شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

در راه ویلا- فریبا وفی

چهارشنبه, ۲۴ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۵ ب.ظ
  •  

    جوان بودم و حقش نبود این قدر دلم بگیرد. دلم میخواست می‌توانستم چند روزی بگردم و تفریح کنم و بی خیال باشم. چند روز از غرولندهای مامان دور باشم و کمی ‌زحمت فرساینده‌ی مراقبت از بچه ها از دوشم برداشته شود. همین بود که دعوت ساده‌ی میترا را از خودش جدی تر گرفتم و با صدای بلند اعلام کردم:

    «می‌رویم ویلای خاله میترا.»

     پویا بالا پایین پرید و خوشحالی کرد. مامان بخش تدارکاتی‌اش را که مدتها از کار افتاده بود فعال کرد.

    «باید لباس گرم برداریم. شبهای شمال سرد است.»

     میترا درباره‌ی بردن مامان چیزی نگفته بود. فقط از من خواسته بود بچه‌هایم را بردارم و چند روزی بروم پیشش.

    «عباس را می‌فرستم ترمینال دنبالتان»

     در تلفن های بعدی از جزئیات سفر حرف زدیم، ولی میترا اشاره‌ای به مامان نکرد. حتا ته دلم فکر می‌کردم این هم یک جور باج دادن است در مقابل زندگی با مامان. زندگی با او چیزی نبود که میترا بیشتر از یک هفته بتواند تحمل کند. به بهانه‌ی خارج رفتن و مشغول بودن می‌فرستادش پیش من.

     «شوهرت نیست و تنها نمی‌مانید.»

     و با آن همه ثروت و امکانات، حالا طبیعی بود گاهی هم عذاب وجدان به سراغش بیاید و از من بخواهد چند روزی در ویلایش استراحت کنم. خبر داشت که ‌افسرده‌ام و دارو می‌خورم. مامان به‌او رسانده بود که بعضی وقت ها جواب سؤال‌هایش را هم نمی‌دهم. خیلی که هنر می‌کردم، به جای جنباندن زبان چند گرمی‌ام، سر سنگینم را تکان می‌دادم. میترا می‌دانست من این روزها حوصله ی هیچ کاری ندارم. گاهی وقتها ربط بچه ها را با خودم فراموش می‌کردم. اینها چه وقت و چرا آمده بودند. فقط می‌دانستم در قبالشان مسئولیت دارم. با دقت به خواب و خوراک شان می‌رسیدم. حتا میشد باهاشان بازی کنم؛ ولی هیچ کدام این کارها لذتی نداشت. دلم می‌خواست چند روزی از وظیفه‌ی مادری مرخصی بگیرم و فراموش کنم که مادرم. فراموش کنم که حتا دختر مادری هستم که به مصاحبت من احتیاج دارد. این روزها مامان که هیچ، خودم را هم به سختی تحمل می‌کردم. فکر کردم غیبت من فرصت خوبی هم برای مامان است. خانه ‌از حضور سنگین من خالی می‌شود و مامان چند روزی قیافهى عنق مرا نمی‌بیند. می‌تواند هر همسایه‌ای را که دوست دارد به خانه دعوت کند و دور از ونگونگ و سر و صدای بچه ها آسوده بخوابد.

    «تو که پا نداری.»

     مامان مصمم بود.

    «پیاده که نمی‌رویم. تازه میترا عباس را می‌فرستد دنبال مان.»

     ساکت شدم. چه طور می‌توانستم به مامان بگویم نیاید. بگویم حوصله‌اش را ندارم و می‌خواهم تنها باشم. دلم می‌خواست از آن مادرهایی بود که می‌توانستم بچه ها را چند روزی پیشش بگذارم و گم و گور شوم. ولی نبود.

    «من بچه داری ام را کرده‌ام. حالا نوبت خودتان است.»

    یادش می‌انداختم که با بچه های میترا این طور نبود.

     «آن موقع جوان تر بودم. حوصله داشتم.»

    یک بار که پویا را گذاشتم پیشش، اخم کرد.

    «زود برگرد. گرسنه‌اش بشود نمی‌دانم چه کارش کنم.»

    « فقط بهش شیر بده.»

    «چند پیمانه بدهم؟ من که‌این چیزها را بلد نیستم. یک موقع دیدی اشتباهی دادم. زمان ما که شیر خشک نبود.»

