شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

دانلود فایل پی‌دی‌اف اصلی

دانلود فایل پی‌دی‌اف تبدیل شده

دانلود ورد

آخرین مسئله، آرتور کانن دویل، ترجمه از کریم امامی

قسمت اول

با قلبی اندوهناک قلم به دست گرفته‌ام تا این کلمات واپسین را بر کاغذ بیاورم. واپسین کلماتی که به کمک آن‌ها سعی خواهم کرد موهبت‌های منحصر به فرد دوستم شرلوک هولمز را ثبت کنم. بارها کوشیده‌ام - هر چند که می‌دانم به شیوه‌ای پراکنده و مطلقاً ناکافی - شمه‌ای از تجربیات غریبی را که در مصاحبت او از سر گذرانده‌ام روایت کنم؛ از برخورد تصادفیمان در زمان «اتود در قرمز لاکی» تا وقتی که در قضیه‌ای با عنوان «عهدنامه‌ی دریایی» مداخله کرد و مداخله‌ی او بدون کوچک‌ترین تردیدی از بروز یک درگیری وخیم بین‌المللی جلوگیری نمود. قصد من این بود که همان جا قلم را به زمین بگذارم و از واقعه‌ی دردناکی که خلائی در زندگی من پدید آورده‌است چیزی ننویسم؛ خلائی که گذشت دو سال زمان هم نتوانسته‌است ذره‌ای از آن را پر کند. ولی ناچارم، نامه‌های اخیر سرهنگ جیمز موریارتی به مطبوعات که در آن‌ها از خاطره‌ی برادرش دفاع کرده مرا مجبور می‌سازند که حقایق امر را عیناً به همان صورتی که اتفاق افتاد به اطلاع همگان برسانم. تنها من هستم که در این ماجرا حقیقت امر را می‌دانم و اینک زمان گفتن حقیقت فرا رسیده‌است؛ سکوت بیش از این جایز نیست. در حدی که اطلاع دارم تاکنون فقط سه مطلب در این باره در مطبوعات به چاپ رسیده‌است: خبر درج شده در روزنامه‌ی ژورنال دو ژنو به تاریخ ۶ مه ۱۸۹۱، گزارش خبرگزاری رویتر در مطبوعات انگلستان در ۷ مه و بالاخره نامه‌های اخیر سرهنگ موریارتی که به آن‌ها اشاره کردم. از این میان دو مورد اول بی اندازه خلاصه هستند و مورد سوم چنانکه نشان خواهم داد حقیقت واقع را مطلقاً قلب می‌کند. پس بر ذمه‌ی من است که حقیقت آنچه را که‌ میان پروفسور موریارتی و آقای شرلوک هولمز اتفاق افتاد برای اولین بار روایت کنم.

شاید به یاد داشته باشید که پس از ازدواج من و متعاقباً افتتاح مطب و شروع کارم به عنوان پزشک آزاد، مناسبات بسیار صمیمانه‌ای که بین من و هولمز وجود داشت تا حدی تعدیل شد. البته هنوز گاه به گاه هر وقت که در تحقیقات خود نیاز به همراهی داشت به من سر می‌زد ولی دفعات این مراجعات به تدریج کم و کمتر شد تا اینکه در سال ۱۸۹۰ می‌بینم تنها سه مورد بوده‌است که جزئیات آن در اوراق من به ثبت رسیده. در زمستان آن سال و در بهار ۱۸۹۱ از طریق مطبوعات خبر یافتم که دولت فرانسه او را در امر فوق العاده مهمی به کار گرفته و در دو نامه‌ای که از او از فرانسه دریافت کردم به ترتیب پست شده از «ناربُن» و از «نیم» از فحوای کلام او چنین بر می‌آید که اقامتش در فرانسه احتمالا طولانی خواهد بود. از این روز وقتی سرشب ۲۴ آوریل شخصاً قدم به درون اتاق مطب من گذاشت تا حدی غافل‌گیر شدم. با همان نگاه اول دریافتم که رنگ پریده‌تر و لاغرتر از معمول به نظر می‌رسید.

