شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

ما دو زن بودیم- سمیه سیدیان

سه شنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۱، ۰۶:۰۳ ب.ظ

ما دو زن بودیم.

سمیه سیدیان

تهران زن است، آن هم زنی مرموز. این را همان لحظه‌ای که از اتوبوس پیاده شدم فهمیدم. در آن صبح زود پاییزی که هنوز آفتاب در نیامده بود، آدم‌ها از همه طرف در ترمینال آزادی می‌رفتند و می‌آمدند. چند راننده‌ی تاکسی جلوی پله‌های اتوبوس ایستاده بودند تا مسافرانی را که پیاده می‌شوند سوار کنند.

موهایم را زیر روسری مرتب کردم. در روستایی که پدر و مادرم هنوز آنجا زندگی می‌کنند اگر ناگهان این همه مرد دور زنی را بگیرند، بعد از آن حتما خونی ریخته می‌شود. سعی کردم نشان ندهم که ترسیده‌ام. دو چمدانی را که همه‌ی آینده‌ام در آن‌ها بود از شاگرد راننده تحویل گرفتم، شال گردنم را محکم کردم و به سمت ایستگاه مترویی که به مرکز شهر می‌رفت راه افتادم. چمدان‌ها سنگین بودند و هر دو بازویم از کشیدنشان درد می‌گرفت. به صدای چرخهایشان روی موزاییک‌های پیاده روی تهران گوش می‌کردم، صدایی که نشانه‌ی قدرت و تصمیم خودم بود و ذهنم را آرام می‌کرد. همان لحظه تابش اولین نور طلوع خورشید را روی نوک برج آزادی که روبرویم بود دیدم. نارنجی و درخشان بود. می‌خواستم به مرتضی زنگ بزنم و بگویم من بالاخره رسیدم تهران، بعد از آن همه دوری و انتظار حالا بالاخره پیشتم. اما می‌دانستم مرتضی این موقع صبح هنوز خواب است. باید اول خود را به میدان فاطمی‌می‌رساندم، به پانسیونی که مرتضی برایم گرفته بود می‌رفتم، وسایلم را جابجا می‌کردم، صبحانه می‌خوردم و بعد به مرتضی زنگ می‌زدم.

خیلی‌ها می‌گویند عشق با یک نگاه شروع می‌شود اما من اصلا یادم نمی‌آید این نگاه کی در زندگی من اتفاق افتاد. از وقتی یادم می‌آید عاشق مرتضی بوده‌ام. وقتی توی کوچه پس کوچه‌های باغ‌های پشت ده بازی می‌کردیم. وقتی هنوز آن قدر کوچک بودم که مادرم توی تشت مسی می‌شستم و مرتضی آفتابه‌ی آب داغ را از آشپزخانه می‌آورد و روی سرم می‌ریخت، همان روزهایی که اجازه داد سوار موتور کراس زنده‌اش شوم. موتور کراس در واقع خر عمویم بود اما مرتضی اسمش را گذاشته بود موتور کراس، می‌گفت چون وقتی با آن از کوره راه‌های باریک و سنگی پشت ده به مزارع مرتفع بالای کوه می‌روی درست مثل آن است که سوار موتور کراس شده‌ای. شاید قدیم‌ها طور دیگری بوده ولی از وقتی من یادم می‌آید دخترها سوار خر نمی‌شدند اما مرتضی به من کمک کرد سوار موتور کراس زنده‌اش شوم، خودش دهنه‌ی خر را گرفت و تا آخرین مزرعه‌ی بالای کوه بردم و خودش هم پایینم آورد. مطمئنم سواری هیچ موتور کراسی این قدر لذت بخش نیست.

وقتی مرتضی دبیرستانی شد و به زنجان رفت تا درسش را تمام کند من باز هم عاشقش بودم. سه سال تمام از راه دور دوستش داشتم و برایش نامه نوشتم تا بالاخره من هم دبیرستانی شدم و خود را به زنجان رساندم. دوباره توی هوایی نفس می‌کشیدم که مرتضی آنجا بود و چیزی لذت بخش‌تر از بستنی‌هایی که غروب جمعه با هم می‌خوردیم نبود. تا اینکه مرتضی گفت برای کار می‌رود تهران.

چنان بغض کردم انگار سنگ بزرگی از گلویم آویزان کرده‌اند. مرتضی گفت چاره‌ای ندارد، گفت در زنجان هیچ آینده‌ای برایش نیست. گفتم چطور این همه آدمی‌که اینجا زندگی می‌کنند آینده دارند. گفت: «من فرق می‌کنم، برای من نیست

می‌خواستم بگویم باید بین من و تهران یکی را انتخاب کنی اما نگفتم چون می‌دانستم تهران را انتخاب می‌کند. این حرف غم‌انگیز و احمقانه‌ای است اما به قول مادرم، تا بی‌وفایی مردها را به رویشان نیاورده‌ای هنوز جای امیدی هست.

