شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

هفت ناخدا- قسمت دوم

پنجشنبه, ۱۲ بهمن ۱۴۰۲، ۰۵:۳۸ ق.ظ

 

هفت ناخدا- شهریار مندنی‌پور

قسمت دوم

توی جاده‌ی کناره‌ی دریا گاز را گرفته‌ام.... کجا؟ نمی‌دانم. روی خاکریزی سربازی یله داده به تنه‌ی تیربار ضدهوایی و دارد سیگار قلاج می‌گیرد.  سمج؛ ما را نگاه می‌کند تا رد شویم.

  • حالا داریم از بغل نیروگاه ‌اتمی‌ رد می‌شیم. از وختی مهندسای روس اومدن، جلدی دارن خلاصش می‌کنن. حرف هس خارجی‌یا گفته‌ن بمبارونش می‌کنن... اگه بمبارونش بکنن می‌گن همه مون می‌می‌ریم. به گمونت درس می‌گن؟

تلخ خند می‌زند نمی‌فهمم به مردن ما می‌خندد یا چی... گنبد بلند نیروگاه سمت آسمان بالا رفته... خیلی بالا رفته... خیلی قرص و محکم بالا رفته.

  • بعد از در رفتنت، هی سن و سالم که بیشتر می‌شد، پرس و واپرس خیلی کردم درباره‌ت... تو عرق‌خور، زناکاری که بودی، که نه خدا می‌شناختی نه پیغمبر. عیاشی و زن کم نداشتی تو دست و بالت... مهندس نیروگاه ‌اتمی‌، کیاوبیا، محشور با خارجی‌یا، حقوق کلون.... لاکردار! چی کم داشتی که کوکب را از راه به در کنی؟
  • همون چیزی که هر چی پول و موقعیت و قیافه بیشتر داشته باشی، جای خالیش بیشتر زجرت می‌ده.
  • ناخدا جلال حق پدری گردن من داشت.

داد می‌زنم تو صورتش:

  • خود نامردت خوب می‌دونی دروغ می‌گی که می‌گی یه قاچاقچی دهاتی بود. یه مردی بود که‌ ای شهر احترامش رِ داشت. کم مردی نبود. خیلی دخترای ای شهر آرزو زنیش رِ داشتن. همو تو ای شهر دست خیلی خونواده‌ها رِ گرفته بود از نداری دختر نفروشن به شیخای پفیوز عرب....

دستم جلو صورتش مشت می‌شود که بکوبم. کور بدبخت نمی‌ بیند که بترسد.

  • اون قدر که مغرور و جوونمرد که بود... همین تو چنون داغ قرمساقی گذاشتی به پیشونیش، سرافکنده رفت دیگه هیچ احدالناسی ندیدش. کمه برات تقاص کورمکوری... کمه برات ایلون ویلون تو دنیا بگردی.

دستم: کوچک و سیاهچرک: مشت... مشتم باز می‌شود و درخشش مروارید کف دستم.... جلو چشم‌های ناباور ناخدا...

  • می‌دونسی اگه با اون دک و پوزت، ادا اطوار خارجیت، خودت رِ به زنک بیچاره نشون بدی عاشقت می‌شه... خیلی زنای نجیب محل تو خواب هم نمی‌دیدن اون خونه زندگی شاهونه‌ای که ناخدا برا کوکبش ساخته بود.... بیچاره به گمونش کوکبش رِ که گذاشته لای ابریشم و طلا، نمی‌ پره زیر لحاف چرک کسی.

ترمز می‌زنم وسط برهوت... همین جا حقش است. همین‌ جا که کامیون‌ها آشغال‌های شهر را می‌آورند تلنبار می‌ کنند، می‌ سوزانند.

  • اینم هفت ناخدا... همین جایی که ترمز زده‌ام همون جایِ خونه‌ی دی‌هاشم هس... توفیری نداره پیاده شی.

از ماشین دور می‌شود. انگار جرئت ندارد جلوتر برود. دورتادور می‌چرخد یک لحظه شک می‌افتم که نکند دارد می‌بیند آن دورها، تل‌های آشغال سوخته، هنوز دود ازشان بالا می‌ رود..

 دستش را طرف تل‌های سیاه‌ اشغال دراز می‌کند.

