شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

یوز- نفیسه نصیران

چهارشنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۰۶ ب.ظ

 

یوز

نفیسه نصیران

 

از یوسف عنق بود. خواب صبح پنج شنبه‌اش را تلفن پیرمرد پرانده بود و حالا هم گیر این کفتر افتاده بود. کفتری که از اتفاق چشم‌های سرخی داشت. بال و پرش سفید که نه، به شیری می‌زد. کاکل پرپری کم جانی هم جلوی سرش بود و پایش گیر کرده بود لای سیم برقی.

سر بن بست تی شکلی که پیر مرد در بال چپش می‌نشست، دو رشته سیم ضربدری افتاده بود روی هم و زاویه‌ی تند و باز درست کرده بود. پای کفتر گیر کرده بود لای زاویه‌ی تند. سیم‌ها را کسی یا چیزی به زور کشیده بود طرف درختی که سرشاخه‌هاش از سر دیوار خانه‌ی نبش کوچه زده بود بالا. کفتر پر می‌زد خودش را صاف می‌کرد روی سیم. امانش می‌برید، تعادلش را از دست می‌داد و از پا آویزان می‌شد و بال بال می‌زد.

یوسف فازمتر به دست ایستاده بود زیر سیم‌ها و فکر می‌کرد چطور باید نجاتش بدهد. پیرمرد نمی‌گذاشت فکر کند. رفته بود دم خانه‌ی پیر مرد که هم خبر بدهد سر کوچه‌شان است تا زنگکِشش نکند و هم نردبان دو پایه‌ی توی تراسشان را بیاورد. از بدبختی، پیرمرد هم دنبالش راه افتاده بود. حالا هم پایه‌ی نردبان را سفت چسبیده بود و هر از گاهی می‌گفت: «زبون بسته از دست رفت یوسف»، «س» یوسف را مثل « ز» ادا می‌کرد و یوسف حرصش می‌گرفت، همین یوزف گفتنهاش بهانه داده بود دست محمد تا یوسف را هر چه دلش می‌خواست صدا بزند. یوسف دست راستش را آورد جلو و چشم راستش را چسباند به بازوش، آفتاب کامل در آمده بود و سیخ اشعه‌های سرحالش صاف می‌رفت تو چشم یوسف. چشمش پر آب می‌شد، اشک پهن می‌شد روی صورتش و بینی و حلقش به خارش می‌افتاد. غدد اشکی‌اش بسته شده بود که این جور می‌شد، دکتر گفته بود چند وقتی صبر کند، احتمال این هست که خود بخود خوب شود و گرنه که درمانش جراحی سرپایی است. از نردبان آمد پایین. نصفه‌ی راست کله‌اش را گرفت و خخخ خخخ کرد تا گلوش بخراشد و بخارد، پیرمرد گفت: «کار تو نیست، زنگ می‌زنیم اداره‌ی برق یا آتش نشانی بیان درست کنن.»

یوسف غرید: «خودم درستش می‌کنم. امون بده.» تکیه داد به دیوار و نشست توی سایه. «بذار سرم آروم شه» و خیره شد به کبوتر که دوباره سرید پایین و افتاد به بال بال. یوسف از جا بلند شد، جای نردبان را عوض کرد تا زیر سیم پشت به نور بایستد. گفت: باید میل بزنم، بی‌صاحاب درست شدنی نیس»، مکث کرد و دوباره سرش را گرفت. پیر مرد قدمی جلو گذاشت و هول گفت: «میله رساناست. با میله نزنی. .» و شروع کرد از خاصیت اجسام رسانا حرف زدن. یوسف فکر کرد چطوری محمد اراجیف پیر مرد را این قدر باحوصله گوش می‌داد. بعد سر فاز متر را آرام فشار داد توی زاویه‌ی تند و داد زد: «چشممو می‌گم. باید میل بزنم.» فازمتر به زحمت رفت لای کابل ها، جای بازی نداشت ولی پای کفتر را کمی شل کرد. کفتر روی سیم سر خورد و آویزان شد اما زود خودش را صاف کرد، سیم رد عمیقی انداخته بود روی پایش. یوسف گذاشت فاز متر لای سیم‌ها بماند. فکر کرد باید چوبی پیدا کند که ضخامنش اقلا سه چهار سانتی باشد. نگاهی انداخت دور و بر خواست پیرمرد را بفرستد دنبال چوب ولی پشیمان شد.

به قول محمد: «پیر مرد فقط کار آدمو زیاد می‌کنه.» از نردبان پرید پایین. همان وقت پیرمرد گفت: «محمد بود، از پسش بر می‌اومد.» و سر یوسف تیر کشید.

