وَلَه از حمید کاظمزاده
وَلَه
حمید کاظم زاده
دفتر را امضا کردم و راه افتادم دنبال مرد. نگاهم به رقص سایهی شولای سرمهایاش روی سرامیکهای کف سردخانه بود. همان اول ردیف یخچالها ایستاد. خم شد و دستگیرهی زمخت اتاقک استیل را محکم کشید سمت خودش. دریچه باز شد و بخار سرد. شبیه روح، از در ریخت بیرون. بستهای شبیه قنداق اما کوچکتر را بیرون آورد و گرفت طرفم. دستهایم را دراز کردم و بسته را گرفتم، آرنجم اما انگار تا نمیشد که بسته را به خودم نزدیکتر کنم شاید هم نمیتوانستم. فکر میکردم سبکتر باشد. پیچیده بودندش توی یک پلاستیک مشکی و دور تا دورش را محکم چسب زده بودند، یک جایش هم روی بر چسب بزرگی با ماژیک آبی نوشته بودند: «نام بیمار: اکبر نیکخا» «و» و «ه»ی آخرش را هم ننوشته بودند. نه که من نتوانم ببینم. ننوشته بودند. احتمالا کسی از آن دورتر اسم را بلند خوانده و طرف همانی را که شنیده نوشته روی برچسب. دور پلاستیک هم یک تکه مقوا پیچیده بودند که رویش چاپ شده بود «سرمسازی تو…» و ادامهاش بریده شده بود. شاید هم «تو» نبود و «نو» بود. چشمم تعداد نقطهها را درست تشخیص نمیداد. مثل فاصله ها. شبها هم وقتی به پهلوی چپ رو به دیوار میخوابیدم باید دستم را پیش میبردم و دیوار را لمس میکردم تا نقطههای برجستهی سفیدرنگ دیوار ثابت بایستند. سودا همیشه دستم میانداخت. مثل آن دفعه که گفت برویم عراقی، از سر خواجه عبدالله هم شروع کرد به حرف زدن دربارهی عراقی. بیشتر از ده بار هم گفت که میداند این عراقی آن عراقی نیست، یک بیت از عراقی میخواند، بعد بر میگشت یک بیت از سعدی میخواند و میگذاشت پهلوی هم که بگوید جاهایی عراقی و سعدی شبیه هماند. گفت عراقی جایی گفته « تا یافت بنفشه بوی زلفت / ما را همه میل سوی صحراست» بعد خواند «هر جا که بنفشهای ببینم گویم / مویی ز سرت باد به صحرا بردهست.» که این دومی را سعدی گفته. از سر عراقی که پیچیدم تو، سودا صدای پخش را بلندتر کرد و سرش را تکیه داد به شیشهی سمت راست و نگاهش را دوخت به شاخهها. ولی من مراقب بودم که پمپ آب را رد نکنم. میخواستم ماشین را مثل بقیهی مردم آنجا نگه دارم و آب بریزم رویش تا پراید ۸۵ خاکستری نو نوارتر به نظر برسد. آخرش که بردم تکه لنگی را که به اسم دستمال یزدی خریده بودم آویزان کنم از شاخه، دستمال افتاد روی زمین. چشمم فاصلهی شاخه با دست را نتوانست تشخیص بدهد، صدای خندهی سودا پیچید لابلای آهنگی که داشت از گوشیاش پخش میشد. گفتم: «کورم» و سودا گوشی را بالای سرش برد که مثلا پرت کند طرفم، یعنی خفه شو.
