شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

بارتلی محرر – قسمت سوم

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۳۹ ق.ظ

 هنگامی‌که سخن می‌گفتم مرا نگاه نمی‌کرد، بلکه به نیم تنه سیسرون خیره شده بود که (چون همان موقع نشستم) مستقیم پشتم قرار گرفت. حدود شش اینچ بالای سرم پس از آنکه زمانی نسبتا طولانی در انتظار پاسخ ماندم و طی آن مدت خطوط چهره‌او کوچکترین تغییری نکرد و فقط لرزشی خفیف، و به زحمت محسوس، لبهای بی رنگش را اندکی جنباند، گفتم: « بارتلبی، چه جوابی میدهی؟»

 او گفت: « فعلا ترجیح می‌دهم جوابی ندهم. »

و باز به عزلتکده‌اش پناه برد. اعتراف می‌کنم که ضعف نشان دادم، ولی چاره‌ای نداشتم زیرا رفتارش در آن موقعیت مرا عصبانی کرد. جدا از آنکه به نظر می‌رسید اهانتی ظاهرأ مؤدبانه در آن نهفته‌است، بلکه با توجه به نزاکت، خوش خلقی و اغماض انکارناپذیری که در قبالش نشان داده بودم، تمرد نامعقولش نهایت ناسپاسی به شمار می‌آمد. بار دیگر به فکر فرو رفتم و درباره‌اینکه چه باید بکنم به تأمل نشستم، هر چند آزرده خاطر بودم و عزم راسع داشتم که به محض ورود به دفتر او را اخراج کنم، لیکن به طرزی غریب احساس می‌کردم تصوری خرافی بر قلبم می‌گوید و نهی ام می‌کند از آنچه قصد انجامش را داشتم و حکم پر خباثتم می‌دهد، اگر جرأت کنم، حتی یک لفظ گزنده علیه‌این پریشان ترین انسانها بر زبان برانم, آخرسر با حالتی خودمانی صندلی ام را پشت پرده بردم، بغل دستش نشستم و گفتم: « بسیار خب، بارتلبی، از خیر شنیدن ماجرای زندگی ات گذشتم اما لااقل بگذار دوستانه‌از تو بخواهم تا جایی که ممکن است عادت‌های معمول این دفتر را رعایت کنی. همین حالا قول بده که‌از فردا یا پس فردا کمک میکنی تا اسناد را مقابله کنیم؛ خلاصه‌اینکه همین حالا قول بده که‌از یکی دو روز دیگر شروع میکنی به‌اینکه یک ذره معقول باشی - قول بده، بارتلبی! »

با صدایی ضعیف، مانند آدمی‌رو به موت، پاسخ داد: « در حال حاضر، ترجیح میدهم یک ذره معقول نباشم. »

 درست همان موقع، در کشویی باز شد و منگنه به طرفمان آمد. به نظر می‌رسید از بی خوابی بسیار شدید شب پیش، که ناشی از سوءهاضمه‌ای سخت تر از همیشه بوده، در عذاب است. آخرین کلمات بارتلبی به گوشش خورد. منگنه دندان قروچه رفت: « ترجیح می‌دهد نکند،‌ها؟ »

 و خطاب به من گفت: « من اگر به جای شما بودم، ترجیح میدادم حق این قاطر چموش و لجوج را که دستش بگذارم، حضرت آقا. این دفعه "ترجیح میدهد" چه کار نکند؟ »

 بارتلبی کوچکترین تکانی به خود نداد. گفتم: « آقای منگنه، ترجیح می‌دهم عجالتا سر کار تشریف ببرید!»

آن اواخر، ناخواسته کلمه « ترجیح دادن» را در مواقعی نه چندان مناسب به کار می‌بردم و از تصور اینکه در اثر تماس با محرر به شکلی حاد و نگران کننده دچار اختلال ذهنی شده باشم، لرزه بر اندامم افتاد. چه نابهنجاری‌های دیگر و چه بسا عمیق تری در انتظارم بود؟ این واهمه مرا برای انجام اقدامات مقتضی به تعجیل واداشت. در همان حال که منگنه بسیار بدعنق و دمغ دور می‌شد، بوقلمون با نرم خویی و نزاکت سررسید.