یوسف پای محمد را کشاند تهران. دستش را هم خودش بند کرد توی دایره‌ی تعمیرات شرکت، محمد رفیقش بود. گوشتی هم که می‌داد حرف نداشت، قصابی‌اش بر تک خیابان اصلی روستا بود، نبش کوچه‌ای بود و نخل مطبقش و مغازهی‌تر و تمیزش تو چشم خیابان بود. هر بار گذر یوسف به روستاشان می‌افتاد، سری به محمد می‌زد. آن دفعه هم دم ظهر رفته بود سراغ محمد، راسته‌ی کبابی بگیرد. محمد کرم پوشیده بود، کرم خیلی روشن، اصلا شیری. دستهاش چرب و چیل بود. ساعدش را آورد جلو و با ساعد دست داد. یوسف پرسید: «این لباس پوشیدی تو قصابی؟» محمد گفت: «چه شه؟» و خندید. یوسف گفت: «منم از این رنگ خوشم می‌آد منتاها کلا تو تهران نمیشه روشن پوشیدمحمد باریکهای پی از لای گوشت کشید بیرون و پرسید: «چرا؟» یوسف پوزخند زد، «تا شب میشه مث این» و خطهای سیاه روی تی شرتش را به محمد نشان داد. همان وقت آرنجش را تکیه داد به دخل و خیره شد به دست‌های محمد که لخ و پخ گوشت را می‌کشید بیرون و از دهانش پرید:« تو چرا نمیای تهران؟» محمد ساتور را از گل دیوار برداشت. زد روی راسته و گفت: «توکار بجور...» یوسف گفت: «بیا مخابرات با ما کار کن، دایره‌ی تعمیرات، کاری‌ام نداره، چارتا سیم میبندی به هم، تموم.» محمد با ساتور زد روی دنده ها. لکی گوشت خون‌آلود پرید پای چشمش. گفت: «حرف ندارم

یوسف یادش بود که تا پا گذاشته بود توی قصابی، خودش را با محمد مقایسه کرده بود. محمد کار راحتی داشت. با عمه‌اش زندگی می‌کرد و از خانه تا مغازه‌اش دو سه دقیقه‌ای بیشتر راه نبود. گوشت مغازه‌اش را از دامدارها و کشتارگاه‌های دور و اطراف می‌خرید. همه می‌شناختندش و هواش را داشتند. در عوض خودش باید صبح زود با بی‌ارتی یا مترو می‌رفت دایره‌ی تعمیرات، توی پس کوچه‌های پایین انقلاب، بعد از آنجا تقسیم می‌شدند و می‌رفتند برای خرابی‌های تلفن غروب دوباره خسته و کوفته با بی‌آرتی و مترو بر می‌گشت شهر ری، خانه‌ی خواهرش. این همه علافی برای شندرغاز پول، تازه باید هر سه ماه یک بار هم می‌لرزید و می‌ترسید که نکند قراردادش را تمدید نکنند

یوسف با وارونه‌ی لباسش گوشه‌ی خیس چشمش را پاک کرد و خودش را نشگون گرفت که از فکرش بیاید بیرون، حتم داشت این مقایسه‌ی بیخود محمد را کشاند تهران.

سه چهار تکه چوب نازک و کلفت ریخت روی پله‌ی نردبان. پیرمرد گفت: «این نردبون کوتاهه. بلند‌تر بود دست بهتر می‌رسیدیوسف از ته حلق خخخخ خخخخ کرد و کلفت‌ترین را برداشت. لای کابل نمی‌رفت. امید داشت روز، پیش برود و هوا گرم شود بلکه کابل شل کند اما نکرده بود. سفت و چغر بود. راست می‌گفت پیر مرد. نردبانش بلندتر بود، کتفهایش کمتر درد می‌گرفت.

یوسف یک پله رفت بالا و ایستاد روی پله‌ی آخر نردبان. پاهاش لرزید. جوری که انگار بار اولی است این قدر می‌رود بالا. آن بالا همه چیز قشنگ بود اما نگاه یوسف افتاد به سیم‌های شکم داده‌ی کوچه و خیابان. به نظرش قشنگی سیم‌ها جور دیگری بود، محمد یک بار گفته بود: «یوزی کاش سیم بودیم. نگاه کن سیم‌ها به لشکر خطن تو این دود و دم. هست و نیستن، مهمن و مهمم نیستن. راه و رسم خودشونو دارن. اومده‌ن پایین، رفتهن بالا. نه کسی به شون کار داره نه اونا به کسی.» یوسف از این حرف خوشش آمده بود، گفته بود: «حال میده از اون سوک تهران به تله کابین به کابل‌ها ببندی و بسُری پایین،» شک کرد. خودش این را به محمد گفته بود یا این حرف را هم محمد زده بود؟ محمد البته نمی‌گفت کابل، می‌گفت شاه سیم، کفتر چشم دوخته بود به یوسف. «لامصب یادم نمی‌آد.»