«بله قدری از خودم بیش از حد کار کشیده‌ام.» جوابش در پاسخ به نگاه من بود تا به کلام من. «اخیراً قدری سرم شلوغ بوده‌است. اعتراضی نداری که کرکره‌ها را ببندم؟»

تنها منبع روشنایی اتاق چراغ رومیزی من بود که در نور آن داشتم چیز می‌خواندم. از بغل دیوار خودش را به پنجره رسانید و کرکره‌ها را به سرعت بست و چفت‌شان کرد.

 پرسیدم: «از چیزی می‌ترسید؟»

«خب آره.»

«از چی؟»

«از تفنگ بادی.»

«مقصودتان چیست هولمز عزیز؟»

«فکر میکنم آقا واتسن تو با شناختی که از من داری می‌دانی که من معمولاً یک شخص عصبی نیستم در عین حال فکر می‌کنم حماقت است و نه شجاعت که انسان وقتی خطر را در دو قدمی حس می‌کند حاضر به شناسایی آن نباشد. کبریت داری؟» و دود سیگار را چنان فرو داد که انگار تأثیر آرام بخش آن برایش دلپذیر بود.

گفت: «باید از این که در چنین ساعت دیرهنگامی به دیدنت آمده‌ام عذر بخواهم و همچنین باید از تو استدعا کنم بر خلاف عرف و رسوم جاری به من اجازه بدهی وقتی چند دقیقه‌ی دیگر مرخص می‌شوم از دیوار ته باغچه بالا بروم و به خیابان بپرم.»

پرسیدم: «معنی این کارها چیست؟»

دستش را جلو آورد و در نور چراغ دیدم که دو بند انگشتش زخم شده و خونین است.

تبسمی کرد و گفت: «به طوری که می‌بینی فقط باد هوا نیست بلکه برعکس آنقدر جسمیت دارد که انسان می‌تواند به خاطر آن دست خودش را بشکند. خانم واتسن منزل هستند؟ »

«نه رفته سفر.»

«راستی! پس تنها هستی؟»

«کاملا .»

«پس راحت‌تر می‌توانم به تو پیشنهاد کنم که یک هفته همراه من بیایی برویم به اروپا.»

«به کجا؟»

«به هر کجا، برای من فرقی نمی‌کند.»

در این صحبت چیز خیلی غریبی وجود داشت؛ در طبیعت هولمز نبود که به یک تعطیلات بی‌هدف برود و در چهره‌ی خسته و رنگ پریده‌اش حالتی بود که به من می‌گفت اعصابش در بالاترین حد تنش هستند. او چشمان پرسان مرا دید و در پاسخ نوک انگشتان دو دستش را به هم چسباند، آرنج‌هایش را به دو زانویش تکیه داد و وضع را برایم تشریح کرد.

گفت: «به احتمال زیاد هیچ وقت نام پروفسور موریارتی به گوشَت نخورده‌است؟»

«هیچ وقت.»

فریاد کشید: «نبوغ و اعجاب قضیه در همین است. این شخص در همه جای شهر لندن نفوذ کرده ولی هیچ کس اسمش را نشنیده. همین است که او را در صدر بزرگ‌ترین جنایتکاران تاریخ قرار می‌دهد. آقا واتسن، به تو می‌گویم و جدی هم می‌گویم که اگر من می‌توانستم آن مرد را شکست بدهم، اگر می‌‌توانستم جامعه را از شرش راحت کنم احساس می‌کردم که کار خود من به نقطه‌ی اوج رسیده و از آن پس می‌توانم شغل کم‌هیجان‌تری را در پیش بگیرم. بین خودمان بماند؛ به لطف پرونده‌هایی که اخیراً برای خانواده‌ی سلطنتی اسکاندیناوی و جمهوری فرانسه حل و فصل کرده‌ام، اکنون در وضعی هستم که می‌توانم بقیه‌ی عمرم را به شیوه‌ی آرامی که دوست دارم بگذرانم و به تحقیقات شیمیایی‌ام بپردازم. ولی آقا واتسن، وقتی فکر می‌کنم که آدمی چون پروفسور موریارتی دارد آزادانه در خیابان‌های لندن پرسه می‌زند و کسی هم کاری به کارش ندارد، نمی‌توانم آرام بگیرم و در صندلی‌ام آسوده بنشینم.»