    میترا تلفن کرد. گفت چه روزی بلیت بگیریم و چه تاریخی و چه ساعتی حرکت کنیم.

     

    عاشق تشریفات است. انگار می‌خواستیم به تگزاس آمریکا برویم نه به یکی از دهات آمل. گفت کدام گوشه‌ی ترمینال بایستیم که عباس گممان نکند. همه می‌دانستیم که عباس آقا زحمت گشتن به خودش نمی‌دهد. چرخی می‌زند و سریع برمی‌گردد خانه و خیلی راحت می‌گوید: «نبودند.»

    مامان بلند شد و آمد نزدیک تلفن.

    «بگو جلو رستوران ترمینال می‌ایستیم. این جوری گممان نمی‌کند.» سیم تلفن را پیچاندم دور انگشتم.

    حالا معلوم نیست بیاییم یا نه.»

    این را از لجم گفتم. در واقع داشتم به مامان میگفتم. کنایه‌ی مرا می‌فهمید. از احساسات من خبر داشت، ولی حاضر نبود از سفر صرف نظر بکند. هیچ وقت نکرده بود. هر جا پای خوشی و تفریح در میان بود یکباره جوان و قبراق میشد و جلوتر از همه راه می‌افتاد. طبع خوش گذرانی داشت که ذره‌ای از آن را به من واگذار نکرده بود. گاهی وقتها حتا شک می‌کردم دختر زنی مثل او هستم.

    «عباس آقا برای چی می‌آید دیگر؟ خودم می‌آیم. تنها که نیستم. مامان هم هست.»

     مامان دستش را دراز کرده بود و می‌خواست گوشی را بگیرد. میترا کمی ‌مکث کرد.

    «با این حال عباس را می‌فرستم دنبالتان»

     گوشی را دادم دست مامان. مثل همیشه خیلی سریع به تفاهم می‌رسیدند. میترا به روی خودش نیاورد که مامان را دعوت نکرده و مامان هم جوری وانمود کرد که‌انگار میترا اول از همه ‌او را دعوت کرده‌است.

    «خودمان می‌آییم میتراجان »

    بعد لابد میترا چیز خنده داری گفت که مامان هفتادساله‌ی من مثل یک دختر جوان خندید. خنده‌ای بلند، جوان، رها. شاید هم عشق سفر و وعده های شیرینش بود که‌او را این جور خندانده, داشتم به سپهر شیر می‌دادم و عکس خودم را توی شیشه ی میز تلویزیون میدیدم. این من بودم که در بیست و نه سالگی، هفتاد سال داشتم و نمی‌توانستم مثل او بخندم. سپهر خوابش گرفت. آهسته سینه‌ام را از او دور کردم و به پشت خوابیدم. بعد کمی‌صبر کردم تا خوابش عمیق شد. مامان از روی مبل بلند شد. النگوهایش صدا کرد. بعد بویش آمد. بوی پشم خیس می‌داد. لنگ لنگان رفت طرف دستشویی. وقتی برگشت، هنوز از جایم بلند نشده بودم.

    «بلند شو این بچه را بینداز سر جایش.»

    پویا را می‌گفت که گوشه ی مبل خوابش برده بود. بلند شدم. بغلش کردم و گذاشتمش توی رختخواب.

    «یک لیوان آب بده‌ این قرص را بخورم.»

     لیوان آب را گرفت و گفت قرصی که می‌خورد درست است یا اشتباهی دارد می‌خورد.

    «ممکن است بمیرم فردا صبح بلند نشوم.»

    همیشه ‌این را می‌گفت. تعارفی بود که با مرگ می‌کرد. شاید هم می‌خواست مرا با خودش مهربان کند. مسواک زدم و چراغ را خاموش کردم.

    «پرده ها را کنار بزن.»

    پرده ها را کنار زدم. نور زرد و کهنه‌ای از پنجره تابید و تاریکی اتاق را به هم زد.

    «چراغ خواب یادت رفت. مثل قبر است این جا.»