اولین شبی که با هم رفته بودند روی پشت بام، محمد وسعت سوسوی چراغ‌های تهران را که دیده بود، سوت زده بود و گفته بود: «عجب غول بی‌شاخ و دمیهبعد چنگال‌هایش را تیز کرده بود طرف شهر و گفته بود: «یوسف، به نظرت ما از پسش بر می‌آیم؟» یوسف حرفی نزده بود. گفته بود: «یوسف از هولناکیش خوشم میاد

محمد عاشق هیجان بود. هر چیزی برای محمد جالب بود. هر مکافات و مشکلی توی تهران مایه‌ی تفریحش می‌شد. حتی چراغ قرمزهای طولانی که برای یوسف آخر عذاب بود محمد را کیفور می‌کرد. چراغ که سبز می‌شد، محمد خیره می‌شد به آدم‌ها می‌گفت: «سوت شروع مسابقه رو می‌زنن انگاربعد به یوسف می‌گفت: «چه بدبختیه. اینجا خوشحالی آدما به یه چراغ بنده

محمد کار تعمیرات را هم زود قابید. روز دوم سوم گفته بود: «پسر، چه دنیایی دارن سیم‌ها.» گفته بود: «یوسف می‌دونی چه قدر حرف روزانه تو این سیم‌ها رد و بدل میشه؟ خدا تا صدا. خدا تا کلمهآخر سر هم گفته بود: «آآآ چه جالب میشد اگه موقع کار، صدای مردمو از تو این سیم‌ها می‌شنیدیم

یوسف با دست عرق کرده چوب نازک دیگری را از روی پله‌ی نردبان برداشت. چوب را غلتاند روی زمختی شلوار. بعد چشمی را که از آن آب و اشک می‌چکید بست و یک چشمی چوب دیگری را هل داد لای کابل‌ها. پای پرنده شل‌تر شد، رفت پایین‌تر و با شکم افتاد روی سیم. یوسف قد کشید طرف سیم. آرام دست برد طرف بالش. گفت: «درت می‌آرم نترس» همان وقت صدای ویژ و ویژ برقی را که از توی کابل‌ها رد می‌شد، شنید و ترسید. به نظرش رسید کفتر زیر نظرش گرفته. عرق روی تیره‌ی پشتش لغزید. یک پله آمد پایین

اوایل، روی پشت بام آپارتمان اجاره‌ای خواهرش می‌خوابیدند. یوسف مجانی می‌خوابید. محمد اجاره می‌داد. دو تا کارگر کم سن هم بودند که چادر سفری داشتند. شب که از سر کار بر می‌گشتند، کمی آن طرف‌تر از یوسف و محمد چادرشان را برپا می‌کردند. توی چادرشان غذا می‌خوردند و می‌خوابیدند و تا نصفه شب پچ پچ می‌کردند. کاری به کار هم نداشتند. فقط گاهی چهارتایی با ورق‌های اورژینال محمد حکم بازی می‌کردند. یک بار محمد از آن‌ها پرسید که چند سال است تهران زندگی می‌کنند. یکی‌شان که موهای سیخ سیخی داشت و خوش سر و زبان‌تر بود گفت: «چهارساله» و چهار انگشتش را نشان داد.

برای همین هم، یک شبی که کارگرها چسبیده بودند توی چادرشان و یوسف دراز کش ورق‌ها را بر می‌زد و مرز زیرانداز را از گزند سوسک میپایید، محمد با لگدی ملافه‌ی رویش را پس زد و سر جایش نشست. گفت: «یوسف، ما با این حقوق تو تهران به هیچ جا نمی‌رسیم. باید به فکری بکنیم،» یوسف گفت: «برو بابا، می‌دونی چند هزار نفر حسرت کار ما رو می‌خورن؟» بعد دو دسته ورق را بغل گوش سوسکی زد به هم، جوری که سوسک وارونه افتاد. محمد خزید طرف یوسف. ورق‌ها را از دستش گرفت و گفت: «ببین ما یا می‌خواهیم تهران بمونیم یا نمی‌خواهیم. اگه نمی‌خواهیم که ول معطلیم برگردیم ولایت خودمون. اگه هم می‌خواهیم بمونیم که بازم این جوری ول معطلیم» و با سر اشاره کرد به کارگرها که پچ پچ‌شان با هم تمامی نداشت.«می خوای چند سال آواره و ویلون باشیم؟» یوسف بی‌حوصله گفت: «خب چی کار کنیم؟» با محمد ورق‌ها را دسته کرد و گذاشت زیر بالشش.چند دقیقه‌ای حرف نزد. بعد پرسید: «میدونستی یه مرضی هست به اسم خودتخریبی؟» یوسف خندید. «یعنی مریض میشاشه به خودش؟» محمد هم خندید أما بعد جدی شد، گفت: «نه بابا یه مریضی روحیه. سلاخ خونه یه کارگر داشت که مرضش این بود.» یوسف دوباره خندید. «یعنی ر به ر می‌شاشید به خودش» محمد بالشش را پرت کرد طرف یوسف. «خفه. یه پیر مرده بود، بدبخت بعضی روزا اینجوری میشد. مخصوصا روزایی که شتر می‌کشتند. ببین مثلا مخزن رو آب می‌کرد، بعد اگه حواست بهش نبود،خودش دوباره می‌رفت خالی می‌کرد. یا کاه و یونجه می‌ریخت واسه گوشتیا نمی‌پاییدیش می‌رفت همه رو جارو می‌کردیوسف گفت: «نه بابا؟» محمد نشست دوباره« به جان خودم. ببین مثل فیلم که برمیگشت عقب. هزار بار درو باز و بسته می‌کرد. چه می‌دونم از پله می‌رفت بالا، می‌اومد پایین» یوسف گفت. «خب؟» محمد بالشش را از یوسف پس گرفت. «فکری افتاده تو سرم یوسف. ما هم خودمون درست کنیم، خودمون خراب کنیم. می‌فهمی چی می‌گم؟» بعد نگذاشت یوسف حرفی بزند. غلتید طرفش و سریع گفت:« همین طوری پیش بریم هیچی گیر مون نمیآد. تابستون اینجا می‌خوابیم، زمستون چه کنیم؟ نهایت تو میری خونه‌ی خواهرت، من کجا بخوابم؟» گفت: «باید به کاری بکنیم. یه کاری که یه کم پول و پله مون رو قلمبه کنه بتونیم آبان که بازار مسکن تهران کساده یه جایی گیر بیاریم.»