من هم به روی مرتضی نیاوردم که مرا فدای تهران کرده ولی همان روزی که چمدان‌هایش را به ترمینال زنجان می‌بردیم که سوار ماشین شود و برای همیشه برود می‌دانستم من نیز روزی به دنبالش خواهم رفت. رفتن به تهران برایم مثل سفر به دنیای بعد از مرگ بود، دنیایی اسرارآمیز که نمی‌دانی با چه اتفاقاتی روبرو می‌شوی، یا اصلا می‌توانی روزی دوباره به زندگی معمول خودت برگردی یا نه.

وقتی به ورودی آن خانه‌ی بزرگ و قدیمی‌که اسمش را پانسیون گذاشته بودند قدم گذاشتم تازه فهمیدم وحشت زندگی بعد از مرگ چیست. زنی خواب‌آلود و بداخلاق در یک اتاق کوچک فلزی جلوی در نشسته بود و مدارک دخترانی را که می‌خواستند داخل ساختمان بروند بررسی می‌کرد. عکس کارت ملی را با دقت نگاه کرد بعد سرش را بالا آورد و به من خیره شد. نمی‌فهمیدم توی صورتم دنبالت چه می‌گردد: «برو طبقه‌ی دوم اتاق شماره سه. دوتا تخت خالی هست یکی رو برای خودت انتخاب کن. این هم برگه‌ی مقررات پانسیون؛ پذیرایی از مهمان ممنوعه، ورود بعد از ساعت ده شب هم ممنوعه، بقیه ش رو هم توی کاغذ نوشته

چمدان‌ها را به سختی از پله‌های قدیمی‌ و ساییده‌ی ساختمان بالا کشیدم. در طبقه‌ی دوم اتاق شماره‌ی ۳ را پیدا کردم. در را که باز کردم بغض گلویم را گرفت. همه چیز بی‌نهایت خاکستری بود. سه ردیف تخت دو طبقه کنار دیوارها گذاشته بودند، با دو میز تحریر فلزی. چند دختر دیگر روی تخت‌ها خوابیده بودند. به سمت تختی رفتم که در دورترین گوشه‌ی اتاق بود. چمدان‌هایم را کنار تخت جا دادم و همان طور با لباس روی تخت نشستم. بغض مثل آبی که کم کم لیوانی را پر می‌کند در گلویم جمع می‌شد. مادرم هر وقت بغض می‌کرد تسبیحش را بر می‌داشت و پشت سر هم ذکر می‌گفت. من تسبیح نداشتم ولی با خودم تکرار می‌کردم: همه‌ی اینها برای مرتضی است. همه‌ی این‌ها برای مرتضی ست، همه‌ی این‌ها برای مرتضی ست.

دو بار کنکور دادم تا دانشگاه خوبی در تهران قبول شوم. دانشگاهی که خوابگاه داشته باشد و پول شهریه نخواهد. نشد. آخرش دانشگاهی قبول شدم که جز اسم تهران هیچ چیز دیگری نداشت. پدرم همان اول گفته بود: «من پول پای خریت نمیدم، اگه خودت میتونی برو تهران

مرتضی هم گفته بود: «تهرون زنجان نیست عزیزم، من زیر خرج زندگی خودم زاییدم

به هر دو گفتم خودم کار می‌کنم و خرج خودم را می‌دهم. می‌دانستم چون مرتضی را دوست دارم از پسش بر می‌آیم. مرتضی گفته بود ساعت هشت صبح بیدار می‌شود و می‌رود سرکار. نمی‌خواستم احساس کند مزاحمش شده‌ام. برای همین تا ساعت نه صبر کردم. روی تخت نشستم و بغضی را که مثل آب در لیوان جمع می‌شد فرو می‌دادم. زن‌های هم اتاقی یکی یکی بیدار شدند و رفتند سر کار. در اتاقی با سه ردیف تخت آهنی دو طبقه‌ی خالی تنها مانده بودم. به ساعتم خیره شدم تا عقربه‌های آن به عدد نه برسند. شماره‌ی مرتضی را گرفتم. جواب نداد. پنج دقیقه صبر کردم دوباره شماره‌اش را گرفتم. باز هم جواب نداد. حالا دیگر بغض فقط در گلویم نبود بلکه داشت همه فضای اتاق شماره‌ی ۳ را پر می‌کرد و جایی برای نفس کشیدن باقی نمی‌گذاشت. کیف دستی‌ام را برداشتم و از پانسیون بیرون زدم. درست نزدیک خیابان فاطمی‌بودم. بی‌هدف قدم می‌زدم و به ساختمان‌ها و ماشین‌ها نگاه می‌کردم. با خود می‌گفتم اگر مرتضی دیگر هیچ وقت جواب تلفن را ندهد چه؟ اگر دیگر مرا دوست نداشته باشد؟ اگر این همه سال انتظار کشیدن الکی باشد؟ به ساختمان بلندی رسیدم که بالایش ساعت داشت. ساعت ده و نیم بود. مرتضی هنوز جواب تلفنم را نداده بود. می‌دانست امروز می‌آیم. خودش برایم پانسیون را کرایه کرده بود. انتظار نداشتم بیاید ترمینال دنبالم. انتظار نداشتم مرا به خانه‌ی خودش ببرد اما دست کم می‌توانست خوش آمدی بگوید. از سوپرمارکت کوچکی یک بسته کیک و شیرکاکائو خریدم. از فروشنده پرسیدم این اطراف جایی برای نشستن هست.