    چراغ خواب را به برق زدم. پروانه‌ای بود که هر دو بالش میسوخت. مامان بیدار بود. همیشه تا سرش را روی بالش می‌گذاشت خروپفش بلند می‌شد، اما این بار نمی‌توانست بخوابد. می‌دانستم از شوق سفر بیدار است. به پهلو خوابیده بود و بازویش را زیر سرش گذاشته بود و پاهایش را نرم و آرام به هم می‌مالید. حرکت پاهایش نشان می‌داد که به رؤیایی لذت بخش فکر می‌کند. سالها پیش که ‌این حرکت را برای خودم معنا کردم، از آن بدم آمد. آن روزها حرکت پاها به نظرم رقص شوق یک لذت ممنوع بود و مرا به یاد اتفاق های مبهم و نامفهوم خانه می‌انداخت، اتفاقهایی که کسی کمکم نکرد درست بفهمم و برای همیشه در ذهنم اغراق آمیز و معیوب مانده بودند. حالا پاها پیر بودند و صدای مالیده شدنشان مثل ساییده شدن سمباده روی تخته‌ی ناصاف بود. این صدا عصبی ام می‌کرد. در واقع میل شدید و حریصانه‌ی او به زندگی بود که عصبانی ام می‌کرد. همین زندگی هیچ میلی در من بیدار نمی‌کرد. هیجان رازهایش دلم را گرم نمی‌کرد و خالی تر از همیشه به نظر می‌رسید.

    «یک شب توی ایوان باصفایش بخوابی حالت جا می‌آید. هوایش خوب است.»

    خودم را به خواب زدم. نخواستم پیام دوستی اش را که در تاریکی برایم می‌فرستاد بگیرم. باور نمی‌کردم به فکر من باشد. مطمئن بودم از تصور روزهای آینده حظ می‌کند. ایوان بزرگ با گلیم و پوست گوسفند فرش شده. آسمان صاف و پرستاره‌است و هوا شفاف و عطرآگین. عباس آقا دارد قلیانش را چاق می‌کند. مامان به متکاهای گنده‌ی میترا لم می‌دهد و یاد بهشت می‌افتد. نسیم خنک میوزد و شاخه های درختهای باغ در تاریکی تکان می‌خورند، صدای باغ با صدای رودخانه می‌آمیزد و همه چیز راز آلود می‌شود. لابد از نشئگی خیال آن منظره بود که صدایش این قدر جوان شده بود. چه قدر او و میترا به هم می‌آمدند. میترا هم به‌او رفته بود. میترا هم عاشق زندگی بود، عاشق طبیعت و استفاده‌از مواهب طبیعت. کجایش عیب داشت؟ این سؤال را آن شب بارها از خودم کردم و هربار به خودم جواب دادم که‌او هم مثل هر آدم دیگری حق دارد خوش بگذراند. می‌خواهد از بقیه ی عمرش لذت ببرد. ولی جواب به جای آن که قانعم کند، بیشتر عصبانی ام می‌کرد. مامان پیر بود، ولی پیری بر او حکومت نمی‌کرد. پیری زیر دستش بود. مثل مرد مزاحمی ‌بود که مامان بلد بود خرش کند. بعضی وقتها با دلبری و بعضی وقتها با دندان تیز کردن، بدبختی کم نداشت، ولی جنگجوی خوبی بود. همیشه جنگیده بود اما این باعث نشده بود خودش را فراموش کند. مظلوم نشده بود. حتا در مقابل مشکلات قیافه گرفته بود و از بس به قیافه گرفتن عادت کرده بود، مراقبت از آن جزئی از طبیعتش شده بود. موهای پرپشتی داشت و دندان های باقی مانده‌اش محکم بود. قلبش را سالها پیش عمل کرده بود. قبل از عمل تنها چیزی که خواست کرم صورتش بود و عطری که بهتر بود دم دستش باشد تا بوی بیمارستان نگیرد. مامان هفتادساله بود. از آن هفتاد ساله های قشنگ که بدن چاق و جاافتاده‌ای دارند و در مهمانی ها چادر نازک خوشگلی سرشان می‌کنند و بلدند چه طور رفتار کنند تا شیک و آراسته به نظر برسند. همین است که میترا دوست دارد مامان را به مهمان هایش معرفی کند. او را با خودش به مهمانی ها می‌برد و با کلی عشوه ‌او را مادر من صدا می‌کند. خودش می‌شود دختری که عاشق مادرش است و مامان می‌شود زن بی نظیری که حتا نفس خشک و خالی اش نعمت است. مامان آن قدر از این نقش خوشش می‌آید که بعد از تمام شدن مهمانی ها هم دوست ندارد از حال دربیاید. ولی تنها که می‌شوند، میترا ایراد می‌گیرد. مامان فراموشکار است. توی خواب دهانش کج میشود. بیشتر وقتها وارفته‌است و باید خودش را جمع کند و میترا از هر چیزی که‌او را به یاد زوال عقل آدم بیندازد نفرت دارد. روزهای بعد همچنان امیدوار بودم مامان پشیمان بشود.

