شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

از حلقه دوستان ما دو تن کم شدند.هر دو در آخر تابستان و آستانه پاییز. اول علی ذوالفقاری در شهریور 93 و حالا ضیا کمانه در شهریور 94. آن چه همه ما را در این حلقه انس و الفت به یکدیگر پیوند می داد علایق مشترک در زمینه فرهنگ و هنر و به ویژه شعر و داستان بود. هر دو از کتاب خوانهای قدیمی بودند و رفتار اجتماعی آنها متاثر از آن چه از دنیای کتاب آموخته بودند. هر دو چنانکه خصلت اهل فرهنگ است آرام و نجیبانه و بی آزار زیستند

هر چند به لحاظ خوی و خصلت به نحوی بارز متفاوت بودند.

علی مردی شریف و بزرگوار بود و معصومیتی کودکانه داشت سعه صدر داشت و با تمام زخمهایی که بیرحمی روزگار بر او وارد کرده بود لبی خندان داشت.انسان رنج کشیده ای که به همه لبخند میزد و فروتنانه برخورد می کرد. در دیدارهای گاهگاهی از ادبیات و عرفان می گفت و از دنیای ریاضیات که خودش تحصیل کرده آن بود می گفت جهان ریاضیات به همان اندازه ادبیات و موسیقی گسترده و زیبا و جذاب است.

زندگی را دوست داشت و امیدوارانه به آینده می نگریست. او سیمایی قلندرانه از خودش در ذهن مخاطبش می گذاشت.عاشق و شیفته دخترش زهره بود.هر چند گذر ایام ناملایماتی را بر او تحمیل کرده بود اما او به ظاهر سرسختانه ایستاده بود و انتظار داشت به آنچه لایقش بود دست پیدا کند اما مشخص بود دارد از درون می پاشد بدون این که کاری از دست کسی ساخته باشد.

با تمام این اوصاف بسیاری از مسایل زندگی را جدی نمی گرفت ومطابق تلقی خودش با رخدادها برخورد می کرد:

در کتاب زندگانی هر چه خواند از کودکی 

نیشخندی زد بر آن کاین صحنه ها افسانه بود.

دقایقی که با او بودیم رنگی از لطافت داشت با او به دنیای شعر می رفتیم برایمان غزل میخواند و از حافظ می گفت.ابیات بسیاری را در حافظه داشت که به تناسب حس و حال می خواند.

علی یکی دو سال مانده به پایان زندگیش عضو انجمن شهرزاد و انجمن باران شد و بعد از این انگار دریچه ای به جهان خارج از زندگی روز مره برایش باز شده بود احساس رضایت می کرد.

علی ذوالفقاری انسان ذاتا خلاق و آفریننده ای بود اما مجال بروز استعدادهایش را نیافت.

اما ضیا از جنس دیگری بود انسانی فرهیخته و ساده و مبادی آداب اما به شدت حساس و زودرنج به کوچکترین سخنی اگر خلاف میلش بود واکنش نشان می داد.

بنده آمال خود بود و به غیر روح خویش

باهمه کار جهان گویی سر پیکار داشت

ضیا از شاعران قدیمی داراب به شمار می آمد و از اواخر دهه چهل اشعارش در مجله های مطرح آن روزگار نظیر فردوسی ,تهران مصور و جوانان به چاپ می رسید.


اشعاری با حال و هوای عاشقانه که ریشه در امیال و آرزوهای جوانی داشت و بعضی لحظه های آن به دل می نشست . ضیا در سالهای اخیر از این فضا فاصله گرفت و در معدود شعرهایی که سرود از مرگ و زندگی و فرصتی که اندک بود گفت .این شعرها رنگی از ناامیدی داشت. ضیا اهل موسیقی هم بود تار می زد و گاهی همراه با نوای آن تصنیف های قدیمی را می خواند.

