شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

 " نور مثل آب است"- (گابریل گارسیا مارکز - دسامبر  1978) - ترجمه احمد گلشیری

کریسمس که آمد باز بچه ها گفتند قایق پارویی میخواهیم.

پدرشان گفت: "باشه، وقتی برگردیم کارتاخنا می خریم."

 توتو، که نه ساله بود و جوئل هفت ساله، مصمم تر از آن بودند که پدر و مادرشان گمان می کردند. یک صدا گفتند: "خیر، ما همین الان و همین جا می خوایم."

مادرشان گفت: " تنها آبِ قابل کشتیرانی توی این جا همونه که از دوش بیرون می آد."

 او و شوهرش هر دو حق داشتند. خانه شان توی کارتاخنای ایندیاس حیاطی داشت با باراندازی مشرف بر خلیج و یک انباری که دو قایق بادبانی تویش جا می گرفت. به عکس، این جا توی مادرید، توی آپارتمان شماره 47 خیابان "پاسه ئوی لاکاسته لیانا"  تنگ هم چپیده بودند. اما دست آخر هیچ کدام جواب رد ندادند، چون به بچه ها قول داده بودند که اگر توی کلاس دبستان جایزه گرفتند یک قایق پارویی کامل با زاویه یاب و قطب نما دست خوش می گیرند و آنها جایزه را گرفته بودند. بنابراین پدرشان همه را خرید و به زنش، که بیش از خود او زیر بار پرداخت بدهی شرط بندی نمی رفت، چیزی نگفت. قایق آلومینیومی زیبایی بود که روی بدنه اش، در سطح آب، یک نوار طلایی داشت. پدرشان سر نهار اعلام کرد:" قایق توی گاراژه. مشکل اینه که قایقو نه با آسانسور می شه بالا آورد، نه راه پله. توی گاراژ هم جای چیزهای دیگه رو گرفته." اما بعد از ظهر شنبه بعد، بچه ها همکلاسی هایشان را دعوت کردند تا قایق را از پله ها بالا بیاورند و آنها موفق شدند قایق را به اتاق پیشخدمت برسانند. پدرشان گفت:"تبریک می گم، حالا چه کار می کنین؟" پسرها گفتند: " هیچ کار، چیزی که می خواستیم این بود که قایقو بیاریم تو اتاق و حالا تو اتاقه." چهار شنبه شب، مثل همه چهار شنبه شب ها، پدر و مادرشان راهی سینما شدند. پسرها، ارباب و صاحب اختیار خانه، درها و پنجره ها را بستند و لامپ روشن یکی از لوستر های اتاق نشیمن را شکستند. فواره ای از نور  طلایی به سردی ِ آب از لامپ شکسته بیرون ریخت و گذاشتند نور تا ارتفاع  کمابیش یک متری اتاق را انباشت. آن وقت برق را قطع کردند، قایق پارویی را بیرون آوردند و لابه لای جزیره های خانه، آن طور که دلشان میخواست، به دریانوردی پرداختند. این ماجرای باور نکردنی حاصل نظر سنجی سطحی بود که من هنگام شرکت در یک سمینار بررسی شعر اشیاء خانگی اظهار کرده بودم. یک بار توتو از من پرسید که به چه دلیل چراغ، تنها با دست گذاشتن به یک کلید، روشن میشود و من که حال و حوصله آن را نداشتم که باز به این موضوع فکر کنم گفتم: "نور مث آبه، شیر آبو می چرخونی و آب راه می افته." و به این ترتیب، آنها یاد گرفته بودند چطور از زاویه یاب و قطب نما استفاده کنند. چهار شنبه ها قایقرانی میکردند تا این که پدر و مادرشان از سینما به خانه می آمدند و آنها را می دیدند که مثل فرشته ها روی زمین خشک به خواب رفته اند. 

. ماه ها بعد، که شوق پیدا کردند پیشتر بروند، لوازم کامل غواصی، یعنی ماسک، کفش غواصی، مخزن اکسیژن و تپانچه بادی درخواست کردند. پدرشان گفت:" شما یه کار بدی کردین، یه قایق پارویی خریدین و بدون استفاده انداختین تو اتاق پیشخدمت، و حالا اومدین لوازم غواصی می خواین. اینو نمیگن قوز بالا قوز؟" جوئل گفت:" اگه ما جایزه یاس طلایی نیمسال اول رو بردیم چی میگین؟" مادرشان هشدار داد:"خیر، تا همین جاش کافیه." پدرشان زن را به خاطر سرسختی سرزنش کرد. زن گفت: "این بچه ها اگه پاشون روی مار باشه بر نمی دارن اما وقتی پای خواستن یه چیزی پیش می آد هر جوری هست به چنگ می آرن،حتی اگه صندلی معلم باشه."