  • این سمت.... پس کوکب... کوکب داشته می‌آمده ‌این سمت...؟ این جا برای چی می‌ اومده...؟ برای چی مستقیم فرار نکرده بیاد سراغ من؟

دانه‌های باران، درشت می‌شوند و رگباری. کوبه‌ی قطره‌های باران روی سقف ماشین انگار روی کله‌ام: کله‌ام انگار بدون پوست و مو.... بلکه نکند توی صدایم چیزی حس کرده. می‌بینمش که سرگردان دور خودش می‌چرخد. مثل سگی که هر طرف را بو می‌کشد... بو بکش! برهوت دوروبرت را بو بکش... تقاص خون کوکب ساده دل بیچاره را که کشیدی زیر لنگت... تقاص من که حالا انگار همین حالا پشت دست سنگین ناخدا جلال کوفته شده تو دهنم، دهنم آتش، دهنم خون و دندان شکسته توی دهنم... صدای ناخدا، غول هیبت بیخ گوشم: «ها! کیه ‌اون نامردَکو که می‌گی ای مرواری رِ داده...؟ زبون بیا بچه!...»

 و انگاری یک تکه مچاله‌مقوا، زانو می‌افتد روی کنده‌ی زانوها، آن همه هیبت مردی و قدر قدرتی، از ضعف دیوثی زانو می‌افتد... حالا انگاری همین حالاست که زوزه می‌افتد از زجر ناموسش... که می‌توانم من جلد بپرم بیرون، بیرون تند بدوم... بدوم هی زمین بخورم از خجالت و ندانم کاری، زمین بخورم و هی پا شوم و بدوم. هی از نمی‌دانم کی بپرسم: چکار بکنم...؟ تا وقتی که خودم را می‌رسانم به همین این نامرد که بهش بگویم: ناخدا مروارید را از جیبم کشیده بیرون که با همان بچگی‌ام می‌دانم که باید فرار کند، که ‌اگر فرار نکند، می‌کشندش... می‌بینم: رنگ پریده و بیچاره، مدام از منِ بچه می‌پرسد چکار باید بکند... دستم را می‌ چسبد.

«برو تو رو به خدا! خونه‌ی ناخدا... نترس، کاریت ندارن... اگه من رو دوس داری خودت رو برسون به کوکب، حالا حتمن گرفتندش زیر کتک... وای چی شد یه دفعه‌ای... بگو، برو برس بهش بگو: شب بو... همین فقط.... خودش می‌فهمد چکار کند. یادت نرود: شب بو...» باورم نمی‌ شود: تواناترین مرد زیبا و داناترین مرد یکدفعه ‌این طور افتاده به سگ لرز از ترس، ناتوان... و خوشم هم می‌آید.

حالا هم کور و بی خبر به خیالش دارد می‌رود طرف آن طرفی که کوکب داشته می‌آمده. رگبار باران بهش می‌کوبد، برمی‌گردد، کلافه، سرگردان، می‌رود طرف دریا... برمی‌گردد، موهایش شر کرده روی صورتش، لباسش خیس چسبیده بهش، نحیفتر به چشم می‌ آید. خم می‌شود دست می‌کشد روی زمین... مشت ماسه توی چنگش برداشته، لابد برای یادگاری، می‌آید توی ماشین، چشم‌های کورمکوری‌اش طرف من... با دستمال دست می‌برم بخار و لک خونش را از شیشهی ماشینم پاک کنم.... صدایش انگار... انگار ریخته ته یک چاه خشک و برگشته :

  • برای چی آوردیم این جا؟! این جا هفت نا خدا نیس.

از ماشین می‌زنم بیرون بروم طرف دریا.... سر و صدای آمدنش را روی آشغال‌های ساحل می‌شنوم. قوطی و بطری پلاستیکی، پوست میوه، دل و روده‌ی حیوان، آمپول مصرف شده، کله‌ی عروسک... کنارم، سرِ دو زانوها، زانو می‌افتد روی ماسه‌ها .

یک لحظه به فکرم می‌زند که ‌اگر همین جا بکشمش جنازه‌اش را بسوزانم بدهم دریا ، هیچ کس نمی‌ فهمد کار من بوده.... می‌ گوید:

  • من دیگه چی هسم که به دس انداختن بیرزه!