«سمت چپ خیابون رو بگیر برو تا برسی به پارک لاله. اونجا هرچه قدر بخوای جای نشستن هست. »

شنیدن لهجه‌ی ترکی فروشنده حس خوبی داشت، انگار هنوز در زنجانم. کیک و شیرکاکائو را توی کیفم گذاشتم و در پیاده رو راه افتادم. به پارک که رسیدم رنگ پاییزی بیشتر درخت‌ها غافلگیرم کرد. آنقدر بزرگ بود که می‌توانستی خودت را هزار بار گوشه و کنارش گم کنی. روی یکی از نیمکت‌ها نشستم و پاییز را نگاه کردم و کیک نرم را گاز زدم. هنوز بغض داشتم. مرتضی جوابم را نداده بود. شیر کاکائوی شیرین را که می‌خوردم فهمیدم باید به سوال مهمی‌جواب بدهم.

«اگه مرتضی هیچ وقت جوابت رو نده می‌مونی یا بر می‌گردی؟»

مادری با بچه‌اش که توی کالسکه نشسته بود از مقابلم رد شدند، هر دو به من نگاه کردند و لبخند زدند. انگار می‌دانستند چه قدر در همین لحظه نیازمند یک لبخند ساده‌ام. به مایع شیرینی که ته بطری مانده بود نگاه کردم و با خود گفتم: «تا جواب سوالم رو پیدا نکنم نمی‌خورمشیک بار دیگر به رنگ درخت‌ها نگاه کردم، بعد با خود گفتم: «می‌مونم

آخرین قطره‌ی شیر کاکائو را نوشیدم و بطری خالی را توی کیفم انداختم. همان موقع مرتضی زنگ زد. معذرت خواهی کرد. گفت کار داشته و باید چند جایی می‌رفته و نتوانسته زودتر زنگ بزند. صدایش همان غم و معصومیت روزی را داشت که گفته بود مجبور است برای کار برود تهران.

«مشکلی نیست مرتضی. من که امروز باید برم دنبال کارهای دانشگاه. حالا هر وقت بیکار بودی بیا ببینمت. »

«باشه، قبل از اینکه بیام بهت خبر میدم. ایشالا کارات توی تهران خوب پیش بره. »

قطع که کردیم بغضم بیشتر شده بود. چه قدر خنده دار است به کسی که سال‌ها منتظر بوده بگویی حتما قبل از آمدن بهت خبر می‌دهم. دروغ گفته بودم. آن روز و روزهای بعد از آن هم هیچ کاری در تهران نداشتم. کلاسهای دانشگاه از هفته‌ی بعد شروع می‌شد. زیر درختانی که به رنگ طلایی و سرخ در آمده بودند راه افتادم. فضای بزرگ پارک مثل آغوشی بود که تو را با همه‌ی غم‌هایت در بر می‌گرفت. دیگر شک نداشتم که تهران زن است. نفس عمیق کشیدم. بوی زنانه‌ی تهران را خوب می‌توانستم احساس کنم. این چیزی نیست که آدم اشتباه کند. من بین هفده دختر عمو و دختر خاله بزرگ شده‌ام و تشخیص بوی زنان و مردان برایم سخت نیست، همان قدر متفاوت‌اند که بوی شیر تازه با بوی پنیر فرق می‌کند. تهران زن بود. در واقع ما سه نفر بودیم، من و مرتضی و تهران. مادرم همیشه می‌گفت: «زن اگر عاقل نباشه کلاهش پس معرکه‌سحالا در این شهر بزرگ که مثل دنیای پس از مرگ عجیب و بیگانه بود بیش از هر زمانی نیاز داشتم که عاقل باشم. فکر کردم اگر نمی‌توانم تهران را از زندگی مرتضی بیرون کنم شاید بتوانم او را بکشم.

