زن گفت: «میآییم، همین امروز فردا. مطمئن باش! گفتم که خانه نبود، اگر بود می آمد. حمید حالش خوبست. نه. مدرسه تعطیل است. باز نشد که تعطیل بشود. هوا؟ گرمست... چی؟ آره. بله، هوای خودمان را داریم. پدربزرگ همان طور است. تو این آلم سرات ویرش گرفته پیاده راه میافتد تو کوچهها، میرود لب شط. نمیدانم والله. میرود ببیند چه خبر است... نه، به خرجش نمی رود. خودت میشناسیش که.
- ۰ نظر
- ۳۰ تیر ۰۱ ، ۲۲:۱۸