شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

۱۹۱۹ از تونی موریسون

سه شنبه, ۷ تیر ۱۴۰۱، ۱۱:۰۲ ق.ظ

جز جنگ جهانی دوم هیچ چیز در برگزاری روز ملی خودکشی اخلال نکرده بود. هرچند شادرک، بنیانگذار این جشن، از روز سوم ژانویه ۱۹۲۰، سال‌های سال تنها شرکت کنندهٔ‌ی آن بود، اما جشن، همه‌ساله برگزار شده بود. او که از رویدادهای سال ۱۹۱۷، یعنی در گرماگرم جنگ جهانی اول، گرفتار موج انفجار شده بود و برای همیشه بهت زده مانده بود، با ظاهری سالم، اما خراب و ویران به شهر مدالیون برگشته بود و حتی سختگیرترین آدم‌های شهر، گاهی دلشان می‌خواست او را پیش خود مجسم می‌کردند که پیش از آن که در جنگ شرکت کند چه شکلی داشته.

شادرک، در دسامبر ۱۹۱۷، در سن و سالی که هنوز به بیست نرسیده بود، با سری پرباد و دهانی که بوی علافی‌های دوران جوانی می‌داد، ناگهان خود را دید که همراه دوستانش در مزرعه‌ای در فرانسه در حال تاخت و تاز است. اولین برخورد او با دشمن بود و نمی‌دانست که گروه او به طرف دشمن پیش می‌رود، یا از آن می‌گریزد. چندین روز بود که آن‌ها، در امتداد رودخانه‌ای که کناره‌های آن یخ زده بود حرکت می‌کردند. سرانجام در نقطه‌ای از آن عبور کردند. هنوز او قدم به طرف دیگر رودخانه نگذاشته بود که همه جا از فریاد و صدای انفجارآکنده شد، صدای گلوله اطرافش را پر کرده بود و هرچند می‌دانست که این همان چیزی است که وصفش را شنیده؛ با این همه، نمی‌دانست چه احساسی باید داشته باشد، احساسی که با آن فضا هماهنگ باشد، انتظار داشت که دچار هراس یا هیجان شود، دچار احساسی قدرتمند. تنها گزش میخی را در پوتینش احساس کرد که هر وقت پاشنهذی پایش را روی زمین میگذاشت در آن فرو می‌رفت. هوا به اندازه‌ای سرد بود که بازدم نفسش به سفیدی می‌گرایید و او برای لحظه‌ای از دیدن سفیدی و پاکی نفس خود در لابه لای انفجارهای کثیف و خاکستری دور و اطرافش دچار تعجب شد. با تفنگ خود، که سرنیزه‌اش را زده بود، در دل آن بلبشوی سرسام آورِ آدم‌هایی که شتابان از دشت می‌گذشتند، دوان دوان پیش می‌رفت. او که از درد پا، چهره در هم کرده بود رویش را اندکی طرف راست برگرداند و چهره‌ی سرباز نزدیک خود را دید که انگار پردرآورده باشد، پرواز کرد. هنوز از بهت شوکی که به او وارد شده بود بیرون نیامده بود که تکه‌های دیگر سر سرباز را دید که در زیر ظرف سوپ واژگون مانند کلاه خودش، ناپدید شدند. تن و اندام سرباز بی‌سر، با وقار و قدرت تمام، بی‌اعتنا به در هم ریختن بافت مغز، به پیش می‌تاخت.

شادرک چشم‌هایش را گشود و دید که روی تختی کوچک بستری شده است. جلو او یک سینی حلبی قرار داشت که به سه خانه‌ی سه گوش تقسیم شده بود. در یکی چلو، در دیگری گوشت، در سومی گوجه فرنگی پخته ریخته بودند. توی فرورفتگی کوچکی نیز یک فنجان مایع سفیدرنگ به چشم می‌خورد. شادرک به رنگ‌های چشم نوازی که خانه‌ها را پر کرده بود خیره شده بود، به سفیدی ناصاف چلو، سرخی خون رنگ گوجه فرنگی و قهوه‌ای مایل به خاکستری گوشت. حالت تهوع‌آور غذاها، در توازن آن خانه‌های ظریف رخ پنهان کرده بود، توازنی که به او آرامش می‌بخشید و بخشی از تعادل خود را به او منتقل میکرد. و به این ترتیب به او اطمینان می‌دادند که آن سفیدی، آن سرخی و آن رنگ قهوه‌ای همان جا که هستند می‌مانند و از جای محصور خود نه فوران می‌کنند و نه منفجر می‌شوند.