به پانسیون برگشتم و وسایلم را مرتب کردم. کمد آهنی باریکی به من دادند که می‌توانستم بخشی از وسایلم را تویش بچینم. زندگی تازه‌ام در این شهر عجیب شروع شده بود و باید به هر شکلی با آن کنار می‌آمدم. بغضی را که هنوز توی گلویم بود فرو دادم و به چند شماره‌ای که برای پیدا کردن کار با خود آورده بودم زنگ زدم. قبل از هر چیز باید یک شغل نیمه وقت پیدا می‌کردم. زنان به اندازه‌ی بی‌رحمی‌شان مهربان‌اند. برخلاف تصور پدرم که می‌گفت دست از پا درازتر بر خواهم گشت، درست سه روز بعد این زن مرموز برایم کار نیمه وقتی پیدا کرد. کار خوبی نبود. سخت بود و درآمد کمی‌داشت اما نمی‌گذاشت شکست بخورم و برگردم. مرتضی از اینکه توانسته بودم به این زودی کاری پیدا بکنم تعجب کرده بود. روز دوم زنگ زد و گفت بعدازظهر می‌آید دنبالم تا با هم برویم بیرون. دوتا ساندویچ دونر کباب خریدیم و تا پارک لاله قدم زدیم. از خاطرات قدیمی‌توی کوچه پس کوچه‌های ده حرف زدیم و خندیدیم. بعد وسط برگهای زرد که همه‌ی باغچه‌ها را پر کرده بودند نشستیم و کنار هم ساندویچ‌ها را خوردیم. چشم‌های مرتضی همان حال خوب غروب‌های جمعه‌ی زنجان را داشت که با هم بستنی می‌خوردیم اما جای چیزی در آن خالی بود. چیزی که فقط یک زن می‌تواند آن را بدزدد اما نه‌یک زن معمولی، زنی که به اندازهای تهران مرموز و زیبا و قدرتمند باشد. وقتی داشتیم برمی‌گشتیم که مرتضی به پانسیون برساندم پرسیدم: «اشکال نداره گاهی بیام خو‌نهت پسرعمو»

خودش هم می‌دانست وقتی جدی می‌شوم و می‌خواهم حرف مهمی‌بزنم او را به جای مرتضی پسر عمو صدا می‌کنم. خندید و گفت: «نه بابا، چه اشکالی داره، هر وقت دوست داشتی بیا. فقط من صبح زود میرم سر کار. شبها هم جنازه‌م رو می‌رسونم خونه‌ یه چند ساعتی بخوابم ولی اگر بخوای کلید خونه رو بهت میدم که هر وقت خواستی خودت بیای و بری

وقتی این را گفت در ظاهر لبخند زدم اما غمی‌ته دلم را گرفت. اگر زنی در زندگی‌اش بود، نمی‌گفت کلید خانه‌اش را به من می‌دهد. اگر زنی بود خیالم راحت می‌شد، چون می‌دانستم طرف حسابم زنی معمولی است که من به هر شکلی می‌توانم او را از زندگی مرتضی بیرون کنم اما وقتی گفت کلید خانه‌اش را می‌دهد ترسیدم. چون فهمیدم باید با زنی به مرموزی تهران بجنگم، زنی که شاید حتی نتوانی او را از زندگی مردت بیرون کنی و چاره‌ای جز کشتنش نداری.

مرتضی جلوی در پانسیون دستم را گرفت و مثل کسی که از گناهی شرمنده است لبخند زد. از آن شب به بعد تهران روز به روز بیشتر زنانگی‌اش را برایم آشکار کرد. کاری بهم داد، بعد کلاس‌های دانشگاه شروع شد. بهتر از چیزی بود که تصور می‌کردم. همکلاسی‌هایم بچه‌های خوبی بودند. با هم حرف می‌زدیم و خوش میگذشت و احساس تنهایی نمی‌کردم. زندگی با پنج زن غریبه در اتاق کم نور پانسیون که پنجره‌ی آن را با سفره‌ی پلاستیکی پوشانده بودند به آن غم‌انگیزی نبود که روز اول احساس کرده بودم. تهران مثل زنی که احساس خطر کرده آرام و با احتیاط نوازشم می‌کرد. شاید فهمیده بود برای پس گرفتن مرتضی چاره‌ای جز کشتنش ندارم.

کشتن، به نظر کسانی که هیچ وقت در عمرشان آدم نکشته‌اند سخت و غیر ممکن است.