از پلههای بیمارستان آمدم پایین تا خودم را برسانم به خیابان. آدمها میرفتند و میآمدند. من هم باید میرفتم. کجا أما؟ با تکهای از پدر؟ چه کسی تکهای از پدرش را بر میدارد و راه میافتد توی خیابانهای شهر؟ میترسیدم بسته را نگاه کنم. چسبانده بودمش به پهلوی راست و سرمایش داشت پیش میرفت توی تنم. هر از گاهی برمی گشتم به پشت سر تا نکند رد خون روی زمین راه افتاده باشد. بسته را گذاشتم توی صندوق عقب و تنم را انداختم بغل صندلی جلو، راه افتادم سمت خانه، باید میرفتم سراغ یخدان یونولیتی توی انباری که انگار بیست سال لای چرک و خاک نگه داشته بودیم برای این روز. یخ هم باید میگرفتم، تا یخها را خرد کنم توی یخدان و پا را بپیچم توی مشمای دیگری که خیس نشود و بگذارمش لای یخها که وانرود و خونابه راه نیفتد توی ماشین. هر چه ساعت پیشتر میرفت حس میکردم آن تودهی عفونت زدهی توی صندوق دارد بزرگتر میشود. انگار داشت همهی ماشین و من را یکجا میبلعید. چیزی شروع کرد توی دلم به جوشیدن. ماشین را نگه داشتم و در را باز کردم و دمر افتادم روی جوی کنار خیابان. همه را بالا آوردم. برگشتم توی ماشین، داشتم صورتم را خشک میکردم تا زنگ بزنم به سودا که آفاق زنگ زد.
سودا بار اول که اسم آفاق را شنید گفت: «چطوری اسم تو حامده اسم خواهرت آفاق؟ چه ربطی دارند؟» راست میگفت، چه ربطی داشت اسم هایمان؟ مگر زندگیمان به هم ربط داشت؟ آفاق آن سر دنیا ور دل شوهر آمریکاییاش نشسته بود و هیچ چیز زندگیمان با هم یکی نبود حتی شب و روزهایش. آفاق قرار بود حمیرا باشد تا اسمش هم آوا باشد با اسم من. بعدها هم قرار شد بشود عروس دوست پدر. این دو تا تنها نشدهای زندگیاش بودند، باقی زندگی هر چه خواست کرد و شد. مثل مهاجرتش. ماجرای مهاجرتش معلومم بود ولی اینکه چرا پدر فردای به دنیا آمدن آفاق رفته بود شناسنامه را به نام حمیرا بگیرد و وقتی برگشته بود شناسنامه «آفاق» را گذاشته بود روی تلویزیون شاوب لورنس کمددار هیچ کس نفهمید.
هر بار با آفاق کاری داشتم، اسکایپ را باز میکردم و مینوشتم: «هستی؟» اسکایپ چند دقیقهای جلوی آی دی آفاق سه نقطهی ورچهکنان میگذاشت که بفهمم دارد جوابم را مینویسد. این طور وقتها شروع میکردم به حدس زدن. میگفتم الان مینویسد: «جانم؟» یامینویسد «چی شده باز؟» یا میگفتم اگر کیفش کوک باشد زنگ میزند. آفاق ولی هر بار که کارم داشت تصویری زنگ میزد.
دوربین را بستم که فقط صوتی جواب بدهم. داشت میرفت مهد کودک. . حال پدر را پرسید، خیالش را راحت کردم که پدر خوب است. آن قدر مورفین زده بودند به پدر که به این زودیها هشیار نمیشد. خداحافظی کردیم، داشتم فکر میکردم لابد حالا گوشی را انداخته روی داشبورد ماشین شوهرش و آرنج را گذاشته روی لبهی پنجره و دارد پیشانیاش را میمالد. مثل فیلم ها. هر چند بعید بود آفاق قدش برسد که آرنجش را بگذارد آنجا همین جا هم که بود و پشت پیکان پدر مینشست، گردن میکشید تا بتواند ببیند جلو چه خبر است. گوشی دوباره زنگ خورد، اسم سودا روی صفحهی گوشی افتاد که جای حرف «وی» به انگلیسی وسط اسمش یک قلب گذاشته بودم.