یوسف سرش را خاراند و کفتر را نگاه کرد. جور بدی روی سیم نشسته بود.

یوسف با پوزخند از محمد پرسید: «ممد، تو آخه از بازار مسکن تهران چی حالیت می‌شه؟ » محمد صفحه‌ی گوشی‌اش را گرفت طرف یوسف. «ایناها سرچ کردمو یوسف گوشی‌اش را در آورد سرچ کند چطور می‌شود پای کفتر را بیرون آورد. نمی‌دانست چی سرچ کند. آخر سر دو کلمه‌ی پرنده و سیم برق را با هم سرچ کرد.

روز بعد محمد خودش را به مریضی زد. با یوسف تا نزدیک دایره‌ی تعمیرات آمد اما جلوی چشم یوسف زنگ زد به مدیر دایره که زکام است و تمام بدنش خرد و خمیر. بعد به یوسف که هاج و واج مانده بود، چشمک زد. «یه پولی در بیاریم.. »

شب که یوسف برگشت، محمد پشت بام را آب و جارو کرده بود. حصیر و زیرانداز انداخته بود و داشت حلقه‌های سوسیس را سرخ می‌کرد. یوسف پرسید:«زکامت چی شد؟» هر دو خندیدند، محمد سه تا تخم مرغ انداخت روی سوسیس‌ها و کاغذی را گذاشت جلوی روی یوسف. «فردا بریم موتور بخریم؟» بعد زرده‌ها را پخش کرد توی تابه. یوسف سوسیسی را که با انگشت از لای تخم مرغ‌ها در آورده بود ول کرد توی تابه و انگشتش را کرد توی دهانش، گفت: «با کدوم پول؟» محمد خندید. «دل داشته باش یوسف. پول می‌گذاریم رو هم. قسطی می‌خریم. نشد، اسکونتی می‌گیریم یعنی باید بگیریم.» بعد هم لیست بلند بالایی گذاشت جلوی روی یوسف. «خیلی چیزا رو باید بدونیم. ببین اینا همه رو باید یاد بگیریم،» یوسف گشنه بود. نگاهی به لیست انداخت. گفت: «ولمون کن بابا، چی چی پکیج و گاز رومیزی رو یاد بگیریم… همین چار تا سیم خودمون رو به هم پیچیم حله.» محمد گفت: «گفتی سیم.» پشت ورق را به یوسف نشان داد. «درباره سیم برقی هم باید اینا رو بدونیم.» بعد نایلون‌ نان را باز کرد و گفت: «کاش می‌فرستادنمون دو سه محله بالاتر…» یوسف با دهان پر گفت: «نه جونم، تهش شهر آراست،»

یوسف چیزی توی اینترنت پیدا نکرد. رفت بالا. چوب نازک را از جیبش در آورد و رفت روی پله‌ی آخر. کفتر بال نمی‌زد. نشسته بود روی کابل، به نظر یوسف رسید که دارد به صدای ویز ویز رد شدن برق گوش می‌دهد. ته دلش خالی شد. دستش لرزید. این بار نه به لرزش دستش وقعی گذاشت نه به چشم راستش که اشک می‌چکاند. چوب را هل داد لای سیم و یک پله آمد پایین.