دستم یک دفعه‌ای گرفته می‌شود توی تاریکی... از ترس دارم سنکپ می‌کنم. تاریک، خرخر نفس‌های هول آوری توی اتاق هست. فندک بنزینی ناخدا جلال روشن می‌شود نُک یک سیگار شعله می‌ کشد.  چشم‌هایش را می‌بینم: قرمز خون... روی پهنای صورت و توی ریشهایش قطره‌ها برق می‌زنند. «حق نان و نمکی که بهت دادم خوب به جا آوردی بچه...» و دیگر توی تاریکی، گل آتش سیگاری می‌بینم و شبح سر بزرگش را ... و همین طور نیِ دستم توی چنگش... توی آن ظلمات هر دقیقه ‌انگار یک سال می‌گذرد، می‌گذرد، یک ساعت دو ساعت... تا وقتی که به نظرم می‌رسد مدتی است درد دستم محو شده. دستم را خلاص می‌کنم و یواش یواش دور می‌شوم... هنوز نمی‌ فهمم که ناخدا آن جمله را کنایه و سرزنش بهم گفت یا منظورش تشویق بود.

موج‌های لجنی پر از آشغال تا نزدیکی پاهایمان می‌ آیند.

  • برای ناخدا من مث پسر نداشته‌اش بودم. بی‌ناموس شدنش من هم تخصیرکار بودم. هر کسی هم که بگوید نه، بچه بودی نمی‌ فهمیدی خودم می‌دونم که تخصیرکار بودم. شرمم از ناخدا هنوز هم تو جون ودلم هس.

انگشت‌هایم مثل ده تیغ چاقو توی ماسه‌ها، بیرونشان می‌کشم... دست بیندازم زیر بغلش بلندش کنم نمی‌گذارد دستش را بگیرم که ردش کنم از کرت‌های آشغال... خودش پاکِشان توی هوای من می‌ آید... ماشین را که روشن کنم، هنوز هم دلم نمی‌آید برف پاک‌کن را کار بیندازم. شرکردن قطره‌ها را روی شیشه دوست دارم. دنیا را دوست دارم پشت رگه‌های باران ببینم... توی کله‌ام: پیش چشم‌هایم دیگر شروع شده: می‌بینم دستها و بازوهایی که رو به جلو پرتاب می‌شوند. سنگ‌ها را می‌بینم... صورت‌های آدم‌هایی که نعره می‌کشند... و زوزه‌ی سنگ‌ها را توی هوا می‌شنوم.

از کجا بدانم که نه، بلکه من هم توی میدانهی هفت ناخدا دست برده‌ام به سنگ. انگار من هم مث کاکای ناخدا جلال نفیر می‌کشم «گیسبریده نمی‌ میره...» که همو تابوک سیمانی را یک متری کوکب بالا می‌برد، می‌کوبد که «سقط شو سوزمانی!»

و می‌بینم که دارم حالا دارم بدون شتاب می‌رانم. پیش رویمان در افق ، ابرها دریده شده‌اند. قرص خورشید دارد فرو می‌رود گوشه‌ی دریا. خیلی درشت است و یک طوری کم‌نور هست که می‌شود بهش نگاه کرد. رگه‌ی خون روی پیشانی کوکب پایین می‌آید، کنار طره طره‌ی مویش روی پیشانی‌اش پایین می‌ آید...

  • برام خیلی تلخ و سیاه بود روزای انتظار تو استانبول. هر ماه می‌گفتن ماه دیگه پناهندگیت قبول می‌شه. من دلیل خوبی داشتم واسه‌ی پناهندگی. هه می‌فهمی‌؟ از صدقه‌ی سر مرگ کوکب خیلی دلیل خوبی بود که یه طایفه دنبالم بود که سرم رو ببره.... تجربه‌ی کارم تو نیروگاه هم به دردشون می‌خورد. فکر می‌کردم یادم می‌ره. یه زندگی تازه شروع می‌کنم. نمی‌دونسم جهنم تازه ‌اونجا شروع می‌شه...‌هامبورگ مدام کشونده می‌شدم که بشینم خیره بشم به آب... آبی که سرانجوم وصل می‌شه به همین دریا .

لبهی خورشید مماس با آب دارد موج موج بر می‌ دارد...