هفته پیش دکترِ پدر صدایم زد و گفت عفونت پای پدر و بیحسیاش بیشتر شده، به خاطر نوروپاتی حسی دیابتی. گفت پا را از مچ به بعد حس نمیکند و باید آن را از بالای مچ قطع کنند تا عفونت بالاتر نیاید. آمپوتاسیون. به اسمش نمیخورد تا این حد کار وحشتناکی باشد. عصرش رفتم دنبال سودا۔ مثل همیشه، از کوچهی کناری پمپ بنزین گیشا سوارش کردم و انداختم توی چمران که برویم سمت کوه ها۔ سودا هیچ وقت شمال و جنوب تهران را یاد نمیگرفت، یک بار گفتم: «هر جا وایسادی برگرد سمت کوهها، شمال اونوره.» دیگر این شد که شمال شد سمت کوهها. پل پارک وی را داشتیم میآمدیم پایین. پرسیدم: «کمون؟ یا زه؟» مکثی کرد و رویش را گرداند که بیرون را نگاه کند و خواند: «زهی سعادت من کهم تو آمدی به سلام»
ادبیات خواندنش پابندم کرد. آن روز پدر داشت اخبار را شخم میزد. انگار میخواست آنقدر گوش بدهد تا خبر خوبی پیدا کند. پیژامهاش را تا جایی کشیدهبود بالا که به جای عرقگیر، شکمش را بپوشاند. خوابیده بود به پهلو و متکا را کشیده بود زیر تنش و کف پای چپش را چسبانده بود بغل زانوی ایستادهی راست، نور تلویزیون میافتاد روی سرش و سرش، مثل گوی جادویی، آبی و قرمز و زرد میشد. گردن کشیدم که ببینم توی تلویزیون چه خبر است که پدر پلک نمیزند. صدای شکیرا یا فحش کاری سلطنت طلبهای چروکیدهی ماهواره نمیآمد. نشنال جئوگرافیک داشت یک شیر مادهی زخمی را نشان میداد که کفتارها دورهاش کرده بودند. نفهمیدم شغال بودند یا کفتار. کدام بود که پاهای کوتاهتری داشت و قوز میکرد؟ یکیشان چسبیده بود به ران شیر و ولش نمیکرد.
اینستاگرام را باز کردم. یکی آهنگ خالتوری گذاشته بود و رویش نوشته بود:«محاله این آهنگ رو بشنوی و گریهت نگیره،» بعدی عکس نعمت الله گرجی بود با پانوشت «اگه هنوز فراموشش نکردی لایک کن.» آمدم پایین تر.
سه نفر نشسته بودند توی کافه و جلوی یکی از دخترها کیک تمام قرمزی بود با شمع بیست و یک، بازش کردم. آخرین کامنت نوشته بود: «مبارکتر شب و خرمترین روز.» روی عکس پروفایلش زدم تا بروم توی صفحهاش. بین هر حرف اسمش یک خط تیره گذاشته بود، زیر آن، در قسمت بیوگرافی نوشته بود «عاشق سعدی» بینیاش خوب نشسته بود روی صورت، لبهایش کمی نازک بود و مثل بچه گنجشکها انگار در کنارهها لب اضافه داشت. چانهاش را با دست نگه داشته بود و آستینش آمده بود تا پشت دستش و فقط دو سه بند از انگشتهایش بیرون زده بود. انگشت شستم را با فاصله روی دکمهی فالو نگه داشته بودم. داشتم برانداز میکردم که چه قدر ممکن است بخواهم از نزدیک ببینمش، نگاهم دوباره دوید روی چشمها. شستم افتاد روی صفحهی گوشی، روی دکمهی فالو.