محمد گفته بود موتور بخرند تا بتوانند توی دایره‌ی تعمیرات دو تایی با هم باشند. هر جفت تعمیر کار توی دایره‌ی تعمیرات می‌شدند یک تیم که یکی‌شان موتور داشت، یکی نداشت. محمد گفته بود برای اینکه طرح‌شان را اجرا کنند باید توی یک تیم باشند.

طرح خودتخریبی خوب جلو رفت. اولین بار رفته بودند خانه‌ی زنی. سیم تلفنش از جایی توی حیاط قطع شده بود. قطعی را پیدا کردند. یوسف دو سر سیم را وصل کرد ولی برق تلفن وصل نشد. زن از یوسف خواست تا اتصال را از داخل خانه چک کند. محمد با ابرو اشاره کرد به یوسف. با هم رفتند بالا. توی خانه داشتند اسباب می‌چیدند. یوسف قطعی پریز را درست کرد. محمد ایستاده بود بغل دستش. زنی غیر از زن صاحبخانه روی چهار پایه ایستاده بود و داشت با دستمال شیارهای کانال کولر را تمیز می‌کرد. محمد به زن بالای چهار پایه گفت: «می‌خواین دریچه رو در بیارم راحت بشورین؟» زن بالای چهار پایه با استیصال صاحبخانه را نگاه کرد. صاحبخانه با خوشحالی پرسید«ز حمتتون نمی‌شه؟» محمد جای جواب با پیچ گوشتی رفته بود سراغ دریچه‌های کولر.

دم رفتن، زن انعامی تعارف کرد که محمد نگرفت، به یوسف هم چشمک زد که نگیرد، به جاش به زن گفت: «فکر می‌کنم سیم‌های تلفنتون پوسیده. اگه دوباره قطع شد، باید عوض بشنبعد شماره‌اش را گفت تا زن بنویسد. یوسف از این همه جدیت محمد در امر خودتخریبی خنده‌اش گرفته بود. نتوانسته بود جلوی خودش را بگیرد و بی‌صدا خندیده بود. از خانه که بیرون آمده بودند، محمد با کونه‌ی آرنج کوفته بود توی شکمش. گفته بود: «جدی نباشی، جدی نمی‌گیرنمونحیله‌ی محمد گرفت. دو روز بعد صاحبخانه زنگ زد که باز تلفن‌شان خراب شده. محمد به یوسف گفته بود: «سیم حیاط رو جوری پیچوندم که دو روز بعد ول کنهپول خوبی گرفتند

یوسف می‌خواست ردیفی چوب بگذارد لای سیم ها. تا فاصله‌ی سیم‌ها آن قدری بشود که پای کفتر را از آن رد کند. چوب بعدی نرفت

پیرمرد گفت: «یوزف، تا قبل از شروع برنامه ماهواره درست میشه؟ » یوسف زیر لب غر زد: «حالا برنامه نبینی هیچی نمیشه» پیر مرد نشنید. موبایلش را درآورد. گفت: «اومدی پایین این انجمن پارکینسون رو برام پیدا کن. دوباره گمش کردم.» و صفحه‌ی اینستا را نشان داد، بعد گفت: «دیگه بال بال نمی‌زنهیوسف گفت: «پاش رو شل کردم.»

بار اولی که پیرمرد را دیدند، رفته بودند جلوی در آپارتمان تا بوق آزاد تلفنش را تحویل بدهند. در آپارتمان باز بود. یک هال دل باز اما پر از اثاث. یوسف زد به در. از توی خانه صدای ناله می‌آمد و صدای پیر مرد که با تلفن حرف می‌زد، محمد داد زد: «آقا، بیاین بوق آزاد تلفنتون رو تحویل بگیرین.» و سرک کشید توی خانه، بعد خندید و زد به شانه‌ی یوسف. توی تلویزیون یک عده دختر خوشگل به خودشان قاشق و کفگیر بسته بودند و کتواک می‌رفتند، یوسف و محمد زدند زیر خنده، همان وقت قیافه‌ی مستاصل پیر مرد را دیدند که از داخل اتاق سرک کشید بیرون. «زنم از تخت افتاده، نمی‌تونم بیام اونجا. شما بیاین.»

پیرزن به پهلو افتاده بود روی زمین. دست‌ها و چانه‌اش می‌لرزید. ناله می‌کرد و از گوشه‌ی دهنش تف می‌ریخت. بوق تلفن را یوسف تحویل داد. محمد دست به کمر ایستاده بود و پیر مرد هراسان و پیرزن چروکیده‌ی نالان را نگاه می‌کرد. بعد یکدفعه سرش را کج کرد و پرسید: «کمک کنیم خانوم رو بخوابونیم رو تخت؟» پیر مرد این پا آن پا کرد. گفت: «نمی شه آقا، خودش رو خراب کرده. باید پسرم بیادمحمد گفت: «می خوای بذاریمش رو تخت تا پسرت بیاد؟» پیر مرد گفت: «تختش کثیف میشه. اگه بذاریمش تو حموم، خودم بشورمش تا پسرم برسه». محمد روی تیشرتش پیراهن پوشیده بود. پیراهنش را در آورد. یوسف چندشش شد. محمد ملافه‌ی خشکی انداخت روی دستهاش وزیر کتف‌ها و زانوهای پیرزن را گرفت و برد توی حمام گوشه‌ی اتاق.