  • ... بهش گفته بودم که هر طوری شد، هر چی پیش اومد، مبادا مقر بیای، نکنه ‌اعتراف بکنی... بهش گفته بودم منکر بشه که با من.... گفته بودم که به خاطر خودم نمی‌گم چون من چون زن ندارم حکمم فقط شلاقه ولی اون.... دیگه می‌دونس... برای چی مقر اومد؟ برای چی فرار نکرد بیاد سر قرارمون.... همه‌ی ‌این سال‌ها با این فکرا...

چشم‌های کوکب: پرسان، خیره به من... دیگر نمی‌خواهم که گردن من باشد، برایش غذا ببرم. برای که همین که هی وق می‌زند توی چشمم نگاه می‌کند... دور سرش مثل یک ‌هاله، موهای خرمایی‌اش... هیچ کس این موها را ندارد؛ مثل نشانه‌ی یک کفر و ناشکری. نه فقط تقاص گناه ‌او بلکه تقاص گناه‌های بزرگتر... ناخداهای قوم و خویش، بزرگ‌ترهای طایفه صورت‌هایشان عبوس، توی فکر، توی حیاط، توی اتاق‌های خانه‌ی ناخدا جلال نشسته‌اند، سیگار می‌کشند، منتظرند. منتظر که ناخدا جلال دهن باز کند پیرزنها و زن‌های سیاهپوش می‌دانند که پچپچه‌هایشان به مردها می‌رسد، یا بلکه ‌الهام می‌شود: «سرش رِ باید ببرن»... «نه، خونش نباید ریخته شه زمین......». «نه، برای بی‌حیایی و زنا، مطابق دستور دین باید.......» و جوان‌های فامیل، جاشوهای مطیع ناخداها، چاقویشان توی جیب، سر کوچه‌ها کمین؛ خانه به خانه دنبال مردی می‌ گردند که جرئت کرده ناموس یک ناخدا را سیخ بکشد. او هنوز دارد وراجی می‌ کند:

  • خودم خواسم. گفتم دیگه می‌خوام برای چه... می‌خوام بگم.... هرکی اراده‌اش رو داشته باشه می‌تونه چشماش رو مث دو تا چشمه خشک بکنه...

می‌پرم وسط حرفش که بگویم:

  • رسیدیم.

ولی نمی‌ گویم که همیشه که می‌آیم این جا ماشینم را همین این جایی پارک می‌کنم که آن روز لابه لای جمعیت زور می‌زدم راهی باز کنم که کوکب را ببینم. آن دورها در مرز دریا، گنبد بزرگ نیروگاه در همین هوای عصرانه هم هنوز سفیدی می‌زند. مثل یک ارابه‌ی ‌از آسمان‌آمده.... عظمتش، جنسش، شکلش، یک طوری اصلن و ابدن اعتناییش نیست به کومه‌های خشتی گِلی، نخل‌های نیِ قلیانی عنین، ما آدم‌ها که برایش کوچکیم ...

او انگار جرئت ندارد پیاده شود. هنوز دارد می‌ نالد:

  • برای چی نیومد؟ تو اون پله‌ها هیفده شب تا صبح موج بهم کوفت و منتظرش موندم. مطمئن بودم می‌یاد. دوستام تهرون ترتیب همه چی رو داده بودن. فقط باید خودمون رو می‌رسوندیم تهرون، از اونجا می‌ رفتیم ترکیه... آخه برای چی موند؟ که روز روشن بیاد بیرون تو میدونِ جهنم برای چی؟

دستش را تکیه می‌دهد به گلگیر ماشین، انگار از وقتی روی ماسه‌های آشغالدونی زانو افتاد دیگر رمقی توی پاهایش نیست که سرپا بایستد. زیر بغلش را می‌گیرم ببرمش وسط میدانه، درست همان جا که کوکب خاک افتاد. سمت راستش خرابه‌های هفت‌ناخدا.. چپش دریا و کپه‌ی مه... زمین می‌نشیند، دست می‌کشد روی خاک.

  • ناخدا کلام نمی‌ اومد که کوکب رِ چکار بکنن. تو یه ‌اتاقی دور از همه چمبک می‌زد و مات به دیوارا نگاه می‌کرد. کاکاش خیلی آتیشش تند بود. همو خودش هم بود که گفت باید تو و کوکب رِ بکشن.... ناخدا روز مرگ کوکب تو انظار نبود.