«مگر چه کار کرده؟»

«کارنامه اش خارق العاده است. مردی است با اصل و نسب دارای تحصیلات عالی و برخوردار از یک استعداد کاملاً استثنایی در ریاضیات. در بیست و یک سالگی رساله‌ای نوشت درباره‌ی قضیه‌ی «دو جمله‌ای نیوتن» که در یک دوره در محافل ریاضی اروپا گل کرده بود. با اتکا بر آن کرسی ریاضیات را در یکی از دانشگاه‌های کوچک‌تر ما از آن خود ساخت و از ظواهر امر چنین بر می‌آمد که آینده‌ی درخشانی در دانشگاه در انتظار اوست. ولی این مرد دارای گرایش‌های ارثی شیطانی است، گرایش‌هایی که از آن پلیدتر پیدا نمی‌شود. توی خونش یک رگه‌ی تبهکاری وجود دارد که به جای آنکه تعدیل شود به لطف قدرت دماغی خارق‌العاده‌اش بی نهایت خطرناک‌تر شده‌است. شایعه‌های ناخوشی در شهر دانشگاهی درباره‌ی او سر زبان‌ها افتاد و سرانجام مجبور شد از کرسی استادی استعفا بدهد و به لندن بیاید و در اینجا موریارتی بساط جدیدی به عنوان مربی نظامی پهن کرد. تا اینجا حقایقی بود که همه می‌دانند ولی آنچه از اینجا به بعد می‌‌شنوی مطالبی است که خودم کشف کرده‌ام.

«همان طور که خودت می‌دانی کسی سطوح فوقانی دنیای جنایتکاران لندن را به خوبی من نمی‌شناسد. از سال‌ها پیش من پیوسته از وجود قدرتی در پشت سر تبهکار آگاه بوده‌ام، قدرتی سازمان دهنده که همیشه سر راه اجرای قانون سبز می‌شود و سپر محافظ خود را روی فرد خاطی می‌‌گذارد. بارها و بارها در پرونده‌های مختلف - چه جعل چه سرقت و چه قتل - حضور این قدرت را حس کرده‌ام و به اقدامات آن در بسیاری از آن جنایت‌های لاینحلی که خودم شخصاً در تعقیب جنایتکار نبوده‌ام پی برده‌ام. سال‌ها سعی کرده‌ام پرده‌ی اسراری را که روی این قدرت را می‌‌پوشاند به یک سو بزنم و سرانجام فرصتی پیش آمد که بتوانم سرنخ را در دست بگیرم و آن را دنبال کنم و پس از گذشتن از یک هزار پیچ و خم، مکارانه به پروفسور پیشین موریارتی، مخ شهیر ریاضی برسم.

«این موریارتی، آقا واتسن، ناپلئون جنایت است. نیمی از پلیدی‌ها و تبهکاری‌های لندن و تمام جرم و جنایت نامکشوف در این شهر بزرگ زیر سر اوست. نابغه است. فیلسوف است. یک متفکر انتزاعی است. ذهنش درجه اول است، مثل عنکبوتی در مرکز تار خودش نشسته ولی آن تارِ آن کارتنک یک هزار رشته دارد که از مرکز آن به اطراف تنیده شده و موریارتی کوچکترین ارتعاش هر رشته را می‌شناسد. خودش کار زیادی انجام نمی‌دهد، نقشه می‌کشد، ولی عوامل او متعدد و بسیار سازمان یافته هستند. هرگاه لازم باشد جنایتی انجام بگیرد، فرض کنیم سندی سرقت بشود، خانه‌ای مورد تفتیش قرار بگیرد، شخصی به درک واصل شود، پیامی برای پروفسور ارسال می‌گردد و او برنامه‌اش را می‌‌چیند و به همان ترتیب کار انجام می‌گردد. عامل اجرا ممکن است گیر بیفتد. در آن صورت وجوه لازم برای پرداخت وجه الضمان یا اجرت وکیل تأمین می‌گردد. ولی آن قدرت مرکزی که عامل اجرا را به کار می‌گیرد، هرگز گیر نمی‌افتد، حتی مورد سوءظن هم قرار نمی‌گیرد. واتسن، این سازمانی بود که از طریق استنتاج به وجودش پی بردم و تمام هم خود را صرف آشکار ساختن و نابودی آن نموده‌ام.