از اتاق که آمدند بیرون، محمد تا بالای بازوهایش را شست و پیراهنش را پوشید، بعد از همان جا داد زد: «آقا، ما شماره مون رو گذاشتیم، اگه دوباره اشکالی پیش اومد زنگ بزنین و توی گوش یوسف گفت: «زنگ می‌زنه»

پیر مرد زنگ زد. نه به خاطر سیم تلفن، به خاطر وای فایی که قطع شده بود. این بار محمد پیچ چوب لباسی‌اش را هم سفت کرد. شبکه‌های ماهواره‌اش را هم مرتب کرد. چند تا شبکه‌ی فشن آنچنانی هم برایش پیدا کرد. یکی دو تا شوخی هم سر مدلینگ‌های خوشگل کرد و پیرمرد را خنداند. از آن به بعد هفته‌ای نبود که پیر مرد زنگ نزند. شیر ظرفشویی‌اش چکه می‌کرد، زنگ می‌زد. اسکایپش از روی لپ تاپ می‌پرید و نمی‌توانست با دخترش توی فرانسه حرف بزند، زنگ می‌زد، پیج‌های اینستا را گم می‌کرد. زنگ می‌زد. محمد با حوصله کارش را راه می‌انداخت و خاطرات سریالی‌اش را گوش می‌داد. او هم پول خوبی می‌داد، یوسف تنگ حوصله بود، غر می‌زد. محمد محلی به غرولند یوسف نمی‌گذاشت. می‌خندید و می‌گفت:« کار دوم مونه. باید براش وقت بذاریم.» گاهی هم می‌گفت: «حوصله کن یوسف. تهران پره از این پیرمرد پیرزن‌های دست تنها، هم ما به اونا احتیاج داریم هم اونا به ما.»

محمد درست می‌گفت. آبان ماه پول‌شان آن قدری شده بود که بتوانند سوئیت بیست و چهار متری‌ تر و تمیزی توی فرعی‌های شهر ری اجاره کنند. سوئیت نقلی‌شان غیر از حمام و دستشویی و آشپزخانه، بالکن کوچکی هم داشت. محمد از همان بالکن ریحان را دیده بود.

پرنده دوباره افتاده بود به بال بال. یوسف توی سایه‌ی باریک دیوار ایستاده بود و تند تند آب چشمش را جمع می‌کرد. پیرمرد نرم‌تر از همیشه گفت: « بیخود رفیق ممد نشدی کهبعد مکث کرد و گفت: «برات آب بیارم؟» یوسف گفت نه و دوباره رفت روی نردبان

یک غروبی با محمد از سر کار بر می‌گشتند که پیر مرد زنگ زد. گفت: «باد رسیورم رو انداخته، می‌آین درست کنین؟» یوسف موتور را می‌راند. محمد گفت: «برگردیوسف گاز موتور را گرفت و محلی نداد، محمد سرش داد زد و تکانی محکم به موتور داد. یوسف زد بغل، کاسکتش را برداشت. گفت: «این پیر مرد مردنی چی داره که تو این قدر براش تو سر و کلهت می‌زنی. خسته‌ایم بابا،» محمد از موتور آمد پایین، «تو خنگی، نمی‌دونی باید قسط موتور بدیمیوسف داد زد: «من میرم خونه. تنها برو.» محمد گفت: «خنگ نشو یوسف. تحمل کن خوب میشه برامون» یوسف کفرش در آمد. داد زد: «آخه تو از ماهواره چی حالیت می‌شه. قصاب بدبختمحمد گوشی‌اش را گرفته بود بالا: «این که حالیش میشه»

تا رسیدند خانه‌ی پیرمرد، پیر مرد خوشحال دویده بود طرفشان و مضطرب گفته بود: «دو ساعت و نیم دیگه فشن تی وی برنامه داره. درست می‌شه؟» محمد گفته بود: «باید ببینم» و با یوسف رفته بودند پشت بام. یک ساعت و نیمی به دیش و ال ان بی‌ وررفته بودند. آخرسر مجبور شدند به هم ولایتی زنگ بزنند که از ماهواره سر در می‌آورد. یوسف خسته بود، نق می‌زد. از خستگی کیف را گذاشت زیر سرش و با همان لباسی که تنش بود دراز کشید روی کف براق و خاک گرفته‌ی پشت بام آسمان را نگاه کرد و ابرهایی که خال انداخته بودند روی پهنه سرمه‌ای