    یک روز گفتم بلیت اتوبوس گیر نمی‌آید و روز دیگر خبر دادم که در شمال یک عالم باران باریده و شاید سیل بیاید. مامان خونسرد تحمل کرد. یک روز به رفتن مان مانده گفت: «اگر ناراحتی من نمی‌آیم.»

    روز مناسبی را انتخاب کرده بود. می‌دانست که‌اگر بعد از آن همه حرف و حدیث در خانه بماند، عملا سفر را به من کوفت کرده‌است. ساکت ماندم. گفت آدم باید خیلی بدبخت باشد که سربار بچه های ناسپاسش باشد. دوتا دختر توی دنیا دارد که هیچ کدام تحملش را ندارند. دختر بزرگش دم به دقیقه می‌رود خارج و دختر کوچکش هم هر وقت شوهرش از مأموریت می‌آید آدم باید گورش را گم کند. اگر سالم بود و کمی ‌هم پول داشت، می‌رفت آلمان پیش پسرش. منتش را هم داشتند. تسلیم شدم. فکر کردم زیادی سخت گرفته‌ام. دلم از جای دیگر پر بود و سر مامان خالی می‌کردم. از بچه داری خسته بودم. از مأموریت های دور و دراز شوهرم خسته بودم. مامان تقصیری نداشت که من آن قدر تلخ بودم.

    از لحظه‌ای که رضایت دادم مامان بیاید، فکر کردم شاید زیاد هم بد نباشد. تنها کسی بود که می‌توانست دو کلام با عباس آقا حرف بزند. عباس آقا کارش دنبال پول دویدن بود. سرعتش آن قدر زیاد بود که نمی‌توانست از نتیجه ی دوندگیهایش لذت ببرد. مامان حتا برای میترا همصحبت خوبی بود. میترا گزارشگر تمام عالم بود و یکریز حرف میزد. چه کارها که موقع حرف زدن نمی‌کردند. میترا صورت مامان را بند می‌انداخت و موهایش را رنگ می‌کرد. در عوض مامان هم نخ و سوزن دستش می‌گرفت و گوشه‌ی لحافی یا آستر تشکی را که پاره بود می‌دوخت. شاید مامان راضی میشد بچه ها را نگه دارد و من می‌توانستم تا پای آبشار بروم و دوباره با طبیعت و زندگی آشتی کنم. صدای مامان از توی تاریکی آمد.

    «سن تو که بودم، هم بچه داری می‌کردم، هم خانه داری. صدتا کار در یک چشم به هم زدن می‌کردم و عین خیالم نبود. آتش پاره بودم. ولی تو انگار مرده‌ای. همیشه خسته‌ای. اما عیبی ندارد. می‌رویم سفر و حسابی کیف می‌کنیم. ظهرها ماهی تازه و صبح ها پنیر و گردوی تازه می‌خوریم. از میوه های باغ چند شیشه مربا درست می‌کنیم. بچه های تو هم یک خرده جان می‌گیرند. برگشتی می‌بینی پوستت چه قدر فرق کرده.»

    بعد از هشت ساعت اتوبوس سواری، تهران بودیم و شب به ترمینال آمل رسیدیم. عباس آقا را از دور دیدیم. چشمهایش دو دو می‌زد و سوییچ ماشین را توی دستش می‌چرخاند و هول هولکی این طرف و آن طرف می‌رفت. مثل موشی که برای پیدا کردن سوراخی صدتا راه را یک ثانیه‌ای آزمایش کند. می‌رفت و برمی‌گشت. اشاره کردم. نزدیک شد. مثل همیشه عجله داشت. انگار باید سر امضای قرارداد مهمی‌می‌رسید.

    «ماشین را جای دوری پارک کرده‌ام.»

     چند ساعت طول کشیده بود به آمل برسیم و حالا نیم ساعت دیگر هم راه بود تا به ویلا برسیم. مامان به زحمت قدم برمی‌داشت. پویا گریه می‌کرد. می‌خواست بغلش کنم.