خاکی که ‌از زمین برداشته بو می‌کشد با دست نشان می‌دهد به همان طرفی که کوکب خیره مانده بود.

  • اون جا چی هس؟
  • بگو چی بود؟ حالا خرابه‌ی دکون ‌هاشم دلواری هس. یه تکه ‌از تابلو مغازه‌اش از تو خاک بیرون مونده، زنگ زده، پوسیده... اون وقتا روش نقاشی بزرگ یه بطری کانادادرای بود ، دورش یخ بود. من هر وقت می‌دیدمش عطشا... دهنم آب می‌افتاد.
  • دیگه چی هس؟

و نمی‌ گویم که روی تل خرابه‌ی دکان دو سگ ولگرد نشسته‌اند به ما نگاه می‌کنند.

  • حتمن بوده... کوکب حتمن اومده بیرون برای همون.... بهم گفته‌ان... کوکب مات مانده بوده ‌این طرف. برای چی؟

کُپه‌های مه، نزدیکی ساحل وامانده‌اند؛ مثل آدم‌هایی که‌ ابا دارند به هم نزدیک بشوند، حلقه بزنند، که ‌ابا دارند به همدیگر نگاه بکنند. دورتر از آن چه که باید ایستاده‌اند، دورتر از سنگ‌رس... یک اتفاقی دارد می‌ افتد که قبلن نبوده، قبلن ندیده‌ایم. حتا یک بچه هم می‌ فهمد که واهمه‌ای توی هوا هست که تازه‌است... کوکب که دزدکی از خانه‌ آمده بیرون،  قد و بالایش توی چادر هم معلوم است که قد و بالای کوکب است... پیرزنی کل می‌کشد با انگشت نشان می‌دهد کوکب را ... هلهله می‌کشد که: «سِی کنین! کوکب خانوم! نجیب خانوم........» از طرف دیگر زنی دیگر جیغه می‌کشد: «بی‌حیا! بی‌چشم و رو، روز روشن اومده بیرون...» کوکب وسط میدانه خشکش می‌زند. کِل کشیدن‌ها بیشتر می‌شود... می‌بینم که ‌از هر طرف مردی، زنی در می‌آید. دارند دوره می‌کنند دور کوکب را ... هر طرف که می‌خواهد برود جلوش یک چند تایی در می‌آیند. کاکای ناخدا از توی خانه‌ی ناخدا بیرون دویده... «کجا در می‌ری روسیا!؟»... همو اولین سنگ را پرتاب می‌کند. صلوات می‌فرستد. سنگش رد می‌شود از کوکب، طرف مردهای آن طرف مقابل می‌خورد زمین، می‌غلتد طرف پاهایشان... دومیش هم نمی‌ خورد... فحش می‌دهد. می‌رود جلوتر، هوار می‌کشد و پرت می‌کند. چشم‌هایش انگار پر از اشک شده‌اند. بالاخره یک سنگش می‌خورد به سر کوکب... توی سیاهی چادر کوکب، رنگ خون پیدا نمی‌شود؛ خون فقط توی پارچه‌ی سیاه برق می‌زند از آفتاب... زمین و زمان یک طور هول آوری هست، حلقه‌ی‌ آدم‌ها دارد پر می‌شود، بسته می‌شود؛ هنوز از توی تاریکی کومه‌ها در می‌آیند... کوکب هنوزی مرا ندیده. حلقه گوشتی که هزارتا دست دارد، دارد نزدیکتر می‌شود به ‌او... من ، نحیف، از مردها تنه می‌خورم. هل می‌خورم، عقب زور می‌زنم از بین پاها خودم را می‌ رسانم جلو جمعیت، جلوتر حتا... خیلی جلو نعره می‌زند کاکای ناخدا: نامسلموناش نمی‌ زنن... و می‌کوبد.