سودا میگفت مدرس و جردن مثل کماناند. جردن و آفریقا انگار سر و ته مدرس را گرفتهاند و تا کردهاند تا شکم بدهد. پیچیدم توی جردن، «عه جین وست هم اینجا شعبه زده. اسام اسش اومده بود ها. بریم یه روز…» صدای پخش ماشین را کم کردم. گفتم: «سودا، دکتر میگفت پای بابا رو که قطع کنند باید دفنش کنیم. یا خودمون یا بیمارستان» پیشتر فکر میکردم پا را قطع میکنند و میبرند میاندازند طرفی. نمیدانستم عضو قطع شدهی فرد مسلمان حکم شرعی دارد، سودا انگشتش را برد پشت گوشی و اثر انگشتش را سپرد به حسگر روی صفحهی گوشی چیزی را باز کرد و شروع کرد به تایپ کردن. دوربرگردان را که پیچیدم سودا گفت:« انوشته اگر عضو قطع شده دارای استخوان باشد بنابر احتیاط باید سه مرتبه غسل داده و بعد از آنکه در پارچهای پیچانده شد، دفن شود.»
«گسل،» لحن جدیاش خنده دار بود. پدر کی در عمرش متشرع بود که بخواهم بیفتم دنبال واجب و مستحب پای قطع شدهاش؟
لیوان چای را از جلوی پدر بر داشتم و رفتم توی آشپزخانه، ظرفها را آب زدم. وقتی برگشتم، سودا در خواستم را اکسپت کرده بود و خودش هم برایم درخواست فالو فرستاده بود. توی خصوصی هم پیامی فرستاده بود که «میشناسیم همو؟ » زیر عکس پروفایلش لینک کانال تلگرامش را هم گذاشته بود، بازش که کردم با من شدیم نه عضو، از تاریخ پستها بر میآمد انگار هر شب یک غزل از سعدی را میخواند و میفرستد توی کانال. هدست را گذاشتم که پدر بیدار نشود و یک ساعت سودا در گوشم سعدی خواند، با ته لهجهی آذریاش، «دیگر نتوانستم، از فتنه حذر کردن/ زانگه که در افتادم، با قامت فتانت» و خواند «گامت،» چیزی توی دلم سر خورد و رفت پایین، هنوز هم وقتی هیجانی میشود لهجه میریزد توی کلمات. مثل فردایش هم که نشسته بودیم توی ماشین توی پارکینگ پارک پردیسان، و آخرهای قرارمان بود. بر خلاف سکوت ساعت اول، داشت از علایقش میگفت و باز لهجهاش حواسم را پرت میکرد، همان جا بود که لابلای حرفهایش دست انداخت زیر شال طرحدار قرمز که گلهای سفید و مشکی پنج پر یا شش پر برجسته-لعنت به این چشمهای آستیگمات - داشت و کش مویش را از پشت سر باز کرد و انداخت دور مچ دست چپ.
بعد از عمل، گره خوردم پشت سر دکتر که داشت میرفت اتاقش. مرا فرستاد پیش دکتر ناظرزاده، ناظرپور، چنین چیزی فهمیدم یا باید پول دفن پای پدر را بدهیم یا اگر پدر قبر پیش خرید دارد، ببریم خودمان پا را آنجا دفن کنیم. دوست داشتم جملهی «قبر پیش خرید کجا بود مرد حسابی؟» را بکوبم توی صورتش و از اتاق بزنم بیرون. ولی فقط از اتاق زدم بیرون، بچهی پایین شهر مگر از این پولها خرج میکند؟ پول بدهم، پای پدرم را هم بدهیم ببرند جایی که نمیدانم کجاست گم و گور کنند؟ خودم که این چیزها را بهتر بلدم. مگر عصری که آفاق فردا شبش میخواست برود آمریکا نبود؟ که گفت ببرمش خداحافظی کند با تهران. توی همت، کنار باغ توتهای کن گفت نگه دار و پوشهی دردار آبی رنگ شکم دادهاش را از همان بالا پرت کرد وسط رودخانهای که از زیر اتوبان رد میشد. بعد از دو ماه که رفت جاگیر شد، مُقُر آمد که نامههای عاشقانهی برادر مزلف دوستش بوده. یا مگر عکسهای لختی سیبل جان و هولیا افشار نبود که از ترس اینکه پدر پیداشان کند، بردم مستراح مسجد و ریختمشان توی چاه؟ راستی چرا نریختم توی سطل آشغال؟ یا توی چاه مستراح خانهی خودمان؟
زنگ زدم به سودا، سودا خوب قصه میبافت. قرار شد مزار مادر را از دل بهشت زهرا بردارم و ببرم جایی مثل اسدآباد. یا علی آباد، هر جا. چیزی که زیاد است ویرانههایی است که نامشان آباد است. بگویم پا را میبرم دفن کنم کنار مادر. آخر حرفها گفتم: «لبام همون جوری شدند الان. » آرام گفت: «منم میبوسمت» و تلفن را قطع کردم. قصهام پیش دکتر ناظر چیاک گرفت. نامه داد که بروم از سردخانه پا را تحویل بگیرم.