من هم تا قبل از آنکه انجامش دهم فکر می‌کردم از پسش برنمی‌آیم ولی اگر کسی را از کودکی با همه‌ی قلبت دوست داشته باشی و ببینی تازه واردی می‌خواهد آن را به سادگی از چنگت در بیاورد کشتنش خیلی هم سخت نیست. اولین کسی که مجبور شدم بکشمش دخترعمویم بود. عمویم سال‌ها پیش به ارومیه مهاجرت کرده بود و بچه‌هایش هم همانجا دنیا آمدند و بزرگ شدند. دختر عمویم مثل من از کودکی با مرتضی بزرگ نشده بود، نه با او سوار موتور کراس شده بود، نه به مزرعه‌های بالای کوه رفته بود، نه هر شب خوابش را دیده بود و نه‌یک عمر برایش انتظار کشیده بود. فقط یک روز ناگهان از راه رسیده بود و چشمش به مرتضی افتاده بود و دلش هوایی شده بود و می‌خواست او را از چنگ من درآورد. آن موقع یک سالی می‌شد که به زنجان آمده بودم و در خانه‌ی کوچک خاله‌ام زندگی می‌کردم اما عمویم بعد از سال‌ها برگشته بود و در زنجان خانه‌ی بزرگی خریده بود و دخترهایش را که احساس می‌کردند شاهزاده‌اند رها کرده بود تا هر کار دلشان می‌خواهد بکنند. دخترهایش مثل خارجی‌ها لباس می‌پوشیدند، موهایشان را بلوند می‌کردند و توی خیابان با صدای بلند می‌خندیدند. بار اولی که مرتضی و دختر عمویم را با هم توی خیابان دیدم دلم شکست اما هنوز نمی‌خواستم او را بکشم. حتی بار دوم و سوم هم که آن‌ها را در گوشه و کنار شهر با هم دیدم هنوز چنین تصمیمی‌نگرفته بودم. یک غروب جمعه که مرتضی قرار بیرون رفتن و بستنی خوردن‌مان را به هم زد تصمیم گرفتم دختر عمویم را بکشم. مادرم همیشه می‌گفت: «مرد بی‌وفا رو از جایی که با تو نمیره میشه شناخت، نه جایی که با بقیه میره

فاصله‌ی بهشت تا جهنم در غروب‌های جمعه از مو کمتر است. مرتضی بی‌وفا شده بود اما من هنوز دوستش داشتم. برای همین تصمیم گرفتم دختر عمویم را بکشم. به فروشگاهی آن طرف شهر رفتم که مرا نمی‌شناختند و یک بسته مرگ موش خریدم. ته کیفم پنهانش کردم. به عمویم زنگ زدم و گفتم اینجا در زنجان خیلی تنهایم.

گفت: «خب چرا خونه‌ی ما نمی‌آیی عمو جان

همان جمعه به خانه‌شان رفتم. در ظاهر می‌گفتیم و می‌خندیدیم اما حواسم بیشتر به ظرف‌هایی بود که دختر عمویم در آن‌ها چیزی می‌خورد. حتی یک بار رفتم آشپزخانه و برایش آب‌میوه آوردم اما فرصت نشد مرگ موش را بریزم توش. آنقدرها هم سخت نبود اما نباید بی‌گدار به آب می‌زدم. باید طوری او را می‌کشتم که کسی بو نبرد کار من بوده. مخصوصا مرتضی نباید می‌فهمید. فکر کردم بهتر است چند هفته صبر کنم تا رفت وآمدم به خانه‌شان عادی شود، بعد کارم را شروع کنم. سومین جمعه‌ای که میخواستم به خانه‌شان بروم و تقریبا تصمیمم برای ریختن مرگ موش در غذای دخترعمویم قطعی شده بود، ساعت یازده بود که به خانه‌شان رسیدم ولی کسی در را باز نکرد. کسی خانه نبود. زنگ همسایه را زدم. گفت حال دخترشان به هم خورده و او را برده‌اند بیمارستان. هراسان خود را به بیمارستان رساندم. دخترعمویم رنگ پریده روی تخت خوابیده بود. موهایش هنوز بلوند بود و کسی نمی‌دانست چه بلایی سرش آمده. دکتر گفت باید یکی دو شب در بیمارستان بماند تا آزمایش کنند و ببینند مشکل چیست. از بیمارستان که بیرون آمدم گوشه‌ی خلوتی پیدا کردم، کیفم را باز کردم و دنبال بسته‌ی مرگ موش گشتم. در بسته باز شده بود. یادم نمی‌آمد کی آن را باز کرده‌ام اما چیزی از مرگ موش کم نشده بود.

دو شب بعد دختر را به خانه برگرداندند. حالش بهتر شده بود اما نه کاملا خوب. ترسیده بودم. چند بار تصمیم گرفتم مرگ موش را توی چاه دستشویی بریزم ولی پشیمان شدم. چند هفته بعد دخترعمویم یک بار دیگر حالش به هم خورد و باز او را بردند بیمارستان، صورت و چشم‌هایش زرد شده بود. گفتند یک جور مسمومیت ناشناخته‌ی کبدی است و باید به تهران منتقلش کنند. روز بعد او را با آمبولانس به تهران بردند. چنان ترس عمیقی داشتم که نمی‌توانستم به عمویم زنگ بزنم و حال دخترش را بپرسم. یک هفته بعد پدرم زنگ زد و گفت دخترعمویم در تهران مرده. قلبم به شدت می‌تپید، رفتم سراغ کیفم اما این بار اثری از بسته‌ی مرگ موش نبود. همه جا را گشتم. توی وسایلم، کمدها، زیر لحاف و تشکی که رویش می‌خوابیدم، هیچ جا نبود. هیچ وقت آن بسته‌ی مرگ موش را پیدا نکردم و شکی برایم باقی نماند که من آن دختر را که موهایش را بلوند می‌کرد کشته‌ام.