ناگهان احساس گرسنگی کرد. به دنبال دستهایش به اطراف خود نگاه کرد نگاهش در ابتدا محتاط بود چون ناگزیر بود بسیار مواظب باشد؛ هراحتمالی وجود داشت. سپس در دو طرف خود زیر پتوی کرم رنگ، دو چیز برآمده مشاهده کرد. با احتیاط زیاد یک دست را بلند کرد و وقتی دریافت که دستش به مچ متصل است، آسوده خاطر شد. دست دیگر را امتحان کرد و آن را به همین حالت یافت. آهسته آهسته یک دست را به طرف فنجان پیش برد و درست وقتی در صدد بود انگشتانش را از هم باز کند، انگشت‌ها همچون ساقه‌ی لوبیای سحرآمیز جک، رفته رفته غول آسا رشد کرد و روی سینی و تخت را فرا گرفت. فریادی زد، چشم‌هایش را بست و دست‌های غول آسایش را زیر شمد چپاند. وقتی آن‌ها از نظر پنهان شدند، به حال عادی خود درآمدند. اما فریادی که کشیده بود سبب شد تا سروکله‌ی مرد پرستاری پیدا شود

- سرباز؟ خیال داری برامون دردسر درست کنی، هان؟ میگم، همچین خیالی داری؟

شادرک سربلند کرد، به مرد طاسی چشم دوخت که نیم تنه و شلوار کتان سبزپوشیده بود. طرف راست سرش فرق باز کرده بود، به طوری که بیست سی تایی تار موی زرد، طاسی سرش را می‌پوشاند.

- دست به دست نمال. اون قاشق رو بردار. بردار اون قاشق رو، سرباز تا آخرعمرکه نمیشه غذا دهنت بذارن.

عرق از زیر بغل شادرک سرازیر شد. نمی‌توانست تحمل کند که باز دستش رشد کند و از صدای مرد سبزپوش دچار ترس شد.

پرستار دست دراز کرد تا مچ دست غول آسای شادرک را از زیر شمد بیرون بیاورد، گفت: «گفتم، برش دار. با این کارها به جایی نمی‌رسی…»

شادرک دستش را پس کشید و سینی غذا واژگون شد. وحشت زده روی دو زانو بلند شد و سعی کرد انگشتان ترسناکش را برهاند و دور کند و با این کار تنها پرستار را روی تخت دیگر انداخت. وقتی به شادرک کت بند زدند، هم آسوده خاطر شد و هم سپاسگزار؛ چون می‌دید که دست هایش، سرانجام، هم از چشم‌ها پنهان شده و هم به همان اندازه که هستند ماندند.

شادرک کت بسته و آرام روی تخت کوچکش دراز کشیده بود و سرد و بی‌تابانه می‌خواست رشته‌های گسسته‌ی ذهنش را به هم بیاورد و بی‌تابانه چهره‌اش را ببیند و ارتباط آن را با لفظ «سرباز» دریابد، لفظی که پرستار و دیگرانی که کمک کرده بودند او را ببندند، پیوسته بر زبان می‌آوردند. پیش خود فکر کرد که «سرباز» نوعی راز است و می‌خواست بداند که چرا او را به اسمی رازآمیز صدا می‌کنند. و دیگر آنکه حالا که دست‌هایش چنین حالتی پیدا کرده اند، از چهره‌اش چه انتظاری باید داشته باشد. این ترس و اشتیاق برایش قابل تحمل نبود، از این رو به چیزهای دیگری اندیشید. بدین معنی که گذاشت پرنده‌ی خیالش به هرجا که می‌خواهد پرواز کند.