پدر را از ریکاوری آورده بودند بیرون. رفتم بالای سرش. هنوز گیج و ویج بود. چشمهایش را باز میکرد و انگار که نتواند سنگینی پلکها را تحمل کند، دوباره میبست. تشنهاش بود. بیرمق میگفت: آب، یک بار هم چشمش را باز کرد و مرا دید. نفس بریده گفت: «آ. . فا حاا… بی… یا…» پرت و پلا میگفت. دلم نمیآمد نگاهم را از سینهاش بسرانم پایینتر، میترسیدم حتی از روی ملافه، چشمم به پای باندپیچی شدهاش بیفتد. دستم را گذاشتم روی دستش که رنگ آبی آنژیوکت از زیر چسبها به چشم میزد و روی زانوها نشستم که پدر صورتم را کمتر ببیند
تازه سر و صورتم را آب زده بودم که آفاق زنگ زد. جوابش را ندادم تا صدای گریه کردهام را نشنود. پیام دادم: «پدر خوبه. به هوش اومده؟» برگشتم طرف آسانسور و دکمهای را که فلش قرمز رو به پایین داشت فشار دادم - سردخانه در طبقهی منفی سه ساختمان بیمارستان بود تا بروم پای بستهبندی شدهی پدر را تحویل بگیرم. گوشی را جواب دادم. گلویم میسوخت، سودا پرسید گریه کردهام؟ گریه کردن را راحتتر میتوانستم گردن بگیرم تا اینکه بخواهم توضیح بدهم از تصور پای قطع شدهی پدر استفراغ کردهام و صدایم برگشته. پرسید کسی پیشم هست یا نه و اینکه نکند صدایش روی اسپیکر باشد. هیچ کس نبود آنجا. من بودم و پای پدر که توی صندلی عقب ماشین انگار داشت نگاهم میکرد. تکهای از پدر که زودتر از پدر مرده بود. مثل همه وقتهایی که میخواست خرم کند یا طعنه بارم کند، صدایش را از حنجره داد توی سرش و گفت: «آشکیم» و روی این مدل موج داری گذاشت که حسابی کش بیاید و بفهماند دلش با من است. گفتم: «ساعت سه حاضر باش میام دنبالت. » گفت: «مشتاق تو را کی بود آرام و صبوری؟»
مسیریاب داشت مرا میبرد تا مسیل منوچهری. آنجاها را چندان بلد نبودم. فقط میدانستم مسیل آب دارد مخصوصا زمستانها، پارسال سودا کلیپ گربهای را که افتاده بود توی مسیل و آتش نشانها نجاتش داده بودند فرستاد برایم. میخواستم پا را بیندازم توی آب. گفتم چشم که هم بگذارم از چشمم دور شده و تمام شده همه چیز، سودا نشست توی ماشین و خودم بسته را برداشتم و رفتم روی پل سیمانی، تیر چراغ برق پشت سر بختش بلندتر از تیر جلویی بود و چراغش هنوز جانی داشت. روی لبهی نردههای پل، کسی انگار با کلید چیزی نوشته بود. ۹۷اش را میشد خواند، با آن هفت دهان گشادش، با دست نردهها را گرفتم که چشمها این بار کار دستم ندهند و بسته را گذاشتم رویش. همه چیز تا یک دقیقه دیگر تمام میشد. نگاهم چرخید سمت سودا. داشت نگاهم میکرد، چشمهای سودا را از هر فاصلهای تشخیص میدادم. میخواستم پدرم را دور بیندازم. چه فرقی میکرد همه یا قسمتی از تنش؟ روی آب یک بستهی بزرگ سبزی داشت میرفت. آن طرفتر بطریهای آب معدنی میزدند توی سر و روی هم. دو سه تا کیسهی بزرگ سیاه هم رد شدند. حتما تویشان پر بود از غذای گندیده و نوار بهداشتی و دستمال کاغذی و هزار جور آت و آشغال دیگر، میخواستم پای پدر را بفرستم پیش آنها، نوار عرق روی ستون فقراتم راه باز میکرد و میرفت پایین. بسته چسبید به نردهها و شد هم وزن تمام عالم. نمیتوانستم هلش بدهم که بیفتد توی آب. برش داشتم و برگشتم سمت ماشین. .
ایران مال را که رد کردیم، اتوبان خلوتتر شد. روز داشت میمرد کم کم. آفتاب به قول سودا رسیده بود به خط آخر دنیا. ماشین را کنار اتوبان نگه داشتم و گفتم: «اینجاها هم خوبه ها… خلوته.» گوشی را برداشتم که زنگ بزنم به آفاق. زنگ زده بود و گفته بودم توی حرکت اینترنت قطع و وصل میشود. نمیشد اما من حوصلهاش را نداشتم. سر صبح آنجا، زنگ زده بود که پای پدر را نشانش بدهم.
سه بار که زنگ خورد گوشی را برداشت. پرسید کجایم. گفتم «با سودا و پا افتادهام به جان خیابانهای تهران،» آفاق داشت حرف میزد که دنیزل واشنگتنش آمد توی کادر و از پشت آفاق را بغل کرد. من صدایش میکردم دنیزل و هر بار، انگار که تازه شنیده باشد، ریسه میرفت. قیافهاش ریقو میزد ولی مهم دل آفاق بود که پیشش بود. سری تکان دادم و یک اهای چاشنی لبخند فرستادم توی لنز دوربین که برساند دستش، هزار بار به آفاق گفته بودم به این دیلاقی حالی کند که موقع حرف زدن با ما با بالاتنه لخت نباید از پشت بغلت کند. پدر چه قدر کفری میشد از این کارش و خداحافظی میکرد و میرفت. هیچ کاری هم نمیکرد، فقط کمر آفاق را از پشت بغل میکرد و زل میزد توی دوربین لپ تاپ، فارسی که نمیفهمید، فقط با آفاق میخندید و با اشکهای آفاق سرش میرفت توی موهای همیشه وز کردهی او و ریز ریز میبوسیدشان. آفاق گفت::«ندیدیش تو؟ بازش میکردی ببینی چطوریه.» از بچگی همین طور بود. مارمولکهای حیاط خلوت را میگرفت و با تیغ تراش میافتاد به تشریحشان، دمشان را میکند، دسته میکرد و فشار میداد که سیانور بگیرد. من دل این کارها را نداشتم. جوجهی یک روزهام که جایزهی معدل بیست کلاس چهارمم بود، وقتی مرد، بردمش حیاط. توی خاک باغچه چال کندم و گذاشتمش توی قبر. توی رسالهی مادر هم گشتم دنبال آداب دفن، نوک مادر مرده را چرخاندم سمت قبله و خاک ریختم رویش. بعد رفتم از خرابهی دو قواره بالاتر، یک تکه سنگ مرمر صاف پیدا کردم، آوردم شستم و گذاشتم روی قبر جوجه. هر چه قدر آفاق گفت بگذارم دل و رودهی جوجهی معصوم را در بیاورد، نگذاشتم.