«ولی آقای پروفسور آنچنان مکارانه حفاظ‌هایی در اطراف خودش تعبیه کرده که من هر چه سعی می‌کردم دستیابی به مدرک جرم، مدرک قاطعی که در دادگاه باعث صدور حکم محکومیت بشود، برایم غیر ممکن به نظر می‌رسید. واتسن عزیزم، تو توانایی‌های مرا می‌شناسی و مع هذا پس از گذشت سه ماه به ناچار اعتراف کردم که سرانجام با حریفی روبرو شده‌ام که از نظر توانایی‌های فکری با من هماورد است. وحشت من از تبهکاری او در برابر تحسین من از مهارتش رنگ می‌باخت ولی بالاخره موریارتی به سفر رفت، به سفری بسیار بسیار کوچک،  ولی در شرایطی که من پشت سر او در دو قدمی تعقیبش می‌کردم این سفر درست همان چیزی بود که استطاعتش را نداشت. از فرصت استفاده کردم و از آن نقطه، آغاز دام خود را دور او طوری گستردم که حالا آماده‌ی بسته شدن است. سه روز دیگر یعنی همین روز دوشنبه‌ی آینده، همه چیز آماده خواهدبود و پروفسور به اتفاق اعضای اصلی باند توسط پلیس دستگیر خواهندشد. سپس نوبت به برگزاری بزرگترین محاکمه‌ی جنایی قرن می‌رسد و برداشته شدن پرده‌ی راز از روی بیشتر از چهل جنایت مرموز و طناب دار برای همه‌ی آن‌ها ، ولی می‌دانی اگر ما زودتر از موعد معین دست به اقدام بزنیم آن‌ها ممکن است در آخرین لحظه از لابلای انگشتان ما در بروند. باری اگر من می‌توانستم همه‌ی این کارها را بدون اطلاع پروفسور موریارتی انجام بدهم همه چیز به خوبی و خوشی پیش می‌رفت ولی موریارتی زیرک‌تر از این حرف‌هاست. هر قدمی که من بر می‌داشتم تا تورم را بگسترانم متوجه می‌شد بارها و بارها کوشید از دام بگریزد و هر بار، من راهش را بستم. دوست من به تو می‌گویم که اگر امکان داشت گزارش دقیقی از این مبارزه‌ی خاموش نوشته شود به عنوان شاهکاری از جنگ و گریز از تک و پاتک، جایگاه شامخی در تاریخ کشف جرایم پیدا می‌کرد. هیچ گاه در کار خود به چنین اوجی صعود نکرده بودم و هرگز حریفی تا این حد مرا زیر فشار قرار نداده‌بود یک ضربه او می‌زد و ضربه‌ای به همان قدرت و بلکه اندکی قوی‌تر، من. امروز صبح آخرین قدم‌ها را برداشتم و تنها سه روز مانده بود که کار تمام شود. در اتاقم نشسته بودم و داشتم به این مسائل فکر می‌کردم که در باز شد و پروفسور موریارتی آنجا مقابل من ایستاده بود.