پنجره‌ای دید مشرف بر رودخانه که می‌دانست انباشته از ماهی است. کسی پشت در آرام حرف میزد… الم شنگه‌ی گوش خراش شادرک با تصویبنامه‌ی هیئت اجرایی بیمارستان در خصوص توزیع بیماران در محل‌های خطرخیز همزمان شد. ظاهرا جا کم بود. الم شنگه‌ای که به راه انداخت سبب شد تا زودتر مرخص شود. دویست و هفده دلار پول نقد، یک دست لباس کامل همراه با اوراق به ظاهر رسمی به ماجرا پایان داد.

پا که از بیمارستان بیرون گذاشت، محیط اطراف، یعنی درختان چشم نواز، چمنکاری‌های مرتب و پیاده روهای منظم او را مقهور خود کرد. شادرک به سنگ فرش‌های سیمانی نگاه کرد، هر کدام هوشمندانه به مقصد دلخواه می‌رسید. نه حصاری در کار بود، نه تابلویی ونه مانعی میان سنگفرش‌ها و فضای سبز، بنابراین انسان می‌توانست بی‌اعتنا به مسیر سنگفرش مرتب پیش رویش مسیری دیگر را، مسیری که دلخواهش باشد در پیش بگیرد. شادرک در پای پلکان بیمارستان ایستاد و به نوک درختان نگاه کرد که غمگنانه و بی‌آنکه آسیبی به کسی رسانند تکان می‌خوردند زیرا تنه‌ی آن‌ها چنان در زمین فرورفته بود که تهدیدی برای کسی محسوب نمی‌شد؛ تنها پیاده روها او را بی‌قرار می‌کردند. سنگینی تنه‌اش را روی پای دیگر انداخت و در آن حال به این فکر فرو رفت که چگونه می‌تواند خودش را به در بزرگ بیمارستان برساند، بی‌آنکه مجبور شود پا روی سنگفرش سیمانی بگذارد و در آن حال که نقشه می‌کشید چه راهی در پیش بگیرد، کجاها جست بزند به کجاها کپه‌ی بوته‌ها را دور بزند، قاه قاه خنده‌ای او را تکان داد. دو مرد ازپلکان بالا می‌رفتند. آن وقت پی برد که آدم‌های زیادی در آن دور و اطرافند و او تازه آن‌ها را می‌بیند، یا اینکه تازه از زمین سبز شدهاند. آن‌ها نوارهای باریکی همچون عروسک‌های کاغذی بودند که روی پیاده روها شناور بودند. بعضی روی صندلی چرخدار نشسته بودند و اشکال کاغذی دیگر، آن‌ها را پشت سر حرکت می‌دادند. ظاهرا همه سیگار می‌کشیدند و دست‌ها و پاهای‌شان با نسیم تاب برمی داشت. چنانچه باد شدیدی می‌وزید آن‌ها را از جا می‌کند، بالا می‌برد و احتمالا بر نوک درخت‌ها فرود می‌آورد.

شادرک دل به دریا زد. فکر کرد چهار قدم که بردارد به چمن جلو دروازه رسیده است. سرش را پایین گرفته بود تا آدم‌های کاغذی را، که این جا و آنجا تغییر جهت می‌دادند و مسیر خود را عوض میکردند نبیند و در نتیجه راهش را گم کرد. سرش را که بالا آورد، دید که کنار ساختمان کوتاه آجرقرمزی ایستاده است که با راهرو سرپوشیده‌ای از ساختمان اصلی جدا می‌شد. از جایی رایحه‌ی شیرینی به بینی‌اش خورد و او را به یاد خاطره‌ی دردناکی انداخت. به دور و اطراف نگاه کرد تا دروازه را پیدا کند. آن وقت بودکه پی برد با آن مسیر پیچیده‌ای که توی چمن‌ها در پیش گرفته، یک راست راه خلاف را پیموده. درست در طرف چپ ساختمانی کوتاه، راه اتومبیل رو رنگ‌ریزی‌شده‌ای وجود داشت که ظاهرا به بیرون محوطه منتهی میشد. شلنگ‌انداز خود را به آنجا رساند و بیرون رفت و سرانجام جای دنجی را پشت سرگذاشت که یک سالی را در آن گذرانده بود، یک سالی که فقط مدت هشت روز آن را کاملا به یاد می‌آورد.