ولی کشتن تهران به سادگی کشتن دختر عمویم نبود، چون تهران مثل دختر عمویم زنی ساده نبود که فکر کند با بلوند کردن موهایش زیباتر می‌شود. تهران زن مرموزی بود که با نوازش و لبخند کار خود را پیش می‌برد، زنی اسرارآمیز که توانسته بود کاری کند جوانی سالم و زیبا و پرانرژی مثل مرتضی از صبح تا شب فقط برای بودن در تهران کار کند و چشم‌هایش هیچ چیز را نبیند. کاری کرده بود که حتی پیشنهاد دختری را که از روزگار کودکی عاشقش بوده و با هزار بدبختی خود را به تهران رسانده که پیش او باشد و کنارش زندگی کند فقط برای اینکه خسته است رد کند. جادوی تهران عمیق‌تر از موی بلوند و خنده‌های بلند دخترعمویم بود. نباید بی‌گدار به آب می‌زدم. برای همین دو ماه صبر کردم تا ببینم مرتضی چه کار می‌کند. اگر همه‌ی عشقی را که به هم داشتیم به خاطر می‌آورد و این زن مرموز را رها می‌کرد دیگر نیازی به کشتنش نبود.

در این دو ماه چند بار با مرتضی بیرون رفتم، با هم ساندویچ خوردیم، خیابان‌های تهران را به من نشان داد و کمک کرد اسم‌شان را حفظ کنم، حتی چند بار با هم توچال رفتیم و از را بالای کوه تهران را تماشا کردیم. مرتضی بارها دستم را گرفت. در چشمانش همان نگاه مهربان قدیمی‌بود ولی اثری از آن آتش هوسناک و دردآلود نبود. آن زن همه‌ی این شعله‌ها را برای خودش دزدیده بود. بالاخره در آن غروب زیبایی که داشتیم با هم از دامنه‌های توچال پایین می‌آمدیم و چشم‌انداز بزرگ تهران مقابل‌مان بود تصمیمم را برای کشتن آن زن مرموز گرفتم. خوبی تهران این است که کسی تو را نمی‌شناسد و مجبور نیستی برای خریدن یک بسته مرگ موش به آن طرف شهر بروی. یک بسته‌ی بزرگ مرگ موش خریدم و به‌یکی از چمدان‌ها جایش دادم. لباس‌ها و وسایل دیگرم را روی آن چیدم تا اگر کسی سراغ چمدانم رفت راحت پیدایش نکند. هنوز دقیقا نمی‌دانستم می‌خواهم با آن چه بکنم. زمانی هم که تصمیم گرفته بودم دخترعمویم را بکشم هنوز نمی‌دانستم چطور این کار را خواهم کرد اما مطمئن بودم او را خواهم کشت و این اتفاق هم افتاد.

شب توی تختم که بوی نا گرفته بود در اتاق نیمه تاریک شماره‌ی ۳ پانسیون دراز کشیده بودم و به راه‌های مختلفی که می‌توانستم از آن مرگ موش استفاده کنم فکر می‌کردم. می‌توانستم بخشی از آن را توی غذای بچه‌های پانسیون بریزم. دانشکده‌مان هم غذاخوری کوچکی داشت که خیلی از دانشجوها آنجا غذا می‌خوردند. می‌توانستم بخشی از مرگ موش را در دیگ بزرگ خوراک لوبیا بریزم. شاید حتی می‌توانستم به جایی که مرتضی کار می‌کرد بروم و سر و گوشی آب بدهم. مطمئنا آنجا هم راهی برای استفاده از مرگ موش پیدا می‌شد. همه‌ی اینها بخشی از همان زن مرموز بودند ولی مراقب بودم سم را جایی نریزم که مرتضی هم مسموم شود. لحظه‌ای که داشت خوابم می‌برد تصویرهای ترسناکی به ذهنم آمد. خودم و مرتضی را می‌دیدم که دو ساندویچ دونر کباب بزرگ خریدیم، رفتیم پارک لاله، روی برگهای زیبای پاییزی لم دادیم و لای ساندویچ‌ها را پر از مرگ موش کردیم، بعد با لذت هر دو ساندویچ بزرگ دونر کباب را خوردیم.