همین موقع‌هاست که یکدفعه‌ای، لوله باد از سمت شهر چرخ چرخان می‌توفد توی جمعیت... بلکه‌ اصلن خود کوکب عمدن لابد خواسته که چادرش را بدهد باد که یکدفعه: جهنم موهایش: برهنه، لَخت، خون چسبیده.... آتش جهنمی‌ موهایش با سرخی خون سرش با هم یک رنگی را ساخته‌اند که ‌این دنیایی نیست. خورشید دیوانهتر می‌ سوزاند. عرق آدم‌ها به سر و رویم می‌چکند.. پیرزنها شروع می‌کنند. تک و توک ریزه سنگ‌هایی پرتاب می‌شود. نزدیکهای کوکب زمین می‌خورند. غلت می‌خورند. طرفش نرسیده بهش وا می‌ مانند... بلکه ‌انگاری سنگ‌ها به کوکب کارگر نیستند. هنوز شق و رق وایستاده که بزنند بهش... لجبازتر از خود شیطان ایستاده....

و می‌بینم درست رو به من که چرخیده، یک دفعه چشم‌هایش مرا پیدا می‌ کنند. دارد نگاه می‌کند به من پرسان نگاه می‌کند... از احوال این کور بدبخت پرس می‌کند.

 به نظرم می‌ آید که توی توده‌ی مه روی دریا هیکلهایی می‌بینم. و آن دورها ابرهای افق هنوز سرخ‌اند از غروب خورشیدی که مدت‌ها قبل رفته توی دریا. این چندمین باری است که به ساعتم نگاه کرده‌ام؟ کُند، دقیقه‌ها گُه و کند می‌گذرند. او هنوز ساکت، دوزانو روی خاک هفت ناخدا کُنده زده، ‌انگار که جان و رمقش را داده باشد به چشم‌هایش. ماتکش برده سمت دکان دلواری، بلکه ببیند چیزی که آن جا نیست... می‌خواهم سرش هوار بکشم سرش که بدبختِ ... لیس! آن جا هیچی نیس جز خرابه و لاشه‌ی سگهای مرض زده...

  • برای چی تو روز روشن اومده بود بیرون؟

برای بی خبری از تو زنازاده نه! کفرات! کفرات! همان بود... لجباز، کوکب... غضب و کینه همه را آتشی می‌کند: به لجِ همه‌ی ما، مسخرگیِ ما. به لج آن همه‌ی‌ آن مردهای نامحرم بلکه - سرش را به چپ... سرش را به راست... چپ و راست سرش را می‌گرداند و وامی‌گرداند ...انگار که رو به روی یک آینه‌ای نشسته باشد که با تکان سر، خرمن موهایش را باد بدهد که‌ افشان بشود خرمن پُرِ موهایش، که دست ببرد از پشت سر خرمن موهایش را بگیرد دسته‌اش کند و یک حلقه کش را که با دو سه ‌انگشت دهنه‌اش را باز کرده بیندازد بهش... موهایش دسته‌دسته خونی، مثل مارهای سرخ جهنم... همین بود، بلکه همین یک طوری عشوه‌ی لکاته‌ی لجبازی هم که توی تکان‌تکان دادن موهایش هست که غضب مردم را آتشی می‌کند، که دیگر بی هوا دست می‌برند به سنگ و کلوخ ... که دیگر نعره‌ی کاکای ناخدا تنها نیست... یک چشم کوکب می‌ ترکد...

نمی‌ فهمم چقدر گذشته...

  • تو رات باز بود خونه‌ی ناخدا! چقده دیدیش؟

از وقتی که دیدمش دلهره داشتم که ‌این را نپرسد.

  • ... لو که رفتین دیگه هر کس و ناکسی که یه گوشه‌ای دیده بودتون دهنش واز شده بود، فاش می‌کرد... بلکه ده تا هم می‌ذاشت روش.
  •  تو که پیغام من رو بهش گفته بودی؟ چرا مقر اومد؟ چرا نیومد؟
  • نمی‌دونم هیچی نمی‌خورد لالمونی گرفته بود هیچی هم نمی‌ گفت. حتا یه کلمه... انداخته بودنش تو یه ‌اتاقی، هر چی خواهر مادر ناخدا ، کاکاش می‌زدنش یه نالش هم ازش نشنیدن.... بعدِ شیش هف روز ناگهونی، بلکه یه دفعه بترکه سینه به سینهی همه وایساد همه چی رِ گفت. جاهایی که پنهونی رفته بودین.... پیرزنا نقل می‌کردن از یه شب تا دم صبح تو قایق دریا هم که با هم رفته بودین گفته... از سیر تا پیاز کاراتون... همه چی.
  • نه هیچ وقت... تو قایق ؟... ما هیچ وقت با هم نبودیم...
  • انگاری شرم و حیا رِ تیپا زده باشه.... هر باری که کیف هم رِ رسیده بودین واگفت.
  • می‌ تونس از اون اتاق فرار بکنه؟

تاری شامگاه دارد روی دریا قوام می‌گیرد. حالا دیگر نمی‌ شود فهمید آن جا مِه هست یا تاریکی.