باز نشستگی از اداره مخابرات به جای این که او را به گوشه پارک ها وباغ ملی و صف ارزاق بکشاند به نوشتن وهمکاری با نشریات محلی داراب سوق داد امری که از سال 85 شروع شد وتا یکی دو سال قبل ادامه یافت. نوشتن و پژوهش در زمینه فرهنگ و هنر داراب آنقدر برایش جذابیت داشت که به فکر جمع آوری اشعار محلی شاعران دارابی بیافتد. واگویه های صابر وشروه باران حاصل این عشق و علا قه بود. پژوهش در تاریخ اجتماعی و جغرافیای داراب نیز مورد علاقه اش بود که حاصل این امر کتاب داراب در سفرنامه ها وتحقیقات جغرافیایی بود که با همکاری غلامرضا بهنیا انجام شد. 

به هر حال این دو دوست با جمع ما و جامعه فرهنگی شهر خداحافظی کردند و رفتند و تنها یاد و خاطره ای از خود به جا گذاشتند. علی ذوالفقاری در 2/6/1393 در 62 سالگی و ضیا کمانه یکسال بعد در 17 شهریور در 68 سالگی .هر دو از مرگ فاصله داشتند اما ناملایمات زمانه سرانجام آنها را از پای در آورد. آنها از خودشان کم گفتند و از دیگران بسیار دیگرانی که تنها خوبی هایشان در نظر این دو برجسته بود . یادشان گرامی باد.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۳۸

عصر روز سه شنبه 17 شهریو 94 ضیا کمانه که عمری دل در گروه فرهنگ و ادب و هنر داشت, بعد از یک دوره ی طولانی بیماری ناشی از افسردگی درگذشت.وی که متولد 1326 خورشیدی بود بعد از بازنشستگی از ادراه مخابرات کمر همت به جمع آوری میراث فرهنگی داراب گماشت و در گام نخست به گردآوری شروه های علی قلی خان بهارلو متخلص به صابر  و دیگر شروه سرایان دارابی پرداخت که نتیجه کارش در دو کتاب واگویه های صابر و شروه باران و یک لوح فشرده از شروه خوانی قلی ذاراب خوب به نام شروه های دارابی عرضه شد.
آخرین کار وی کتابی است با نام  داراب درسفر نامه ها، خاطرات وکتب جغرافیایی که آن را به همراه یار دیرینه اش غلامرضا بهنیا به سرانجام رسانید.
در کنار این کارها وی با نشریات محلی داراب نیز همکاری داشت و گه گاهی برای این نشریه ها چیزی هایی می نوشت و گاهی نیز شعرهایی می سرود که البته کمتر چاپ شده است.

همچنین وی در کنار هنر, دستی نیز در ورزش به ویژه فوتبال داشت و و بنیانگذار و سرپرست یکی دو تیم باشگاهی در داراب بود.
یادش گرامی باد




زیباترین کابوس ادبیات


 «و ردز ورث» تعریف می کندکه درغاری سنگی در نزدیکی دریا بود. ظهر بود،واومشغول خواندن یکی از کتاب های مورد علاقه اش، دون کیشوت یا «تاریخچه ی معروف سلحشور عوضی، اثرسروانتس» بود. کتاب را زمین گذاشت و شروع به اندیشیدن درباره ی سرنوشت علم وهنرکردتاآنکه آن لحظه فرارسید. 