«آقاواتسن، می‌دانی که من اعصاب خوبی دارم ولی باید اعتراف کنم که وقتی دیدم همان شخصی که شب و روز در خواب و بیداری در فکرش بوده‌ام در آستانه‌ی در ایستاده‌است، یکه خوردم. ظاهرش برای من آشنا بود. فوق العاده بلند قد و باریک اندام است و پیشانی او به صورت نیم گنبدی سفید بیرون زده و چشمان او در کاسه‌ی سرش کاملا عقب نشسته‌اند. صورت خود را پاک می‌تراشد، رنگ پریده و ریاضت کشیده به نظر می‌آید و در اجزاء چهره‌اش حالتی از استادی دانشگاه را حفظ کرده‌است. شانه‌هایش از شدت مطالعه خمیده شده‌اند و صورتش که آن را از بدنش جلوتر نگاه می‌دارد پیوسته با حرکتی کُند به شکل سر خزنده‌ای از این سو به آن سو نوسان می‌کند. با کنجکاوی زیاد، مدتی با آن چشمان پرچین و چروک به من خیره ماند.

«سرانجام گفت: تکامل قُدّامیِ جمجمه‌ی شما کمتر از آن است که انتظار داشتم. بازی کردن با سلاح آتشین پُری که در جیب رب‌دوشامبر انسان پنهان شده عادت خطرناکی است.

«حقیقت واقع این است که به محض ورود پروفسور موریارتی آناً خطر فوق‌العاده شدیدی را که متوجه وجود خودم بود حس کردم. یگانه مفر قابل تصور برای او این بود که زبان مرا ببندد. در یک لحظه هفت تیری را که توی کشو بود برداشته و توی جیبم انداختم و حالا از پشت پارچه، لوله‌ی هفت تیر را به سوی او گرفته بودم. وقتی این حرف را زد سلاح را بیرون آوردم و آن را همچنان با ضامن کشیده روی میز گذاشتم. موریارتی هنوز لبخند می‌زد و پلک‌هایش را باز و بسته می‌کرد ولی در آن چشم‌ها حالتی بود که باعث می‌شد از وجود هفت تیر روی میز احساس خوشحالی کنم.

«موریارتی گفت: پیداست که مرا نمی‌شناسید.

«پاسخ دادم: برعکس فکر می‌کنم روشن باشد که می‌شناسم. بفرمایید بنشینید. اگر چیزی برای گفتن دارید می‌توانم پنج دقیقه از وقتم را به شما بدهم.

«هر چه برای گفتن دارم زودتر به ذهن شما خطور کرده‌است.

«جواب دادم: پس این امکان وجود دارد که پاسخ من هم به ذهن شما خطور کرده باشد.

«شما ثابت قدم ایستاده‌اید؟

«مطلقاً.

دستش را توی جیبش کرد و من هفت تیر را از روی میز برداشتم ولی او فقط دفتر یادداشتی بیرون آورد که توی آن چند تاریخ را نوشته بود.

«موریارتی گفت: شما در تاریخ چهار ژانویه مسیرتان با من تلاقی کرد. روز بیست و سوم همان ماه مزاحم من شدید؛ در اواسط فوریه مزاحمتتان جدی شد؛ در پایان ماه مارس نقشه‌های مرا کاملا مختل ساختید و حالا در پایان ماه آوریل به خاطر تعقیب مداوم شما من خود را در وضعی می‌یابم که جداً در معرض خطر از دست دادن آزادی خود هستم موقعیت دارد غیر ممکن می‌شود.

«پرسیدم: پیشنهادی دارید؟

«گفت: آقای هولمز، باید ول کنید. و صورتش را از این طرف به آن طرف حرکت داد: جداً عرض می‌کنم.

«گفتم: بعد از روز دوشنبه.

«گفت: چه فرمایشی! مطمئن هستم که شخصی با هوش و ذکاوت شما خواهد دید که این امر تنها یک پایان می‌تواند داشته باشد: شما باید عقب بکشید. این امر الزامی است. شما کار را به جایی کشانده‌اید که تنها یک چاره برای ما مانده‌است. تماشای درگیر شدن شما با این امر برای من از نظر فکری بسیار لذت بخش بوده و صادقانه عرض می‌کنم که اگر ناچار بشوم دست به اقدام حادی بزنم برای شخص من اسباب تأسف خواهد بود. می‌بینم دارید لبخند می‌زنید آقا، ولی حقیقتاً چنین است.

«گفتم: خطر بخشی از حرفه من است.