آفاق بیشتر پاپی نشد. گوشی را انداختم روی طاقچه، جلوی آمپرها، سودا گفت:« تا اینجا آمدیم ولی آدم این کار نیستی، که بروی بیفتی به جان خاک و بکنی که پا را چال کنی.» راست میگفت. نه جربزهاش را داشتم و نه دلش را. گوشی زنگ خورد. از بیمارستان. گفتند پدر هشیارتر شده و آی سی یو را گذاشته روی سرش و بیا. دور برگردان کجا پیدا میکردم توی آن اتوبان؟
به سودا گفتم بنشیند توی ماشین تا برگردم. در آسانسور که باز شد، صدای نالههای پدر را شنیدم. ناله که نبود. داد میزد. رفتم کنارش. دست انداخته بود سوند و آنژیوکت و همهی متعلقات را بکشد و خلاص شود. که برود خانه. از درد میپیچیده به خودش. من که رسیدم مورفین زده بودند و آرامتر شده بود. . باید ملافههایش را عوض میکردند. رگ پشت دست پاره شده بود و خون شره کرده بود روی ملافه و چند قطرهای هم افتاده بود روی سرامیکهای کف آی سی یو، همان دستی که بعد از عمل گرفتمش، زیر پوست سرش هم خون پر شده بود. لابد از درد و لابد از کلافگی هم. خواب و بیدار، فهماند که درد دارد. گفت کف پایش درد میکند. کدام پا؟ کدام کف پا؟ کف پایی که توی ماشین وسط یخدان بود! دستم را دراز کردم حوالی جای خالی پا. امید بچگانهای داشتم که دستم بخورد به پای پدر. ببینم هست هنوز. ببینم یک جوری پا را نگه داشتند برای پدر، دستم از روی ملافه میخورد به تخت. گفتم: «اینجا؟» گفت: نه ، باید هم این طور میگفت. هر جا هم دست میگذاشتم باید میگفت نه. بیست سانت بالاتر تازه پای پدر شروع میشد. گفتم دارم ماساژ میدهم و کمی تحمل کند. دستم روی هوا داشت میچرخید. میخواستم زنگ بزنم به سودا بگویم یک جوری آن تکه پا را تکان بدهد، شاید پدر اینجا آرام شود. خیال محال. فقط میگفت کف پام… میسوزه. در مورد فانتوم پینها خوانده بودم. پای دیگرش را گرفتم و دستم را گذاشتم کف پا. پوست خشک شدهی پا توی دستهایم میماسید. میدانست پایی نیست دیگر ولی دردش که بود. وانمود کردم هر دو پا را دارم ورز میدهم، پایی که بود و پایی که نبود، که به ذهنش القا شود دارد ماساژ میگیرد. کم کم مورفین اثر کرد و خوابش کرد. .
برگشتم بیرون، پیش سودا. نتوانسته بود توی ماشین تنها بماند، پیش آن پا. پیاده شده بود و ایستاده بود توی سرما، در عقب ماشین را باز کردم، سودا داشت نگاهم میکرد. در یخدان را برداشتم. یخ آب شده بود و اکبر نیکخا سایه داده بود به کنارهها. از صندوق عقب، نایلون بزرگ سیاهی آوردم و پیچیدم دور بسته، سودا کلمهای حرف میزد، زار میزدم وسط خیابان. بغض سر و سینهام را پیچانده بود به هم. راه افتادم سمت سردخانه در شیشهای بیمارستان که بسته شد، صدای نوتیفیکیشن گوشیام آمد. باز کردم. نوشته بود: «چه خون که در دل یاران مهربان انداخت.»
- ۰۱/۰۴/۲۳