    «نمی‌توانم پویاجان»

    سپهر روی شانه‌ام خوابش برده بود. عباس آقا ساکم را سبک سنگین کرد، بعد برداشت و مثل تیر رفت. یکبار برگشت نگاه کرد به ما که پشت سرش لخلخ کنان می‌رفتیم.

    «عجله کنید. ماشین را جای بدی پارک کرده‌ام.»

     دست پویا را گرفتم و به دنبالم کشیدم. مامان ساکش را خودش برداشت و زیر لب چیزی گفت. فکر کردم باید فحشی باشد به عباس آقا که آدم را هول می‌کرد. هوا تاریک شده بود. محوطه بیرون ترمینال پر بود از تیر آهن و خاک و سیمان. یادم آمد که میترا گفته بود ترمینال جدیدی به جای قدیمی‌می‌سازند. مردی سوت زنان از کنارم گذشت. رسیدیم به جایی که به زحمت جلو پایمان را می‌دیدیم. با روشنایی های دنیا از هر طرف فاصله داشتیم. باران می‌بارید و نمی‌بارید. قطره‌ی سرگردانی از جایی از آسمان روی بینی ام چکید. پویا دیگر گریه نمی‌کرد. سفت دستم را گرفته بود و راه می‌آمد. مامان به زحمت خودش را می‌کشید. چادر از سرش لیز خورده بود و گوشه‌اش را به دندان گرفته بود. ایستادم نفسی تازه کنم. عرق کرده بودم و بازویم زیر سنگینی سپهر بی حس شده بود. مامان خیلی مانده بود به من برسد. بدن چاقش جلو نمی‌آمد. به چپ و راست کج میشد و راه نمی‌آمد. لابد پاهایش بعد از آن همه تو اتوبوس نشستن باد کرده بود. نگاهش کردم و توی دلم گفتم: «می‌ماندی خانه بهتر نبود؟»

    دیدم دلم برای مامان نمیسوزد. زن پیر لنگ لنگان می‌آمد که به ویلا برود، در ایوان باصفایش دراز بکشد، پاهایش را به هم بمالد و رؤیا ببافد. اینها عصبانی ام می‌کرد. عصبانیت کوری بود که نمی‌دانستم از کجا می‌آمد و چه طور می‌آمد. هر چه بود مثل اسفنجی تمام حس و خونم را به خود می‌کشید. راه ‌افتادم و به پویا گفتم کمی‌جلوتر برود. هیکل عباس آقا داشت در تاریکی گم میشد. ریزه و قبراق بود و عجله داشت ساک کهنه‌ام را مثل محموله ی باارزشی به ماشین برساند.

    «چشم از عمو برندار.»

     به پشت سرم نگاه کردم. مامان داشت بلند بلند چیزی میگفت. اعتنا نکردم. این تاوانی بود که باید می‌داد. حتا پا سست نکردم تا خودش را برساند. یک چشمم به جلو پایم بود و یک چشمم به عباس آقا. پویا از تاریکی و سکوت دور و بر ترسیده بود و محکم چسبیده. بود به من. عباس آقا از دور مثل نگهبان دوزخ با دست علامت میداد عجله کنیم. نفس نفس میزدم، خسته شده بودم. ناامید فکر کردم با دو بچه ی کوچک و یک زن پیر و این همه بار راه‌افتاده بودم کجا؟ ویلای مرده شوربرده‌ی میترا. میترایی که هیچ کدام از لحظه های سخت زندگی مرا نداشت. داشتم از دستش عصبانی میشدم. هرگز مشکلی از ما حل نمی‌کرد. حالا هم که دعوتی کرده بود، لطفش چیزی از عذاب و زحمت داشت. من هیچ، ولی می‌توانست برای مامان بلیت هواپیما بخرد. فکر کردم میترا به نیاز جواب نمیداد، ولی به درخواست چرا. ما هم چنین درخواستی از او نکرده بودیم. اگر از بیماریات باخبر می‌شد، سریع دست به کار می‌شد. با چند تلفن و توصیه‌ی بهداشتی و مشاوره و وقت دکتر گرفتن و پول آژانس دادن به کمکت می‌آمد، ولی هیچ وقت نمی‌پرسید چه مرگت است، چون ممکن بود بخواهی مفصل به‌این سؤال جواب بدهی و او حوصله‌اش را نداشت. احساس می‌کردم تمام کسالت سال های زندگی ام را با خودم بار کرده‌ام و مثل حمالی آن را به مکان دیگری می‌برم. با صدای جیغ کوتاه مامان برگشتم. با صورت نقش زمین شده بود. ساکش روی آرماتورهای کنار راه‌افتاده بود. چادرش جمع شده بود روی کمرش. نمی‌دانم خشم بود یا بی رحمی‌یا ترس که میخکوبم کرد. قدم از قدم برنداشتم. حاضر بودم به جای مامان زمین می‌خوردم، و این موقعیت قرار نمی‌گرفتم. چیزی مانع شد به طرفش بروم، چیزی که‌اسم نداشت، ولی قلبم را سوراخ کرد. رویم را برگرداندم و راه‌افتادم. داشتم پاهایم را می‌کشیدم. عرق از پشت گردنم رفت زیر لباسم، بعد صدایی شنیدم. صدا خفه و ناآشنا بود، مثل صدای حیوانی که توی تله گیر افتاده. از گلوی من می‌آمد. نمی‌توانستم برگردم. فکر می‌کنم همین ناتوانی از مهربان بودن یا چیزی شبیه آن بود که باعث شده بود دچار خفگی بشوم و حتا نتوانم مثل آدم گریه کنم. چندبار دهانم را باز کردم و بستم و آمد و رفت هوا را توی دهان خشکم حس کردم. بعد از آن بود که‌اشک آمد. پویا به من چسبید. «الان گرگ می‌آید ما را می‌خورد.»