  • من چه بدونم؟ من روزای آخر که ندیدمش.... یه چند روز اولی من براش خوراک می‌بردم. هیچی نمی‌خورد. بعدش دیگه من نبردم ...پیرزنا خودشون قاتقش می‌دادن .

سعی می‌کند بلند شود. کمکش نمی‌کنم. نیم خیز شده می‌ افتد.

  • می‌تونس فرار بکنه که بیاد؟

فریادش جان ندارد ولی گلوی من خیلی نعره دارد:

  • اتاق پنجره داره نداره؟ هر خراب شده‌ای پنجره داره‌، ای رِ می‌دونی؟ خراب شده ‌اتاقا پنجره دارن، پنجره‌هاشون هم از تو واز می‌شن...

 و تاریک روشنای شامگاهی، دور تا دورمان شبح آدم‌هایی که نعره می‌کشند، سنگ می‌ زنند.

  • ... راحت از تو واز می‌شن، نصف شبا هم واز می‌شن. وختی یه ناخدای بی‌خبر بدبخت رو دریا داره با موج و طیفون و ژاندارم می‌جنگه، سگ جونی می‌کنه که یه بارِ نکبتی دیگه رِ برسونه ‌اون ور آب، پنجره‌ی خونه‌ی دلخوشیِ قرمساقیش واز می‌شه، یکی ازش می‌پره بیرون می‌ره سر قرارش.

... مشت و چنگش توی هوا پرپر می‌زنند که به من برسند و نمی‌ رسند.

  • تو چه دردی داری؟
  • مگه تو دردای دیگرونم حالیته؟

باد... باد... نعره‌ام با ریزهتف غضبم به صورتش:

  • اون وقتات هم که چشم داشتی نمی‌دیدی. اون چشمات فقط هیزِ ناموس دیگرون بود که ‌از سر مرغای خونگی هم نگذشتی... فقط واسه کیف و دسه خرت...
  • تو آشغال کله‌ای! خیلی کله‌ت آشغاله که فقط گند دسه‌خر تو کله‌ی آشغالت گُه گرفته که نمی‌فهمی‌ عشق...
  • زر نیا... از لجن‌کاری تو، همون بچه نادونی که من بودم چشام چنون واز شد که هیچ وقت دیگه....

گلویش بلکه جر خورده، زخم و خونی:

  • لجن نبود. عشق بود. لجن کله‌ی امثال توئه... اگه خود عشق نبود که کوکب قبول نمی‌کرد. عشق بود که ویرون کرد؛ اگه نبود که مث هزار هزارا کثافت‌کاری شماها پنهون می‌موند.

 شبح سگ‌ها روی تل خرابه نیست. ولی آن دورهای شامگاه، سگ‌هایی زوزه می‌کشند... دیگر رمق ندارم ناله ‌است توی گلویم که..

  • که‌ از اون پس دیگه به هیچ زنی اعتمادم نشد. نشد که یکی از همین کوکب نجیب خانوما رِ ببینم و به فکرم نیاد. تو فکر عروسی با هر دختری که ‌افتادم زیر یه نره‌خری دیدمش. جخ قی و استفراغ تو گلوم از خواب پریدم.

زل می‌زنم توی کورمکوری چشم‌هایش که بگویم نگویم بهش؛ بگویم همیشه آن نره‌خر را خود او می‌ دیده‌ام.... و نمی‌ گویم.

  • همون بچگیت هم موذی بودی... به همه دروغ گفتی.