محمد با حوصله نشسته بود پای ماهواره و سرچ می‌کرد، یوسف پرسید: «محمد، الان زندگیت راحت تره یا اونوقت که تو قصابی بودی؟» محمد اخم کرده بود و ال ان بی‌ را با عکس توی گوشی مقایسه می‌کرد. یوسف دوباره پرسید: «پشیمون نیستی که اومدی؟» محمد پشت دیش بود. گفت:«قصابی همیشه هست. هر وقت خواستم بر می‌گردم. » بعد پیچ گوشتی را از کیف ابزار در آورد و گفت: «این حرف خودم نیستا. حرف صاب مغازهمه. تا گفتم می‌خوام برم تهران، گفت تهرون دریاست. می‌تونی یه جوری توش زندگی کنی که غرق نشی؟» رفتنم که قطعی شد، گفت «خوب می‌کنی میری زندگی تو تهرون ماهی رو نهنگ می‌کنه. گربه رو پلنگ. خدا همرات برو ولی هر وقت افتادی تو سختی یادت باشه به این آسونیا، نه ماهی نهنگ میشه نه گربه پلنگ… کم آوردی، برگرد بیا سر کارت، قصابیت سر جاشه. »

یوسف به کنایه پراند: «پس اومدی پلنگ شی؟» و محمد بی‌توجه گفت«یوزی، فهمیدم باید چی کار کنم. درست شد.»

همان شب، موقع برگشت، پیر مرد دو جعبه پیتزا داد دست‌شان و گفت: «تا بالا بودین، سفارش دادم،» بعد دست کرد توی کیفش، دستمزد بدهد. محمد نگرفت. یوسف کفرش در آمد. دم در که سوار موتور شدند، داد زد: «این طوری می‌خوای پول قسط موتور رو جور کنی؟» و شروع کرد به بد و بیراه گفتن. محمد جعبه‌های پیتزا را گرفته بود بغل و سوت می‌زد. یوسف حرصی شد. گفت: «نکنه پدرته؟» محمد گفت: «مادر بیچاره‌ی من نوزده سالگی مرد. به این جور کارا نرسید». بعد که دید غرغر یوسف تمامی ندارد، داد زد: «صبر کن، اگه ندیدی جورش کردم؟» یوسف ساکت شد اما از آن شب به بعد با محمد سر سنگین تا می‌کرد. هر وقت هم یوزی صداش می‌کرد، یوسف هم او را نهنگ یا پلنگ صدا می‌زد

ده پانزده روز بعد، پیر مرد دوباره زنگ زد. این بار رادیاتور یکی از اتاق‌ها چکه می‌کرد. غروب بود. یوسف و محمد زودتر از موعد همیشگی برگشته بودند. محمد روی چهار چوب در بالکن نشسته بود و روی پیکنیک بادمجان کباب می‌کرد. از عمد، بی‌حوصله تلفن پیرمرد را جواب داد و خلاف همیشه گفت: «دستم بنده دیر می‌رسیم.» بعد پیک‌نیکی را خاموش کرد.

یوسف عصبانی شد. «تو گشنهت نیست؟ به قرآن این پیر مرده تو رو جادو کردهمحمد دراز کشید وسط اتاق و خیره شد به سقف. «من دارم جادوش می‌کنم،» بعد کاسه‌ی سیر و رنده را از یوسف گرفت و گذاشت توی آشپزخانه، «پاشو بریم، امشب می‌ریم رستوران.» یوسف دلش می‌خواست لش کند، تخمه بشکند و توی لپ تاپ قراضه‌ی محمد فیلم ببیند. محمد نگذاشته بود. به زور برده بودش.

محمد خلاف همیشه پیر مرد را زیاد تحویل نگرفت. عکس مدلینگ‌های تازه دانلود کرده‌اش را هم بی‌حوصله نگاهی انداخت. نشست روی زمین و شیر رادیاتور را چک کرد. بعد گفت: «گمونم رادیاتورون سوراخ شده. اگه سوراخ شده باشه باید تیغه‌ی سوراخ شده رو در آوردپیرمرد پرسید: «می تونی در بیاری؟» محمد گفته بود: «کار من نیست. باید ببرم مغازه درست کنن.» پیرمرد گردن خم کرده بود. گفته بود: «می‌بری؟» محمد گفته بود: «می‌برم ولی فردا مشغولم. دیرتر می‌شه.» پیرمرد پرسیده بود. «چهته محمد؟» محمد گفته بود: «هیچی» و رفته بود سراغ شوفاژ، یوسف دیدش که دارد توی گوشی‌اش می‌گردد، حتم داشت دنبال راه حل باز کردن رادیاتور است. رفت پیشش. پیرزن روی تختش نشسته بود و لرزان داشت کتابی را ورق ورق می‌کرد. بوی شاش اتاق را برداشته بود و محمد بی‌خیال بوی گند اتاق به رادیاتور ور می‌رفت. بعد بلند شد و رفت سراغ پکیج. یوسف از طرز راه رفتنش فهمید که راه حل را پیدا کرده، هر وقت احساس پیروزی می‌کرد، محکم راه می‌رفت و تکه موی تابدار جلوی سرش تکان تکان می‌خورد