گفت: « قربان، خاضعانه عرض می‌کنم دیروز در فکر بارتلبی خودمان بودم و به‌این نتیجه رسیدم که‌اگر او "ترجیح بدهد" روزی نیم لیتر آبجو بنوشد، برای بهبودش خیلی مفید است و حتما باعث می‌شود موقع مقابله ‌اسنادش به بقیه کمک کند. »

اندکی هیجانزده گفتم: «پس این کلمه به شما هم سرایت کرد.»

 بوقلمون پرسید: « قربان، منظورتان کدام کلمه‌است؟ »

 و در همان حال، محترمانه خودش را در فضای تنگ پشت پرده چپاند و با این عمل باعث شد تنه‌ام به محرر بخورد

«کدام کلمه، قربان؟ »

بارتلبی، که ظاهرا از ازدحام در کنج خلوتش مکدر بود، گفت: «"ترجیح میدهم" مرا اینجا تنها بگذارید!»

گفتم: « همین کلمه، بوقلمون، همین »

گفته: « آهان، "ترجیح دادن"؟ آهان، بعله . کلمه عجیبی است، خودم هیچ وقت از آن استفاده نمی‌کنیم اما، حضرت آقا، همان طور که خاضعانه عرض می‌کردم، اگر او ترجیح بدهد که ... »

 صحبتش را قطع کردم: « بوقلمون، لطفا برگرد سر کارت!»

 « چشم، حضرت آقا. اگر شما این طور ترجیح بدهید، حتما همین کار را می‌کنم.»

  هنگامی‌که در کشویی را گشود تا رفع زحمت کند، منگنه‌از پشت میز تحریرش چشمش به من افتاد و سوال کرد: « ترجیح می‌دهید رونوشت فلان سند روی کاغذ آبی باشد یا سفید؟ »

 کمترین تاکید مطایبه میزی بر کلمه « ترجیح » نکرد. کاملا آشکار بود که‌این لفظ غیر ارادی بر زبانش آمده. با خود گفتم، حتما باید از شر این مرد مجنون خلاص شوم، چون همین حالا تا حدودی زبان خودم و کارمندانم را معیوب کرده، اگر فرض بگیریم که مخمان تاکنون مصون مانده باشد؛ ولی مصلحت دیدم اخراجش را فورا اعلام نکنم.

 روز بعد متوجه شدم بارتلبی کاری نمی‌کند جز آنکه کنار پنجره بایستد و در بحر خواب و خیال غوطه‌ور شود؛ چون پرسیدم چرا نمی‌نویسد، گفت تصمیم گرفته دیگر چیزی ننویسد.

بانگ تعجبم بلند شد: « چرا؟ حالا چه پیش آمده؟ بعد چه خیالی داری؟ دیگر نمی‌خواهی اصلا چیزی بنویسی؟ »

« اصلا!»

« علتش چیست؟ »

با بی اعتنایی پاسخ داد: « خودتان علتش را نمی‌بینید؟ »

با دقت و حوصله نگاهش کردم و متوجه شدم که چشمانش کدر و بی فروغ به نظر می‌رسند. فورا این نکته به دهنم خطور کرد که‌احتمالا پشتکار بی نظیرش برای رونویسی در آن مکان کم نور، طی چند هفته ‌اولی که نزد من خدمت می‌کرد، موقتا بینایی‌اش را معیوب کرده. متاثر شدم. ابراز دلسوزی و همدردی کردم. یادآور شدم که پرهیز موقتش از تحریر صد البته ‌اقدامی‌عاقلانه و سنجیده‌است؛ و ترغیبش کردم از این موقعیت برای گردش و پیاده روی سلامت بخش در هوای آزاد استفاده کند. بدیهی است این کار را نکرد.

چند روز بعد، چون سایر کارمندان در دفتر نبودند و من برای ارسال چندین نامه بی اندازه شتاب داشتم، فکر کردم حالا که بارتلبی هیچ نوع مشغولیت مادی ندارد، یقیناً کمتر از معمول انعطاف ناپذیر خواهد بود و می‌پذیرد نامه‌ها را به پستخانه ببرد، اما او بی هیچ عذر و بهانه در خواستم را رد کرد. ناگزیر، خودم تن به زحمت دادم و تا پستخانه رفتم.