سرانجام پدر و مادر نه آره گفتند نه نه. اما توی ماه ژوئیه، توتو و جوئل هر کدام یک یاس طلایی جایزه گرفتند و تقدیر نامه ای از طرف مدیر مدرسه دریافت کردند. همان روز بعد از ظهر، بی آنکه درخواستشان را تکرار کرده باشند، لوازم غواصی را، با بسته بلندی کارخانه، توی اتاق خواب شان دیدند و بنابر این چهار شنبه بعد، که پدر و مادرشان توی سینما داشتند فیلم " آخرین تانگو در پاریس" را می دیدند، آپارتمان را تا ارتفاع سه متر و نیم پر کردند و مثل کوسه های تربیت شده زیر مبل و اثاث خانه و از جمله زیر تخت ها به شنا پرداختند و از اعماق آن جا چیز های سبکی که سال ها بود توی تاریکی گم و گور شده بود بالا آوردند.

در مراسم جشن آخر سال، دو برادر به عنوان دو شاگرد نمونه مدرسه شناخته شدند و گواهینامه شاگردان ممتاز را دریافت داشتند. این بار، با این که پدر و مادرشان پرسیدند چه چیزی می خواهند، چیزی درخواست نکردند. به اندازه ای معقول شده بودند که تنها چیزی که خواستند جشنی در خانه بود تا از همکلاسی های خود پذیرایی کنند. پدرشان وقتی با زنش تنها شد، نیشش را تا بنا گوش باز کرد. گفت: " معلوم می شه دیگه بالغ شده ن." مادرشان گفت: " خدا اززبونت بشنوه."

 چهار شنبه بعد، که پدر و مادرشان داشتند فیلم نبرد الجزایر را تماشا می کردند، آدم هایی که از خیابان "پاسه ئوی لا کاسته لیانا" عبور می کردند آبشاری از نور را دیدند که از یک ساختمان قدیمی، پنهان در لا به لای درخت ها، روان است. نور، که از بالای بالکون ها سرازیر بود، سیلاب وار از نمای ساختمان فرو می ریخت و در امتداد خیابان بزرگ به صورت سیلابی طلایی روان بود و شهر را تا گواداراما روشن کرده بود. آتش نشان ها، در پاسخ به وضع اضطراری، در طبقه پنجم را به زور گشودند و آپارتمان را دیدند که تا سقف لبریز از نور است. کاناپه و مبل های پوشیده از پوست پلنگ، توی اتاق نشیمن، در سطح های مختلف و در میان بطری های نوشگاه و پیانوی سلطنتی با آن رویه مانیلی نیمه غوطه ور، که مثل شیطان ماهی پرپر می زد، شناور بودند. اشیای خانگی با تمامیت شعرشان، در دل آسمان آشپزخانه، با بال های خود در پرواز بودند. آلات موسیقی برنجی،که بچه ها برای رقص از آن ها استفاده می کردند، در میان ماهی های رنگارنگ آزاد شده از آکواریوم مادرشان، که تنها جانداران زنده و شاد در آن باتلاق پهناور نور بودند، به هر سو تاب می خوردند. توی حمام، مسواک های افراد خانواده همراه با کاندوم های پدر و شیشه های کرم و پل دندان یدکی مادر شناور بودند و تلویزیون در اتاق خواب اصلی به پهلو غوطه ور بود و هنوز روی آخرین صحنه فیلم نیمه شب، مخصوص بزرگسالان تنظیم بود. توتو، در انتهای سرسرا، نشسته  در عقب قایق، پارو در دست، ماسک بر چهره، و با هوایی که فقط تا بندر می کشید همراه با جریان در حرکت بود و چراغ دریایی را جستجو می کرد و جوئل، شناور در جلو قایق، با زاویه یابش هنوز به دنبال ستاره قطبی می گشت و سی و هفت نفر همکلاسی هایشان، شناور در همه جای خانه، جاوید شده در لحظه شاشیدن در گلدان های شمعدانی، سرود مدرسه را، که واژه هایش را در هجو مدیر مدرسه تغییر داده بودند، می خواندند و دزدانه یک لیوان براندی از بطری پدر سر می کشیدند. چون آنها یکجا آن قدر چراغ روشن کرده بودند که آپارتمان را سیلاب گرفته بود و همه افراد دو کلاس دبستان "سن خولیان مهمان نواز"، در طبقه پنجم خانه شماره 47 خیابان "پاسه ئوی لاکاسته لیانا"، در مادرید اسپانیا، شهری دور افتاده  با تابستان های سوزان و بادهای یخزده، بدون اقیانوس و بدون رودخانه، که ساکنان بومی خشکی نشین آن هیچگاه در صنعت قایقرانی روی نور مهارت پیدا نکرده بودند، غرق بودند.  

نظرات (۱)

سلام دوست عزیز
وبلاگ بسیار خوبی داری.
انشاالله همیشه موفق و پیروز باشی

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.