صبح که بیدار شدم، این تصاویر در جایی از ذهنم که نمی‌دانستم کجاست پنهان شده بودند ولی وقتی به دانشکده رسیدم، سر کلاس قبل از آمدن استاد، خبری تکان دهنده غافلگیرم کرد. اتوبوسی پر از دانشجو که‌یکی از بچه‌های دانشکده‌ی ما هم توی آن بود در یکی از جاده‌های شمال تهران از کوه سقوط کرده بود. می‌گفتند بیشتر بچه‌هایی که توی اتوبوس بودند کشته شده‌اند. مورمور ترس را روی پوست تنم حس کردم. می‌خواستم همان لحظه از کلاس بیرون بروم، خود را به پانسیون برسانم، همه‌ی لباس‌هایم را از توی چمدان بیرون بریزم تا ببینم آیا در بسته‌ی مرگ موش باز شده. اما از جایم تکان نخوردم چون مطمئن بودم از چیزی که خواهم دید قلبم فرو می‌ریزد. می‌دانستم در بسته‌ی مرگ موش، بدون آنکه بهش دست زده باشم، باز شده.

شب که به پانسیون برگشتم جرئت نکردم سراغ چمدانم بروم. روز بعد که همه‌ی زنهای اتاق شماره‌ی ۳ رفته بودند سر کار، در چمدانم را باز کردم. لباس‌ها را بیرون ریختم و دنبال بسته‌ی مرگ موش گشتم. درست حدس زده‌بودم. کسی در آن را باز کرده بود. حتی مشخص بود ازش استفاده کرده‌اند. بسته را توی کیسه فریزر گذاشتم، درش را گره زدم و دوباره ته چمدانم جا دادم. لباس‌ها را رویش چیدم و چمدان را گذاشتم کنار پایه‌ی تخت طوری که به راحتی بیرون نیاید. هرچند می‌دانستم کشتن تهران شروع شده و چمدان را هر جا پنهان کنم فایده‌ای ندارد. به قول مادرم باید زن عاقلی می‌شدم که کلاهم پس معرکه نیفتد. برای همین سعی کردم همان کاری را که این زن مرموز با مرتضای من و خیلی‌های دیگر کرده بود من هم تکرار کنم. یعنی تلاش کنم زیبا و اغواگر و پذیرا باشم، لبخند بزنم. در ظاهر نشان دهم راه نزدیک شدن به من سخت است ولی همه‌ی درها را هم نبندم و همیشه شانس کوچکی برای هر کسی باقی بگذارم.

همه چیز داشت خوب پیش می‌رفت. مرتضی هفته‌ای یکی دو بار دنبالم می‌آمد و با هم بیرون می‌رفتیم. حتی یک غروب جمعه مرا به خانه‌اش برد تا غذایی را که زنهای روستا می‌پختند و هردو از کودکی با آن خاطره داشتیم برایش درست کنم. عجیب آن بود که هر چه با این زن مرموز مهربان‌تر می‌شدم او نیز با من مهربان‌تر برخورد می‌کرد. شغل تازه‌ای در یک فروشگاه بدلیجات پیدا کردم که حقوقش سه برابر شغل قبلی بود. اسم خیلی از خیابان‌ها، میدان‌ها و محله‌های تهران را حفظ شده بودم و از قدم زدن در آن‌ها لذت می‌بردم. بیشتر شب‌ها وقتی پیاده از سر کار برمی‌گشتم دور میدان ولی عصر بستنی و آبمیوه می‌خریدم، همان جا می‌نشستم یا قدم می‌زدم و چراغ‌های خیابان و مغازه‌هایی را که پر از رنگ‌های هیجان‌انگیز بود تماشا می‌کردم و کم کم می‌خوردم. بعضی شبها با بچه‌های دانشکده قرار می‌گذاشتیم به رستورانی همان حوالی می‌رفتیم و دنگی دنگی شام می‌خوردیم. در همین فاصله‌ی کوتاه دو تا از پسرهای دانشکده هم عاشقم شده بودند و یکی‌شان اصرار داشت با هم زندگی کنیم. و من همچنان مثل همان زن مرموز برخورد می‌کردم؛ لبخند می‌زدم، خودم را دست نیافتنی نشان می‌دادم و در عین حال همه‌ی درها را نمی‌بستم

تا آن صبح ترسناک که با صدای جیغ زنها از خواب پریدم. صدای دویدن چند نفر را روی پله‌ها شنیدم. کسی بیرون اتاق داشت گریه می‌کرد. مانتو را روی دوشم انداختم و بیرون رفتم. در طبقه‌ی بالا یکی از زنهای پانسیون خودش را کشته بود. ظاهرا سم خورده بود. آن قدر خون بالا آورده بود که تمام ملافه‌ها و حتی فرش پای تخت کاملا خون‌آلود بود. چشمش به نقطه‌ای در سقف خیره مانده بود. لحظه‌ای صورتش را از پشت زنانی که اطراف تخت حلقه زده بودند دیدم. بعد از اتاق بیرون دویدم و توی راه پله‌ها بالا آوردم. به اتاق برگشتم، کسی آنجا نبود. در چمدانم را باز کردم. کیسه‌ی مرگ موش را از زیر لباس‌ها بیرون کشیدم. درش بسته بود اما به روشنی میدیدم بخشی زیادی از آن کم شده.