 روزهایی دیگر سپری شدند. نمیدانم چشمان بارتلبی بهبود یافتند یا خیر. بنا بر تمام ظواهر عینی به نظرم رسید چنین شده ‌اما هنگامی‌که سؤال کردم چشمانش در چه حال است. التفات نکرد پاسخم را بدهد. در هر حال، دیگر به رونویسی نپرداخت . عاقبت، پس از پافشاری‌های فراوانم، آب پاکی را روی دستم ریخت و اطلاع داد رونویسی را برای همیشه کنار گذاشته به راستی برآشفتم: « چطور! فرض کن چشمانت کاملا خوب شدند . حتی بهتر از قبل در آن حال هم باز رونویسی نمی‌کنی؟»

پاسخ داد: « رونویسی را کنار گذاشته‌ام. »

 و به کنجی خزید. همچون گذشته، محکم و ثابت در دفترم ماند. نه، محکم تر و ثابت تر از قبل اگر چنین چیزی میسر و قابل تصور باشد، چاره چه بود؟ او در دفتر کاری انجام نمی‌داد؛ چرا باید آنجا می‌ماند؟ در واقع، دیگر به معنی دقیق کلمه، وبال گردنم شده بود، پنداری طوق لعنت باشد. با این وجود، دلم به حالش می‌سوخت. وقتی اظهار می‌دارم صرفا به خاطر صلاح و مصلحت خودش معذب بودم، تمام حقیقت را نگفته‌ام. اگر فقط از خویشاوند یا دوستی نام می‌برد، بیدرنگ برایش نامه می‌نوشتم و تحریکش میکردم که بیاید و این مرد نگونبخت را به منزلگاهی مناسب ببرد اما او ظاهرا تنها بود، یکه و بی‌کس در این عالم پهناور، تند پاره‌ای میان اقیانوس اطلس.

 عاقبت الامر، ضرورت‌های مرتبط با شغلم زورشان چربید و مستبدانه بر سایر ملاحظات غلبه یافتند. به محترمانه ترین شکل ممکن، به بارتلبی گفتم که باید بی قید و شرط ظرف شش روز دفترمان را ترک کند. به‌او هشدار دادم که به هر طریقی در این فاصله زمانی برای خویش سرپناه دیگری بیابد. داوطلب شدم در این مهم یاری اش کنم - تنها مشروط بر اینکه خودش قدم اول را برای نقل مکان بردارد. اضافه کردم: « وقتی هم بالاخره‌از خدمتم خارج شدی، ترتیبی می‌دهم که کاملا دست خالی از اینجا نروی، بارتلبی یادت باشد، شش روز دیگر از همین ساعت. »

 چون مدت مذکور منقضی شد، به پشت پرده نظر انداختم و بنگر که بارتلبی هنوز آنجا بود! دکمه‌های سرداری ام را بستم، قد راست کردم، با طمأنینه به سمتش رفتم، دست بر شانه‌اش گذاشتم و گفتم: « موقعش رسیده؛ باید این مکان را ترک کنی برایت متاسفم؛ پول اینجاست؛ اما باید بروی.»

در حالی که همچنان پشت به من داشت، جواب داد: « ترجیح میدهم نروم. »

 « "باید" بروی. »

 ساکت ماند. عرض کنم خدمتتان که‌ اعتماد بی حد و حصری به درستکاری عادی این مرد داشتم. او بارها سکه‌های شش پنی و شلینگ‌هایی را که ‌از روی بی مبالاتی بر زمین می‌انداختم به من پس داده بود. کلا، در این قبیل امور جزئی، بسیار شلخته‌ام. بنابر این، وقایع بعدی چندان دور از انتظار نبود.

گفتم: « بارتلبی، دوازده دلار بابت تتمة حساب به تو بدهکارم. بفرما ۳۲ دلار. بیست دلار اضافی نوش جان خودت. - پول را قبول می‌کنی؟ »

و دستم را با اسکناسها به سویش دراز کردم. ولی او ذره‌ای هم تکان نخورد.