    می‌توانستم برگردم، دست مامان را بگیرم و بلندش کنم؛ ولی مثل آدم بی سر رو به جلو رفتم. چیزی نمی‌دیدم. راه رفتن تنها کاری بود که می‌توانستم بکنم. صدای مامان را از پشت سرم شنیدم.

    «مرتیکه شاش دارد این جور می‌دود؟»

    دیروقت به ویلا رسیدیم. میترا با سر و صدا به‌استقبال مان آمد. زیرانداز پشمی ‌را از گوشه ی ایوان آورد و زیر مامان انداخت و متکای گنده‌ای پشتش گذاشت. ایوان روشن و پرنور بود و صدای سیر سیرک و صدای رودخانه می‌آمد. بوی باران در هوا بود. پشه ها دور چراغ تور زده بودند. میترا بچه ها را روی تشک های نرم خواباند و برای ما چای و یک ظرف پر از میوه ‌اورد. عباس آقا با توتون قلیانش ور میرفت. میترا رفت غذایی گرم کند. پاهایم را دراز کردم. چشم هایم را بستم و احساس کردم در این هوای خوب دیگر خسته نیستم. فکر کردم همه چیز را پشت سر گذاشته‌ام. سرم از هر فکری خالی بود. چشم هایم را که باز کردم تازه مامان را دیدم. بدن چاقش را کشانده بود نزدیک نرده های ایوان، رویش را برگردانده بود طرف باغ و چشم دوخته بود به تاریکی. چایش سرد شده بود و به میوه هایی که میترا توی بشقابش گذاشته بود دست نزده بود. یک دستش را دور نرده حلقه کرده بود و دست دیگرش را، همان که‌انگار پیرتر بود و کمی‌لرزش داشت، روی دامنش گذاشته بود. به بهانه‌ی برداشتن نمکدان نزدیکش رفتم.

    «ببینم زانویت را.»

     انگار چیزی توی گلویش رفته باشد غبغبش نامحسوس لرزید. دستش را آهسته برد گوشه ی چشمش و آورد پایین. رویش را از تاریکی برنگرداند. دلم میخواست بغلش کنم، ولی به جایش توی کیفم دنبال پماد گشتم. پیدا نمیشد، از بس که خرت و پرت بود. صدای مامان ضعیف و قهر الود بود.

    «نمی‌خواهم.»

    پماد را پیدا کردم. درش را باز کردم. کرم سفید زد بیرون.

    «این پماد خوب می‌کند درد پایت را.»

     خوشم نمی‌آمد صدایم آن جور بلرزد. ساکت شدم و دستم را با پماد بالا گرفتم و همان طور ماندم. پماد بهانه‌ای بود که مرا ببخشد. هر دو این را می‌دانستیم. پایش را بفهمی‌نفهمی‌جلو آورد. جوراب کلفتش را پایین کشیدم. زیر زانویش بدجور خراشیده بود. نگاهم نکرد.

    «فایده دارد آخر؟»

    سرم را روی زانویش خم کردم.

     «آره، فایده دارد.»

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.