به جاده که رسید راه مغرب را در پیش گرفت اقامت طولانی در بیمارستان او را ضعیف کرده بود آن قدر ضعیف که نمی‌توانست توی شانه‌ی ریگ ریزی شده‌ی جاده بدون زحمت حرکت کند. از همین رو بود که‌کشانکشان راه می‌رفت. گیج و منگ بود، می‌ایستاد تا نفس تازه کند، و دوباره به راه می‌افتاد، تلوتلو می‌خورد و به عرق می‌افتاد با این همه دست دراز نمیکرد صورتش را پاک کند؛ چون می‌ترسید به دست‌هایش نگاه کند. مسافران توی اتومبیلهای تاریک میدان از دیدن مردی مست روی برمیگرداندند.

وقتی به شهری رسید آفتاب دیگر به فرق سرش رسیده بود. چند خیابان پردار و درخت را که پشت سر گذاشت به وسط شهر رسید، به شهری زیبا آرام و مرتب.

او که از پا افتاده بود و پاهایش از درد بی‌جان شده بود، روی جدول کنار خیابان نشست تا پوتین‌هایش را بیرون بیاورد. چشم‌هایش را بست تا چشمش به دست‌هایش نیفتد و کورکورانه به دنبال بند پوتین‌های سنگین و ساقه دار خود گشت. پرستار به آن‌ها گره پروانه‌ای زده بود، درست مثل گره‌هایی که به کفش بچه‌ها می‌زنند و شادرک که به انجام کارهای پیچیده عادت نداشت، نمی‌توانست آن‌ها را باز کند. ناخن انگشتهایش، که از اختیار او بیرون بودند، از پس باز کردن گره‌ها برنمی‌آمدند. به مقابله با جنونی دست زد که صرفا به رهایی پاهایش از درد محدود نمی‌شد. به راستی زندگیش به گشودن گره‌ها بستگی داشت. ناگهان بی‌ آن که چشم‌هایش را بگشاید، های های گریه را سر داد. بیست و دو سال از سنش میگذشت، ضعیف بود، تندخو بود دچار هراس شده بود، جرئت نداشت این واقعیت را بپذیرد که کیست و چه کاره است… نه گذشتهای، نه زبان مشخصی، نه اصل و نسبی، نه محل سکونتی، نه شانه ای، نه قلمی، نه دستمالی، نه فرشی، نه رختخوابی، نه قوطی در بازکنی، نه کارت تبریکی، نه صابونی، نه کلیدی، نه کیسه توتونی، نه زیرپیراهن کثیفی و نه کار و باری… فقط از یک چیز مطمئن بود و آن این بود که دست‌های غول آسایی داشت، که از اختیار او بیرون بودند. در کنار پیاده‌روی یکی از شهرک‌های غرب میانه، بی‌صدا اشک می‌ریخت و در این فکر بود که پنجره کجاست، رودخانه کجاست و صداهای آرام پشت در را کجا شنیده.

آن وقت، از پس اشک‌هایی که می‌ریخت انگشتانش را دید که بند پوتین‌ها در اختیار گرفتند، ابتدا با تردید و سپس با سرعتی چشمگیر. چهار انگشت هر دست، با بافت گره‌ها در کلنجار بودند و در صدد بودند چپ و راست گره‌ها را از سوراخ‌های ریز بیرون بیاورند یا در آن‌ها فرو کنند.

زمانی که سروکله‌ی پلیس‌ها پیدا شد، شادرک دچار سردرد شدیدی بود که حتی وقتی آن‌ها دست‌هایش را از بند پوتین‌ها پس زدند و او را، از آنچه خود دردسری همیشگی می‌پنداشت، نجات دادند، همچنان پابرجا بود. آن‌ها او را به زندان بردند، جرم ولگردی و مستی برایش تعیین کردند و درون سلولی محبوس کردند. شادرک روی تخت دراز کشیده بود، سردردش او را از خود بی‌خود می‌کرد و او تنها به دیوار خیره شده بود. مدت زیادی به همین حال ماند و سپس به صرافت افتاد که به حروف فرمانی چشم دوخته که از او خواسته شده به چاک بزند. هم چنان که سردردش فروکش می‌کرد به نوشته خیره شده بود.