یقه‌اش توی دستم، وحشت می‌کنم از سبکی و بی‌جانی‌اش... ولش می‌کنم. ولو می‌شود زمین. پیشانی می‌کوبد همان نزدیکی‌هایی که خون کوکب پهن می‌شود. چنگ می‌کشد به خاک، خاکی که فقط باران جرئت کرد خون و خرده گوشت‌های کوکب را ازش بشوید... نعره‌های آدم‌هایی که سنگ می‌زنند. غیظ و کینه دوروبرمان می‌ چرخند... یکی فریاد می‌زند: «صب کنید لامصبا....!» و سنگها زوزه می‌ کشند... «نزنید دیگه....» و صدای این یکی هم گم می‌شود توی نعره‌ها... و سنگ‌ها زوزه می‌ کشند. پیشانی او هنوز به خاک جلو پایم: هق‌هق می‌ افتد:

  • من ای ... سالا.... همیشه شک داشتم حالا دیگه مطمئنم محاله ناخدا بی‌دلیل یه دفعه به جیب تو شک کرده باشه، دروغ گفتی... خودت بودی مروارید رو نشون دادی به ناخدا. خودت ما رو لو دادی نامرد!
  • خوب فهمیدی. دیر فهمیدی بیچاره.... تو که نامرد نبودی می‌مدی بیرون از تو سوراخی. دل می‌کردی می‌مدی سینه به سینهی کاکای ناخدا در می‌اومدی می‌ گفتی تخصیر تو بوده.... اگه تو رِ می‌کشتن بلکه کوکب ر... پس واسه چی نیومدی؟

باد... باد فریادهایم را برده زنجموره‌اش را می‌برد.

  • مطمئن بودم فرار می‌کنه... پیغام شب بو قرارمون بود نادون! می‌ دونس شب بو یعنی کوتاه نیاد، بیاد کجا، کی بیاد... باید می‌اومد. شب به شب هی گذشت و من منتظرش بودم بیاد. بیاد ببرمش از ای خراب شده، نیومد...

 چشم‌هایم تار شده‌اند؟ یا هوا همین قدر تاریک شده؟ او خفقان گرفته دیگر بلکه ماتکش برده جایی. نمی‌دانم باید بهش بگویم یا بگذارم برای وقت مرگش که بارها دیده‌ام که دم دمای نفس‌های آخرش، سر می‌برم در گوشش که بهش بگویم که پیغام شب بو را هیچ وقت به کوکبش نرساندم. حق و عدالت نبود این پیغام را هم برسانم... ولی حالا که می‌فهمم. پس از حالا از همین حالا، قشنگ توی خیالم می‌بینم که بالاخره یک روزی می‌آید که ‌این سگ‌جان دارد جان آخرش در می‌رود و من سر می‌برم در گوشش بهش می‌گویم: «خب بدبخت زودتر بهم می‌گفتی که بفهمم پس برای چی هر بار که می‌رفتم توی اتاق، چشای کوکب خیره بهم، برای این که منتظر همین پیغام شب بو بوده که بداند فاسقش پایش وایساده یا... که پس لابد فکر می‌ کرده که ‌اگر پیغامی‌ نیست، پس تو فرار کرده‌ای، که پس همه عشق و عاشقی‌هات دروغی بوده که باهاش کیفهات را کرده‌ای و زده‌ای به چاک... »

که پس.. حالا می‌بینم: از توی خانه هم که زده، بیرون میدان هم که آمده، آمده بیاید دنبال من بگردد... زیر باران سنگ هم، تمام مدت هم که چشم دوخته به من، پس هنوز که هنوز است منتظر است که ‌اگر پیغامی‌ هست، پیغامش را بگویم که لااقل دلخوش بمیرد. تمام مدت که سنگ سنگ سنگ به ‌او می‌زنند، تمام مدت انگاری لا به لای سنگ همی‌ می‌خواهد لااقل توی چشمم بخواند، اما این بار نمی‌ تواند...

توی تاریکی شب، نه مثل چراغ‌های کومه‌ها: تک‌تکی و کافوری؛ که خوشه‌خوشه، سفید، چراغ‌های نیروگاه، کنار دریا، گلوبندی می‌درخشند. انگار یک کشتی بزرگ اقیانوسی به گل نشسته....   

                          شیراز، ۳ صبح ۱۳۸۴

 بازنویسی پراویدنس، اگوست ۲۰۰۶

نهایی: لس آنجلس، نوامبر ۲۰۱۹

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.