به تن داشت که خیسِ عرق بود و به سینه و شکمش چسبیده‌بود. آن قدر چاق بود که سینه داشت، و نافش مثل ناف زنِ حامله بیرون زده‌بود.‌

نیل با دستِ دراز کرده رفت طرف او. مرد کف دستش را به شلوارش مالید، خندید و با نیل دست داد. جینی حرف‌هایشان را نمی‌شنید. زنی از کاراوان آمد بیرون و دروازهی اسباب‌بازی را باز کرد و چفت آن را پشت سرش انداخت.‌

هلن با صدای بلند به او گفت: «میوریل یادش رفته که قرار بوده کفشای مَنو بیاره. دیشب بهش تلفن زدم و گفتم، ولی باز یادش رفت، واسه همین آقای لاکلی مَنو آورده که اونا رو بردارم.»

زن هم چاق بود، البته نه به چاقی شوهرش. موموی* صورتی‌رنگی پوشیده‌بود که رویَش خورشیدهای آزتک داشت و موهایش رگه‌های طلایی داشت. با وقار و روی گشاده، از روی شن‌ها آمد این طرف. نیل چرخید و خودش را معرفی کرد. بعد او را آورد کنار ماشین و جینی را معرفی کرد.‌

زن گفت «از ملاقات شما خوش‌وقتم. شما همان خانمی هستید که حالش زیاد خوب نیست؟»

جینی گفت: «من حالم خوب است.»

«خُب، حالا که این‌جایید، بهتر است بیایید تو. توی این گرما نمانید.»

مرد نزدیک‌تر آمده‌بود. گفت: «ما آن‌تو، تهویهی مطبوع داریم.» داشت ماشین را برانداز می‌کرد و نگاهش، در عین مهربانی، تحقیرآمیز بود.‌

جینی گفت: «ما فقط آمده‌ایم آن کفش‌ها را برداریم.»

زن که اسمش جون بود، گفت: «حالا که این‌جایید، باید بیایید تو.» می‌خندید، انگار امتناع آن‌ها از تو رفتن، شوخیِ شرم‌آوری باشد. «بیایید تو و کمی استراحت کنید.»

نیل گفت: «نمی‌خواهیم مزاحم شامتان بشویم.»

مت گفت: «ما شاممان را خورده‌ایم. زود شام می‌خوریم.»

جون گفت: «ولی چند جور چیلی مانده. باید بیایید تو و کمک کنید آن چیلی‌ها را تمام کنیم.»

جینی گفت: «خیلی متشکرم. ولی گمان نمی‌کنم بتوانم چیزی بخورم. وقتی هوا این‌قدر گرم است، اصلاً اشتها ندارم.»

جون گفت: «پس بهتر است یک نوشیدنی بخورید. ما جینجراِیل داریم و کوکا. اشناپسِ هلو هم داریم.»

مت به نیل گفت: «و آب‌جو. با یک بُطر بلو‏* چطوری؟»

جینی با دست به نیل اشاره کرد که بیاید دمِ پنجره‌اش. گفت: «من نمی‌توانم. لطفاً بهشان بگو نمی‌توانم.»

نیل آهسته گفت: «می‌دانی که بهشان برمی‌خورد. دارند محبت می‌کنند.»

«ولی نمی‌توانم.»

نیل نزدیک‌تر آمد: «می‌دانی که اگر نیایی چطور به نظر می‌رسد.»

«تو برو.»

«وقتی بیایی تو، حالت خوب می‌شود. باور کن هوای خنک، حالت را جا می‌آورد.»

جینی فقط سرش را تکان داد.               .‌ ادامه دارد

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.