لحظه ی پرقدرت ظهر، یک ظهر تابستانی داغ. چنین به یادمی آوردکه : «خواب مرا در ربود، و وارد عالم روُیاشدم. » 

درآن غار، روبه دریا، و میان ماسه های طلایی به خواب می رود. در روُیایش نیز ماسه ها اورا احاطه کرده اند. صحرایی ازماسه ی سیاه. آبی نیست، دریایی نیست. در وسط بیابان است. ََ_دربیابان آدمی همواره در وسط است._واز اندیشه ی تلاش برای رهایی به وحشت می افتد. ناگهان کسی رادرکنارخودمی بیند. عجب آنکه آن شخص عربی ازقبایل بدوی است که سوار شتری است وشلاقی به دست راست خود دارد. زیر بغل چپ او قطعه سنگی وصدفی را نیزدر دست چپ دارد. اعرابی می گوید مآموریت او نجات دادن هنرو علم است. صدف رابه گوش شاعر نزدیک می کند؛ صدف، زیبایی خارق العاده ای دارد. وردزورث برای ما تعریف می کند که زمین توسط سیلی که خشم خدا فرو می فرستد درشرف نابودی است. اعرابی به او می گوید این موضوع حقیقت دارد، وسیل درحال آمدن است، اما او ماموریتی دارد:نجات دادن هنرها وعلوم.سنگ رابه اونشان می دهد. عجب آن است که سنگ درعین حال که سنگ است، کتاب اصول اقلیدس هم هست. آنگاه صدف را نزدیک ترمی آورد، وصدف نیز کتابی است؛ همان چیزی است که آن سخنان وحشتناک را ادا کرده بود. علاوه بر آن، صدف، تمامی شعرو شاعری جهان است، ازجمله شعر وردزورث. اعرابی می گوید که باید آن دوچیز را نجات دهد، سنگ را وصدف را،که هر دوکتابند.روی به عقب برمی گردانند، درآن لحظه وردزورث متوجه می شود که حالت چهره ی اوتغیر کرده است. پراز وحشت شده است. اونیز روی خود را برمی گرداند نور عظیمی را می بیند، نوری را که اکنون   میانه ی صحرار افراگرفته است. این همان سیلابی است که زمین را نابود خواهد کرد. اعرابی به شتاب دور می شود، و  ورد زور ث می بیند که اعرابی دون کیشوت است و شتر او رُزینانته وهمچنین می بیند که همانگونه که سنگ کتابی بود صدف نیز کتابی، بدوی نیزهم بدوی است وهم دون کیشوت است وهیچ یک ازآن دونیست و درآن واحد هر دوی آنهاست. این دو گانگی باوحشت این روُیا مطابقت دارد. و ردزورث درآن لحظه ازوحشت فریادی می کشدو بیدا ر می شود، زیرا آب در یا او را در میان گرفته است. 

نقل از بو رخس

  • ۰ نظر
  • ۰۹ شهریور ۹۴ ، ۰۱:۰۷

جمعه 13 شهریور قصد داریم گردانندگان انجمن را با رأی اعضا انتخاب کنیم بنابر این از دوستان گرامی خواهشمندیم که حتما تشریف بیاورند و به بقیه دوستان خود نیز خبر دهند.

اگر فرصتی باقی ماند داستان معصوم چهارم از هوشنگ گلشیری خوانده و بررسی می شود.این داستان را می توانید در پیوند زیر بخوانید:

http://www.golshirifoundation.com/innocent4.htm



  • ۱ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۴۹

با درود فروان انجمن داستانی شهرزاد داراب در نظر دارد دوره ی نوی از وبلاگ نویسی را آغاز کند و در آغاز باید از زحمات سرکار خانم دانشجو که در دوره ی پیشین عهده دار این کار بودند سپاسگزاری شود. بنابر این خواهشمندیم دیدگاه های خود را در این باره  زیر همین نوشته بیان کنید تا هدایتگر ما باشد و اگر نوشته ای را برای نگاشتن در وب نوشت سودمند دانستید به نشانی پست الکترونیکی ggolafshan@gmail.com  بفرستید تا پس از بررسی به نام خودتان در وبلاگ گذاشته شود.

در ضمن با سپاس دوباره از خانم دانشجو نشانی وبلاگ پیشین انجمن :/shahrzaddarab.blogfa.com/ می باشد.

  • ۱ نظر
  • ۰۸ شهریور ۹۴ ، ۱۰:۵۹

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.