« پس میگذار مشان اینجا »

و آنها را زیر وزنه‌ای روی میز نهادم. سپس کلاه و عصایم را برداشتم و در همان حال که به طرف در می‌رفتم، خیلی خونسرد، سر چرخاندم و اضافه کردم: « بعد از اینکه وسایلت را از این دفتر بیرون بردی، لطفا در را قفل کن، بارتلبی - زیرا غیر از تو همه رفته‌اند - و بی زحمت کلید خودت را هم زیر پادری بگذار تا فردا صبح بردارمش چون دیگر نمی‌بینمت همین الان خداحافظی می‌کنم! اگر بعدأ، در منزل جدیدت، خدمتی از من ساخته بود، تردید به خود راه نده و با ارسال نامه مرا از موضوع مطلع کن! خدا نگه دار. بارتلبی و ایام به کامت.»

اما او در جوابم حتی یک کلمه هم نگفت؛ قدافراشته، مانند آخرین ستون معبدی مخروبه، صامت و تک افتاده وسط آن چاردیواری که جز او کسی آنجا نبود، بی حرکت باقی ماند. هنگامی‌که پیاده و متفکر به منزل برمی‌گشتم، خودپسندی ام بر شفقتم غلبه کرد. ناخواسته، از اینکه چنین استادانه ترتیب کارها را داده و بارتلبی را از سر باز کرده بودم، سخت به خود میبالیدم. اقدامم را استادانه مینامم و به یقین در نظر هر آدم عاقل و بی غرضی چنین می‌نماید. ظرافت شیوه عملم در این بود که در نهایت آرامش انجام گرفت: نه تهدیدهای سخیف در کار بود، نه هیچ نوع قدرت نمایی، نه قلدر بازی غضبناک، یا شلنگ انداختن در طول و عرض دفتر و بد و بیراه گفتن به بارتلبی و پرخاشجوبانه ‌امر کردن به‌او برای آنکه هول هولکی خرت و پرتهای مختصرش را بقچه پیچ کند و برود. به هیچ اقدامی‌از این قماش توسل نجستم. بی آنکه با هیاهو بارتلبی را بیرون بیندازم - عملی که‌احتمالا از نابغه‌ای حقیر سر میزد.- مبنا را بر این گذاشتم که‌او می‌رود و بر این مبنا، آنچه را لازم بود گفتم، هرچه بیشتر به طرز برخوردم فکر می‌کردم، بیشتر مجدوبش میشدم؛ لیکن بامداد روز بعد، هنگام بیداری، به شک افتادم . خواب به نحوی بخار خودپسندی را از سرم پرانده بود. یکی از پر متانت ترین و خردمندانه ترین ساعاتی که نصیب انسان می‌شود، درست پس از بیداری صبحگاهی است. شیوه عملم همچنان به نظرم زیرکانه می‌آمد- ولی فقط به صورت نظری. اینکه در عمل چه پیش می‌آمد، حکایت دیگری بود و اشکال از همین جا ناشی می‌شد. تصور اینکه بارتلبی برود حقیقتا دلپذیر بود؛ اما نهایتا مبنایش را صرفاً من گذاشته بودم و بارتلبی در آن سهمی‌نداشت. نکته‌اساسی این نبود که آیا رفتن او از دفترمان را مبنای مفروض قرار دهم یا نه، بلکه آیا او خود ترجیح می‌داد چنین کند یا نه.

او بیشتر مرد ترجیح‌ها بود تا مبانی مفروض بعد از ناشتایی، پیاده راهی محل کارم شدم، و با خود «له» و «علیه» احتمالات ممکن را احتجاج می‌کردم. لحظه‌ای گمان می‌بردم اقدامم شکستی حقارتبار بوده و بارتلبی سرحال و سلامت، مطابق معمول، در دفترم جا خوش کرده لحظه‌ای بعد یقین می‌آوردم که صندلی اش را خالی خواهم یافت؛ و به همین ترتیب، پشت سر هم، تغییر نظر می‌دادم.

 نبش برادوی و کانال استریت گروهی انبوه و هیجانزده را دیدم که‌ایستاده و گرم گفت وگو بودند. هنگام عبور شنیدم که کسی گفت: « شرط میبندم می‌ماند. »

گفتم: « می‌ماند؟ شرط قبول. پولت را رو کن!»