«گفت: این که خطر نیست. نابودی حتمی و اجتناب ناپذیر است. شما نه تنها سر راه یک فرد بلکه سر راه یک سازمان معظم ایستاده‌اید. سازمانی که عظمت کامل آن را با وجود همه‌ی هوشمندی خود نتوانسته‌اید درک کنید. آقای هولمز، شما یا باید کنار بروید و یا اینکه زیر پا لگدمال بشوید.

«برخاسته گفتم: متأسفانه درک فیض از محضر شما دارد مرا از رسیدگی به‌ امر مهمی که در جای دیگری در انتظار من است باز می‌دارد. موریارتی هم از جا برخاست و ساکت به من نگریست و سر خود را به شکلی غم انگیز تکان داد.

آخر سر گفت: بسیار خوب مایه‌ی تأسف است ولی هر چه از دستم بر می‌آمد کردم همه حرکت‌های بازیتان را من از پیش خوانده‌ام. قبل از دوشنبه هیچ کاری نمی‌توانید بکنید. آقای هولمز این یک جدال شخصی، یک دوئل میان من و شما بوده‌است. شما امیدوارید که مرا در محکمه در جایگاه متهمان بنشانید. من به شما می‌گویم که هرگز در جایگاه متهمان نخواهم نشست. شما امیدوارید مرا شکست بدهید. من به شما می‌گویم که هرگز نخواهید توانست مرا شکست بدهید. اگر آن قدر هوش و ذکاوت داشته باشید که مرا به نابودی بکشانید، یقین داشته باشید که من هم عیناً همان کار را با شما می‌کنم.

گفتم: جناب موریارتی، شما چند تعریف از من کردید. اجازه بدهید در یک مورد مقابله به مثل کنم و عرض بنمایم که اگر از شق اول مطمئن بودم به خاطر خیر عموم شق دوم را شادمانه می‌پذیرفتم.

«من می‌توانم به شما قول یکی را بدهم ولی نه قول دیگری را.

«و با این کلام که آن را با تلخی و خشم ادا نمود، پشت خمیده‌اش را به من کرد و پلک زنان و خیره مانده به روبرو از اتاق خارج گردید. این بود چگونگی ملاقات غریب من با پروفسور موریارتی. باید اعتراف کنم که تأثیر ناخوشی در ذهن من گذاشت، طرز صحبت ملایم و دقیقش احساسی از اعتقاد درونی به انسان می‌دهد به صورتی که از عهده‌ی یک لات زورگو و باجگیر تنها بر نمی‌آید. البته تو خواهی گفت: چرا برای حفظ و حراست خودت از پلیس استمداد نمی‌کنی؟ علتش این است که اعتقاد دارم حمله به من به دست یکی از عواملش انجام خواهد گرفت. برای اثبات این امر بهترین مدرک را به دست آورده‌ام.

«آیا در همین فاصله به شما حمله شده‌است؟»