همچون نور مهتابی که از زیر کرکره‌ی پنجره‌ای رخ نشان دهد، فکری رفته رفته به ذهنش رسید. و آن این بود که باز این هوس به سرش زد که چهره‌اش را ببیند. به دنبال آینه‌ای گشت و پیدا نکرد. سرانجام، دستهایش را به دقت پشت سرش گرفت و به طرف دستشویی راه افتاد. سرش را بالای کاسه‌ی توالت گرفت و به آن خیره شد. نور آفتاب سطح آب توالت را ناصاف کرده بود و او چیزی تشخیص نمیداد. شادرک به طرف تختش برگشت، پتو را برداشت و روی سرش گرفت. با این کار سطح آب تیره شد و صورت خود را دید. توی آب چهره‌ای عبوس و سیاه پیدا بود، چهره‌ای به سیاهی زغال، به سیاهی شبق. شگفت زده شد، رفته رفته باورش می‌شد که او حقیقی نیست، که اصلا وجود خارجی ندارد. اما هنگامی که سیاهی مطلق با آن حضور انکارناپذیر خود به او خوشامد گفت، دیگر آرام گرفت، با آن حال شعفی که پیدا کرده بود گذاشت تا یک گوشه‌ی پت وپس برود و و نگاهش به دست‌هایش بیفتد. دست‌ها سر جای خودشان بودند. آرام جای خودشان بودند.

شادرک برخاست و به طرف تختش رفت و در آن جا به اولین خواب زندگی جدیدش فرو رفت. خوابی عمیق‌تر از خوابی که داروهای بیمارستان نصیب او میکردند؛ عمیق‌تر از هر خوابی که تا این زمان داشته؛ مداوم‌تر از حرکت بال‌های پرنده‌ی کُندر در آسمان.

کلانتر از لای میله ها، به موی ژولیده‌ی جوان نگاه کرد. او اوراق شناسایی شادرک را ملاحظه کرده بود و زندانی را کشاورز به حساب آورده بود. شادرک که بیدار شد، کلانتر اوراق او را به دستش داد و تا پشت وانتی همراهی کرد. شادرک سوار شد و کمتر از سه ساعت به مدالیون رسید چون تنها در سی و پنج کیلومتری پنجره‌اش قرار داشت، سی و پنج کیلومتری رودخانه‌اش و صدای آرامش در پشت در.

شادرک در پشت وانت هم چنان که به گونی‌های کدو و انبوه کدوحلوایی تکیه داده بود، تلاشی را آغاز کرد که دوازده روزی به طول انجامید، تلاشی برای توجه کردن و سامان دادن به تجربه‌ی خود. ناگریز بود جایی برای ترس بیابد، تا آن را در اختیار داشته باشد. بوی مرگ را می‌شناخت اما سبب آن که از آن وحشت داشت این بود که نمی‌توانست زمان آن را پیش‌بینی کند. بنابراین آنچه او را به وحشت می‌انداخت مردن نبود، بلکه، نامنتظر بودن حضور آن بود. سرانجام راه حلی که به نظرش رسید آن بود که چنانچه سالی یک روز به خودکشی اختصاص داده شود، دیگر مشکلی برجا نمی‌ماند و مردم باقی روزهای سال در امان خواهند بود. بدین ترتیب روز ملی خودکشی را بنیاد نهاد.

شادرک روز سوم سال جدید، جاده کارپنتر را که از وسط شهر باتم میگذشت پیش گرفت و در آن حال که زنگوله‌ی گردن گاو و طناب داری در دست داشت، مردم را به جمع شدن دعوت می‌کرد، به آن‌ها می‌گفت که این تنها فرصت برای خودکشی یا کشتن یکدیگر است.