 بی اختیار دست به جیب بردم تا خودم هم پولم را در بیاورم. تازه‌ آن وقت یادم آمد آن روز, انتخابات است. کلماتی که تصادفاً به گوشم خورده بود هیچ ربطی به بارتلبی نداشت، بلکه به پیروزی با شکست یکی از نامزدهای شهرداری مربوط میشد. چنان غرق دغدغه ذهنی خویش بودم که خیال می‌کردم تمام رهگذران برادوی در هیجانم شریک‌اند و در باب همان موضوع با من مناظره می‌کنند.

 به راهم ادامه دادم، خرسند از اینکه همهمه خیابان بر حواس پرتی موقتی ام پرده کشید و آن را پوشاند. آن چنان که قصدم بود، زودتر از معمول به دفترم رسیدم. مقابل در لحظه‌ای درنگ کردم و گوش سپردم. هیچ صدایی نمی‌آمد. حتما رفته بود. دستگیره را چرخاندم. در قفل بود. بعله، شیوه عملم اعجاز کرده  بود. او حالا فی الواقع باید غبیش زده باشد؛ لیکن اندوهی غریب با احساس پیروزی ام توأم بود و از موفقیت درخشانم تقریبأ متاسف بودم. وقتی کورمال کورمال زیر پادری دنبال کلید می‌گشتم که بارتلی می‌بایست برایم آنجا گداشته باشد، تصادفا زانویم به قاب چوبی در خورد و صدایی بلند کرد شبیه دق الباب، و در پاسخ به ‌آن، کسی از داخل گفت:« هنوز نمی‌شود؛ فعلا مشغولم. »

بارتلبی بود.

مثل صاعقه زده‌ها خشکم زد. برای لحظه‌ای بی حرکت ماندم مانند مردی که، پیپ به دهان، در بعد از ظهری بی ابر، خیلی قدیم‌ها در ویرجینیا، در اثر آذرخش تموز کشته شد؛ کنار پنجره منزل گرم خودش کشته شده بود و در آن بعد از ظهر خیالپرور، خمیده، رو به بیرون باقی ماند تا هنگامی‌که کسی لمسش کرد: آن وقت افتاد.

 عاقبت زیرلب گفتم: « نرفته!»

اما باز در برابر سلطه شگفت انگیزی که محرر مرموز بر من داشت و با هیچ تمهیدی نمی‌توانستم کاملا خود را از آن برهانم، سر تسلیم فرود آوردم. آهسته‌از پله‌ها پایین رفتم و قدم به خیابان گذاشتم و هنگامی‌که عمارت را دور می‌زدم در این اندیشه بودم که‌اقدام بعدی ام، برای مقابله با این سردرگمی‌بی سابقه، چه باید باشد.

 اینکه به زور او را بیرون بیندازم، از من ساخته نبود، ناسزاگویی برای راندنش هم کارساز نمیشد؛ توسل به پلیس در نظرم ناخوشایند می‌آمد؛ و در عین حال، برایم قابل تحمل نبود که‌اجازه بدهم این حضور میت گونه کماکان از تفوقش بر من لذت ببرد , چه باید می‌کردم؟ و اگر کاری نمی‌شد کرد، آیا « مبنای مفروض» دیگری برای این قضیه می‌توانستم بیابم؟ آری، همان طور که قبلا با نگاه معطوف به آینده، مبنا بر این فرض گذاشتم که بارتلبی می‌رود، اکنون باید، با نگاه معطوف به گذشته، مبنا بر این فرض بگذارم که بار تلبی رفته‌است. در به‌اجرا در آوردن این مبنای مفروض، به صورتی موجه و مجاز، می‌توانستم با شتاب فراوان وارد دفترم بشوم و وانمود کنم اصلا بارتلبی را نمی‌بینم و یکراست بروم توی شکمش انگار هوا باشد.

چنین اقدامی‌می‌توانست به نحوی استثنائی تا حدودی، در ظاهر، مانند به خیابان انداختن باشد. بسیار بعید می‌نمود که بارتلبی بتواند کاربرد این چنینی نظریه مبانی مفروض را تاب بیاورد؛ اما پس از تامل بیشتر، موفقیت این نقشه به نظرم مشکوک آمد. عزم را جزم کردم که برای حل این قضیه با او به بحث بنشینم.