«آقا واتسن عزیز، پروفسور موریارتی کسی نیست که بگذارد زیر پایش علف سبز بشود. در حدود ظهر رفتم بیرون تا در خیابان آکسفورد کاری انجام بدهم. وقتی به سر پیچی رسیدم که خیابان بنتینک را به خیابان ولبک وصل می‌کند، یک گاری دواسبه‌ی سرپوشیده که با سرعت سرسام‌آوری حرکت می‌کرد یک دفعه وارد خیابان آکسفورد شد و مثل تیر به سوی من آمد. خودم را به طرف پیاده‌رو پرت کردم و جانم را نجات دادم، به فاصله‌ی یک مو. گاری توی خیابان مری لُبُن پیچید و ناپدید شد. آقا واتسن، از آن پس از سواره‌رو پرهیز کردم و در پیاده‌رو ماندم ولی در خیابان وی‌یر که می‌رفتم آجری از بام یکی از خانه‌های مجاور سقوط کرد و پیش پای من به زمین خورد و صد تکه شد. از پلیس کمک خواستم و محل را بازرسی کردند. یک خروار آجر و قطعات سنگ لوح برای یک کار تعمیراتی روی بام انبار شده بود و مأموران پلیس سعی کردند به من بقبولانند که باد آجر را از آن بالا ول داده بوده. البته من اعتقاد دیگری داشتم ولی چیزی را نمی‌توانستم ثابت کنم. از آنجا درشکه‌ای گرفتم و خودم را به منزل برادرم در خیابان پَل مَل رساندم و بقیه‌ی روز را آنجا ماندم. حالا به دیدن تو آمده‌ام و سر راه لاتی با یک توپوز به من حمله برد. او را به زمین پرت کردم و اینک در بازداشت پلیس به سر می‌برد؛ ولی می‌توانم با اعتماد مطلق به تو بگویم که هیچ گونه ارتباط ممکن میان شخصی که دندان جلو او و مشت من، برخورد کوچکی با هم داشتند و مربی منزوی ریاضیات که به احتمال زیاد در فاصله‌ی پانزده کیلومتری مشغول حل مسائل ریاضی روی یک تخته سیاه بوده‌است، هرگز کشف نخواهد شد. از این رو آقا واتسن، تو نباید از خودت بپرسی چرا من وقتی به اینجا آمدم اولین عملم بستن کرکره‌های تو بود و چرا من مجبور شدم از تو اجازه بگیرم هنگام ترک منزلت از راهی که از در جلو کمتر در انظار باشد خارج شوم.»

من اغلب شجاعت دوستم را تحسین می‌کردم و حالا که آرام نشسته‌بود و مجموعه رویدادهایی را که در یک روز وحشتناک از سر گذرانده بود تعریف می‌کرد احساس ستایش بیشتری برای او داشتم.

از او پرسیدم: «امشب اینجا می‌خوابید؟»

«نه دوست من، تو مرا میهمان خطرناکی خواهی یافت. نقشه‌هایم را چیده‌ام و همه چیز درست و مرتب است. تدارک ما حالا دیگر به قدری پیشرفت کرده که بازداشت اعضای باند نیازی به کمک من نخواهد شد؛ هر چند که حضور من برای محکومیت آنان ضروری خواهد بود. از این رو واضح است که بهترین کاری که من ظرف این چند روز آینده می‌توانم انجام بدهم تا موعد اقدام پلیس برسد این است که به سفر بروم. پس اگر بتوانی همراه من به اروپا بیایی برای من اسباب خوشوقتی بسیار خواهد بود.»

گفتم: «مطب من فعلا خلوت است و همسایه‌ی پزشکی دارم که به من لطف مخصوصی دارد خوشحال می‌شوم که تو را همراهی کنم.»

«و فردا صبح راه بیفتی؟»

«اگر ضرورت داشته باشد.»

«بله دارد. پس دستورالعمل تو از این قرار است. و استدعا می‌کنم واتسن عزیز من، که از این دستورات طابق النعل بالنعل پیروی کنی، چون حالا دیگر در کنار من بازی دونفره‌ی خطرناکی را در برابر باهوشترین تبهکار و قوی‌ترین باند جنایتکاران اروپا آغاز کرده‌ای. حالا گوش کن هر اسباب سفری می‌خواهی همراه خودت بیاوری. آن را امشب توسط یک پیک مورد اعتماد به ایستگاه ویکتوریا بفرست و هیچ نشانی هم روی آنها ننویس. فردا صبح کسی را می‌فرستی دنبال درشکه و به آن شخص دستور می‌دهی نه درشکه اول و نه دومین درشکه‌ای را که رد می‌شود نگیرد. درشکه که ‌آمد توی آن می‌پری و با آن تا سر پاساژ لوتر در خیابان استرند می‌رانی و آدرس مقصد را هم روی تکه کاغذی نوشته به دست درشکه‌چی می‌دهی و از او می‌خواهی که آن را دور نیندازد. کرایه‌ات را حاضر داشته باش و لحظه‌ای که درشکه توقف کرد از آن بیرون بپر و به سرعت طول پاساژ را طی کن و طوری وقت خودت را تنظیم کن که درست در سر ساعت نه و ربع به انتهای دیگر پاساژ برسی. در آنجا تو یک کالسکه‌ی تک اسب کوچکی را کنار خیابان منتظر خواهی یافت که سورچی آن مردی خواهد بود که شنل کلفت سیاهی به تن خواهد داشت و یک نوار سرخ هم به یقه‌ی لباسش دوخته شده. سوار این کالسکه می‌شوی و درست قبل از ساعت حرکت قطار اکسپرس اروپا به ایستگاه ویکتوریا می‌رسی.»