از پانسیون بیرون آمدم و بی‌هدف در خیابانهای تهران راه افتادم. نمی‌توانستم به دانشکده، فروشگاه بدلیجات یا هیچ جای دیگر بروم. می‌دانستنم که دیگر در آن اتاق شماره‌ی ۳ طبقه‌ی دوم هم هیچ جایی ندارم. به زنجان هم نمی‌توانستم برگردم یا به روستای پدر و مادرم که در دامنه‌ی کوه بود. در جهانی به این بزرگی جز خیابان‌های تهران هیچ جایی برای رفتن یا بودن نداشتم. جز آغوش همان زن مرموز که آرزوی کشتنش را داشتم هیچ جایی نداشتم. دور میدان بزرگ ولیعصر حجم زیادی از آدم‌ها و تاکسی‌هایی که در حرکت بودند چون آغوشی نامرئی مرا در بر گرفتند. رفتم بولوار کشاورز. جز راه رفتن هیچ کار دیگری نمی‌توانستم بکنم. مثل فنری که سال‌ها آن را کشیده‌اند و حالا بعد از رهایی جز جمع شدن در خود هیچ کاری نمی‌تواند بکند. دو بار تا انتهای بولوار رفتم و برگشتم. بعد رفتم سمت پل کریمخان و ویترین کتابفروشی‌ها را نگاه کردم. رفتم توی کتابفروشی چشمه که نبش خیابانی بود. در قفسه‌ی کتاب‌های داستان، جلد سبز کتابی چشمم را گرفت. برداشتمش و چند خطی خواندم. کلماتش آرامم می‌کرد. کتاب را خریدم و دوباره در کریمخان قدم زدم. تابلوی کافه کیوسک را دیدم. رفتم تو. خلوت و کم نور بود و بوی خوشی داشت. یک فنجان قهوه سفارش دادم، کم کم می‌نوشیدم و کتاب می‌خواندم. تا ساعت دو بعداز ظهر بیشترش را خوانده بودم. به طور عجیبی احساس گرسنگی می‌کردم. دوباره به سمت بولوار کشاورز راه افتادم. آنجا یک ساندویچ و یک قوطی کوکاکولا خریدم و روی چمن‌های میان بولوار نشستم و ساندویچ را با کوکاکولا خوردم. قرار بود عصر آن روز مرتضی بیاید دنبالم و با هم برویم بیرون. به مرتضی زنگ زدم و گفتم حالم خیلی خوب نیست و اگر می‌تواند زودتر همدیگر را ببینیم. گفت سعی می‌کند زودتر کارش را تمام کند. حدود ساعت پنج عصر بود که سر تخت طاووس مرتضی را دیدم، تعجب کرد.

«با خودت چیکار کردی دختر؟ »

ماجرایی را که صبح در پانسیون اتفاق افتاده بود برایش تعریف کردم. دیگر نمی‌توانستم حتی یک شب دیگر آنجا بخوابم. مرتضی سرش را خاراند و گفت: «خب اگه برای خودت سخت نیست می‌تونی بیای پیش من تا بعد ببینیم چه کار کنیم. اگر هم راحت نبودی من می‌تونم شب برم خونه‌ی یکی از دوستام بخوابم که تو اذیت نشی

«نه مرتضی من اذیت نمیشم

به سمت چهارراه قصر قدم می‌زدیم که مرتضی ناگهان ایستاد و لحظه‌ای به من خیره ماند. پرسیدم: «چرا این طوری نگام می‌کنی؟»

«همین طوری… چقدر شبیه دخترای تهران شده‌ی. انگار همه‌ی تهران رفته توی چشمات. »

خندیدم و چیزی نگفتم. می‌خواستم بپرسم مگر دخترهای تهران چطوری‌اند اما می‌دانستم سوال احمقانه‌ای است. مرتضی خودش نمی‌دانست ولی داشت درباره‌ی همان زن مرموز حرف می‌زد. توانسته بود با چشمان خودش او را ببیند اما درون من. گفت: «می‌خوای بریم پانسیون وسایلت رو برداریم

«نه، چیز زیادی لازم ندارم

نمی‌خواستم کیسه‌ی مرگ موش را با خود به خانه‌ی مرتضی بیاورم. ماسه نفر بودیم. من، مرتضی و تهران… مرگ موش همچنان در کار کشتن تهران بود و من بی‌آنکه خودم بدانم تبدیل به تهران می‌شدم. نمی‌دانستم چه قدر فرصت برایم باقی مانده. فکر کردم فردا تنهایی می‌روم و چمدان‌هایم را از پانسیون می‌آورم و مرگ موش را سر راه توی جوی آب خیابان فاطمی‌خالی می‌کنم. دلم می‌خواست آن زن مرموز را مثل خواهری دوقلو که هیچ وقت نداشتم در آغوش بگیرم. اگر زمانی هم می‌مردیم، هر دو کنار هم بودیم.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.