 پس از ورود به دفتر، با قیافه‌ای کاملا عبوس گفتم: « بارتلبی من شدیدا ناخرسند و رنجیده خاطرم. من به راستی در عذابم، بارتلبی، نظر بسیار مساعدتری نسبت به تو داشتم، گمان می‌بردم از چنان انضباط  اقامنشانه‌ای تبعیت میکنی که در مواجهه با هر تصمیم گیری حساس و دشوار، اندک اشاره‌ای کافی است. خلاصه، مبنا را بر این فرض گذاشته بودم. اما ظاهرا تصورم به خطا بود، »

 بی تکلف اضافه کردم: « چرا به آن پول هنوز دست هم نزده‌ای؟»

 و اشاره کردم به جایی که شامگاه پیش اسکناسها را گذاشته بودم هیچ پاسخی نداد. تا نزدیکی پیش رفتم و این بار با خشمی ‌ناگهانی پرسیدم: « از نزد من میروی، یا خیر؟ »

 پاسخ داد: « ترجیح میدهم "نروم"! »

و با ملایمت بر « نروم » تأکید کرد.

« به کدام حق مادی اینجا مانده‌ای؟ اجاره می‌پردازی؟ جور مالیاتهایم را می‌کشی؟ یا اینکه‌این ملک متعلق به توست؟ »

 دریغ از یک پاسخ.

« آماده‌ای کارت را از سر بگیری و شروع به نوشتن کنی؟ چشمهایت بهبود پیدا کرده‌اند؟ می‌توانی امروز صبح از سندی کوتاه برایم رونوشت برداری؟ یا برای مقابله چند سطر کمک کنی؟ یا قدم رنجه بفرمایی و تا پستخانه بروی؟ در یک کلام، اصلا کاری انجام بدهی که خوداری ات از ترک این مکان را توجیه کند؟»

در سکوت به عزلتکده‌اش پناه برد. در آن هنگام، به چنان درجه‌ای از آزردگی و انزجار عصبی دچار بودم که مصلحت دیدم احتیاط کنم و فعلا مانع از بروز بیشتر احساسات تند بشوم. من و بارتلبی تنها بودیم. ماجرای اندوهبار آدامز نگونبخت و کولت نگونبخت تر در دفتر خلوت شخص اخیرالذکر به خاطرم آمد؛ و اینکه چگونه کولت بینوا، که به طرزی هولناک در اثر رفتار آدامز به خشم آمده بود، به نحوی نسنجیده خویشتن را مجاز داشت که جنون آمیز تهییج شود و در حالت بی خبری، عجولانه، مرتکب عملی مهلک شد - عملی که به یقین هیچ انسانی بیشتر از عامل آن ممکن نیست بتواند از بابتش افسوس بخورد.

 در تاملاتم راجع به‌این موضوع، غالبأ به‌این نتیجه رسیده‌ام که‌اگر مشاجره میان آن دو در مکانی عمومی‌یا در اقامتگاهی شخصی رخ میداد، به چنین فرجام شومی‌نمی‌انجامید. شرایط این رویداد، یعنی تنها بودن در دفتری خالی واقع در طبقه بالای عمارتی محروم از تقدس حضور انسانیت بخش کارمندان - بی تردید، دفتری غیرمفروش با ظاهری گرد و خاک گرفته و فرسوده - تمام اینها بودند که نقشی عظیم ایفا کردند در دامن زدن به درماندگی تحریک پذیر کولت بداقبال, اما زمانی که بیزاری کهن، که سابقه‌اش به آدم ابوالبشر می‌رسد، در وجودم جوشید و نسبت به بارتلی وسوسه‌ام کرد، اغوا شدم و گریبان محرر را گرفتم اما آناً رهایش کردم. چطور؟ خب، فقط با یادآوری حکمی‌الهی: « فرمانی نو برایتان می‌فرستیم، اینکه به یکدیگر محبت بورزید!»

آری، این بود که نجاتم داد.