«ما در کجا همدیگر را ملاقات خواهیم کرد؟ »

«توی ایستگاه توی دومین واگن درجه اول، از جلو جای ما رزرو شده‌است.»

«پس محل ملاقات ما در واگن؟»

«بله.»

هر چه به هولمز اصرار کردم سرشب را تا آخر پیش من بماند بی فایده بود. برای من روشن بود که می‌ترسید سقفی را که در زیر آن پناه گرفته به خطر بیندازد و همین انگیزه‌ی او برای رفتن بود. با چند کلام شتاب‌زده درباره‌ی برنامه‌ی روز بعدمان برخاست و همراه من توی باغچه‌ آمد و از روی دیوار کنار خیابان مورتیمر به آن طرف جست و فوراً برای درشکه‌ای که رد می‌شد سوتی کشید و شنیدم که سوار آن شد و به راه خود رفت.

صبح دستورات هولمز را دقیقاً اجرا کردم. درشکه‌ای برای من گرفتند با رعایت همه‌ی اقدامات احتیاطی تا از کرایه‌کردن درشکه‌ای که ممکن بود دشمنان برای ما آماده کرده‌باشند پرهیز شود و من پس از صرف صبحانه با همان درشکه تا سر پاساژ لوتر راندم و بعد طول آن را با حداکثر سرعتی که برایم میسر بود طی کردم. یک کالسکه‌ی تک اسب منتظر ایستاده بود؛ سورچی بسیار تنومندی داشت که خودش را در شنل سیاهی پیچیده بود. لحظه‌ای که سوار شدم اسب را شلاق زد و به سوی ایستگاه ویکتوریا به راه افتاد و زمانی که در ایستگاه پیاده شدم کالسکه را برگرداند و بدون حتی کوچکترین نگاهی به من به سرعت دور شد.

تا اینجا همه چیز به خوبی پیش رفته بود؛ اسباب سفر منتظر من بود و در پیدا کردن واگنی که هولمز نشانی‌اش را داده بود به مشکلی برنخوردم، مخصوصاً چون تنها واگن در سراسر قطار بود که با تابلو «رزرو» مشخص شده بود. یگانه منبع نگرانی من غیبت هولمز بود. ساعت ایستگاه تنها هفت دقیقه قبل از زمان حرکت را نشان می‌داد. در جمع گروه‌های مسافران و مشایعان، هر قدر قامت بلند و باریکِ دوستم را با چشم جستجو کردم بیهوده بود از او خبری نبود چند دقیقه صرف کمک به یک کشیش مسن و محترم ایتالیایی کردم که با انگلیسی شکسته بسته‌اش می‌کوشید به باربر بفهماند که چمدانش باید یکسره تا پاریس برود. بعد پس از آنکه چرخ دیگری در میان جمعیت زدم به واگن بازگشتم و دیدم که باربر به رغم شماره‌ی بلیت، دوست ایتالیایی زهوار در رفته‌ام را بغل دست من نشانده‌است. سعی کردم به او توضیح بدهم که حضور او در آن کوپه مزاحمت به حساب می‌آمد ولی فایده‌ای نداشت. زیرا معلومات من از زبان ایتالیایی حتی محدودتر از معلومات او از زبان انگلیسی بود؛ این بود که از سر تسلیم شانه‌هایم را بالا انداختم و همچنان با نگرانی دوستم را می‌جستم. از این فکر که غیبت او ای بسا دال بر این احتمال باشد که در طول شب اتفاقی برایش افتاده پشتم لرزید حالا دیگر درهای قطار را بسته بودند و سوت حرکت به صدا درآمده بود که....

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.