مردم شهرک در ابتدا وحشت کردند آن‌ها می‌دانستند که شادرک دیوانه است اما این موضوع به این معنی نبود که از شعور بی‌بهره است یا مهمتر از آن بی‌جربزه است. او با آن چشمان دریده، موهای بلند و ژولیده، صدای آمرانه و رعدآسا در اولین روز ملی اعلام منشور خودکشی، در سال ۱۹۲۰، هراس در دل مردم به وجود آورد. مراسم سال بعد، در ۱۹۲۱، دیگر آنقدرها ترسناک نبود اما نگرانی مردم هم چنان برجا بود. آخر مردم یک سالی او را در میان خود دیده بودند. او در الونکی کنار رودخانه زندگی می‌کرد که روزی به پدربزرگش تعلق داشت، پدربزرگی که مدت‌ها بود مرده بود. روزهای سهشنبه و جمعه ماهی‌هایی را می‌فروخت که هنگام صبح صید کرده بود، باقی روزهای هفته مست بود، عربده می‌کشید، به کارهای شرم‌آور دست می‌زد و لوده و وقیح می‌شد. اما دست روی کسی بلند نمیکرد، نه دعوا راه می‌انداخت و نه دست نوازش به سر کسی می‌کشید. مردم وقتی حد و مرز و سرشت دیوانگی او را شناختند، با کارهایش خو گرفتند.

آن وقت در مراسم روزهای خودکشی ملی بعدی، بزرگ‌ترها از پشت پرده خانههای‌شان به او که زنگوله به دست می‌گذشت، نگاه می‌کردند، دو سه آدم عقب افتاده، بر سرعت قدمهای‌شان می‌افزودند و بچه‌های خردسال جیغ‌کشان پا به فرار می‌گذاشتند. کچل‌ها سعی میکردند سیخی چیزی به او فرو کنند- هرچند خودش چهار پنج سالی از آن‌ها بزرگتر بود. - اما طولی نمی‌کشید که دست می‌کشیدند چون دشنام‌های او گزنده بود.

با گذشت زمان مردم به این سوم ژانویه‌ای‌ها کمتر توجه می‌کردند، یا دست کم تصور می‌کردند که کمتر توجه می‌کنند، تصور می‌کردند که نسبت به رژه‌ی تکنفره‌ی سالانه‌ی شادرک هیچ نوع نظریا احساسی ندارند. در واقع هم دست از اظهارنظر کردن دربار‌یه این روز تعطیل کشیده بودند چون دیگر جزئی از افکار آن‌ها، زبان آن‌ها و زندگی آن‌ها شده بود.

بگیریم کسی به دوستش میگفت: «زایمان این بچه‌ت یقیناً خیلی طول کشیده. چند روز درد کشیدی؟» و دوستش جواب می‌داد: «سه روز. درد از روز خودکشی شروع شد و یکشنبه بعد ادامه پیدا کرد. تموم پسرهای من متولد یه‌شنبه‌ن»

عاشقی به همسر آینده‌اش می‌گفت: «عروسی رو بذاریم برای بعد از سال نو. نه قبلش. حقوق من رو شب سال نو میدن

و یارش میگفت: «باشه، اما دقت کن به روز خودکشی نیفته. چون من روز عروسی حال و حوصله شنیدن زنگوله‌ی گاو رو ندارم

مادربزرگ کسی می‌گفت که مرغ‌هایش همیشه روز بعد از روز خودکشی تخم مرغ‌های دو زرده میکنند.

پدر روحانی، دیل، دنباله بحث را می‌گرفت و می‌گفت کسانی که آن قدر عقل و شعور دارند که به ندای شادرک بی‌اعتنایی کنند، همان کسانی هستند که توی دم به خمره زدن و زنبارگی خودشان را هلاک می‌کنند: «بیایید با شادرک همراه شویم و بره را از دردسر رهایی نجات بخشیم

روز ملی خودکشی به همین سادگی و آسانی بخشی از ساختار زندگی مردم در باتم مدالیون اوهایو شد.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.