 در کنار ملاحظات والاتر، ملاطفت اغلب به مثابه ‌اصلی بس خردمندانه و محتاطانه عمل می‌کند - حامی‌قدرتمندی است برای دارنده‌اش. انسان‌ها از سر حسادت قتل کرده‌اند و از سر غضب و از سر نفرت و از سر خودخواهی و از سر تکبر معنوی؛ ولی هرگز نشنیده‌ام که‌انسانی از سر ملاطفتِ پر حلاوت مرتکب قتلی شیطانی شده باشد. لاجرم در غیاب انگیزه‌های شریف‌تر، خاصه برای اشخاص تندمزاج، باید نفع شخصی را عاملی دانست که تمامی‌موجودات را به ملاطفه و نوعدوستی تحریض می‌کند. به هر صورت، در موقعیت مورد بحث، جد و جهد کردم تا احساسات خشم آلودم نسبت به محرر را با تعبیر خیراندیشانه رفتار او فروبنشانم، به خودم گفتم، مرد بینوا، مرد بینوا! او نیت سوئی ندارد و از این گذشته، ایام صعبی را گذرانده و باید در حقش تساهل روا داشت. همچنین بی درنگ  کوشیدم خود را مشغول کنم و در عین حال افسردگی‌ام را تسکین ببخشم. سعی کردم با خیالبافی به خود بقبولانم که همان روز صبح بارتلبی، هر هنگام که مطبوعش باشد، به میل و رضای خویش از کنج خلوتش بیرون می‌آید و با گامهای مصمم به سمت در خروجی می‌رود. ولی خیر،چنین نشد. نیم ساعت از ظهر گذشت؛ صورت بوقلمون به درخشش در آمد، دوات را واژگون کرد و در کل افسار گست؛ منگنه به قلمرو آرامش و نزاکت فروافتاد؛ زنجبیل سیب نیمروزش را لنباند؛ و بارتلبی، غرق در یکی از ژرف ترین رویابینی‌های باطلش، سرپا کنار پنجره ماند. در بر همین پاشته خواهد چرخید؟ باید این وضعیت را بپذیرم؟

آن روز بعد از ظهر، بی آنکه حتی یک کلمه دیگر با بارتلبی حرف بزنم، دفتر را ترک کردم. چند روز سپری شد و طی آن مدت، در اوقات فراغتم، کتابهایی در باب اراده به خامه‌ ادواردز و در باب ضرورت اثر پریستلی را تورق کردم. تحت آن شرایط، کتابهای مذکور عواطفى نافع و سلامت بخش را القا کردند. تدریجأ متقاعد شدم که دردسرهایم، در ارتباط با محرر، همگی از ازل مقدر شده‌اند و به دلایل مرموزی که ‌انسانی فانی، چون من از پی بردن به کنه‌شان عاجز است، مشیت الهی بر این قرار گرفته که بارتلبی بر سرم هوار شود. در دل گفتم، آری، بارتلبی پشت پرده‌ات بمان و آسوده باش؛ دیگر ترا نخواهم راند؛ تو همانند این صندلی‌های کهنه، بی آزار و بی سر و صدایی؛ خلاصه‌اینکه وقتی می‌دانم تو اینجایی بیشتر از هر هنگام احساس میکنم که در خلوت شخصی ام هستم. سرانجام دریافتمش، احساسش کردم؛ به عمق مقصود مقدر زندگی ام پی بردم؛ خرسندم.

شاید بعضی‌ها برای ایفای نقش‌های والاتری برگزیده شده باشند؛ اما بارتلبی، ماموریت من در این عالم این است که جایی در دفترم به تو بدهم تا برای هر مدت که خود مقتضی دانستی آنجا بمانی. مطمئنم بر این دهنیت معقول و مبارک استوار می‌ماندم، اگر دوستان همکاری که برای ملاقاتم به دفتر می‌آمدند با ابراز نظرهای ناطلبیده و غیرمنصفانه‌شان رأیم را برنمی‌گرداندند؛ اما اغلب چنین پیش می‌آید که‌اصطکاک دائم با اذهان تنگ نظر، سرانجام پسندیدہ ترین نیات اشخاص گشاده دل تر را می‌فرساید, لیکن هنگامی‌که بیشتر در این موضوع مداقه می‌کنم، درمی‌یابم هیچ جای تعجب نبود که مراجعه کنندگان دفترم از جنبه‌های غریب رفتار بارتلبیِ توجیه نشدنی, یکه بخورند و به همین سبب وسوسه بشوند مطالب ناخوشایندی درباره‌اش بگویند.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.