دم رفتن پیر مرد پرسید: «چیه محمد، چند تا کشتی ازت غرق شده؟» و خندید. محمد دمغ گفت: «فکرم مشغولهپیر مرد کیف پولش را در آورد، انعام بدهد. پرسید: «چرا؟» محمد رادیاتور به دست کفش‌هایش را پوشید و کفش یوسف را هل داد جلوی پایش. «بدهکاری. قسط موتورمون مونده. » پیر مرد رفت توی فکر، بعد تراول‌های پنجاه هزاری را هل داد توی کیفش و پرسید: «چه قدری کم داری؟» یوسف تکیه داد به دیوار «یک و دویست، حدودا»

پیرمرد گفت: «یه کاری کن. به من یه شماره کارت بده می‌گم پسرم برات بریزه، پونصدش رو وردار برا خودت، رادیاتور رو هم درست کن. بقیهش رو هم ریز ریز بیا برام کار کن.» محمد گفت: «نه آقاجون این چه کاریه؟ من چه توقعی دارم از شما…» و از پله‌ها رفته بود پایین. پیرمرد پابرهنه دوید دنبالش. بازویش را گرفت و برش گرداند بالا تا شماره کارتش را بنویسد. یوسف هاج و واج محمد را نگاه می‌کرد.

از خانه که آمدند بیرون، یوسف گفت: «اگه تو فردا بگی میخوای رئیس جمهور بشی، من میدونم که میشی» و خندید: محمد هم خندید. پرسید: «کباب بزنیم یا پیتزا؟» یوسف گفت:« با این رادیاتور کجا راهمون میدن» و نشست روی موتور، محمد هم رادیاتور به دست نشست پشتش.«بنداز پایین بریم ستارخان کباب ترکی بزنیم

یوسف نمی‌دانست چرا آن موقع این قدر محمد به نظرش خوش شانس می‌آمد، بعد به کبوتر نگاه کرد که حالا توی بال‌های پف کرده‌اش خسته و کم جان نشسته بود

شبی که محمد ریحان را نشانش داد، گفت: «عروسی کیه؟ » یوسف حتم داشت محمد برای به دست آوردن ریحان فکرهایی توی سر دارد، برای همین پرسید: «نقشهت چیه؟» محمد گفته بود: «کاربعد پاهایش را گذاشته بود توی بالکن بماند و از کمر دراز شده بود توی هال، «پول داشته باشم، حلهیوسف پوزخند زده بود. «پ می‌خوای پوست مارو بکنی پلنگ؟ » محمد گفته بود: «بابا برای جفتمون خوبه. تو کمتر از یه سال یه جا اجاره کردیم، موتور خریدیم… بده؟» یوسف لگدی به دست محمد زده بود. «بد نیست، سخته» و از آشپزخانه کشیک محمد را داده بود که نیم‌خیز نشسته بود تا خانه‌ی ریحان را دید بزند. خانه‌شان توی کوچه‌ی روبرویی بود. خانه‌ی دو طبقه‌ی قدیمی که حیاطش از بالکن خانه‌ی محمد و یوسف پیدا بود. محمد به یوسف گفته بود: «اولین روزی که اومدیم خونه رو ببینیم دیدمش طناب می‌زنه. فردا عصرش هم که خونه رو تحویل گرفتیم، سر همون ساعت داشت ورزش می‌کرد ردش رو گرفتم. دیدم از این دختر خوشگل‌تر نیست…» راست می‌گفت.

یوسف همان روز توی مغازه‌ی موبایل فروشی دیده بودش. صورت کشیده‌ای داشت، چشم‌های درشتش برق می‌زد، قدش بلند بود و لب‌های ریز و قرمزش چشم آدم را می‌گرفت و ول نمی‌کرد. شب موقع خواب، محمد گفته بود:«یوزی، این از کجا پرید تو زندگی من؟» و کف دست هاش را گذاشته بود روی صورتش، «من باید اینو بگیرم… می‌گیرمش،» یوسف حرصش گرفته بود.«می گیریش، از تو خوش شانس‌تر هیشکی نیس» دل خودش هم بگی ننگی از دیدن ریحان تپیده بود.

به ماه نرسیده، کارشان به پیامک بازی کشید و یک شب که یوسف خانه‌ی خواهرش بود، محمد زنگ زد و پشت تلفن هوار کشید: «یوزی، مژده بده امشب روی ترک موتورم نشسته.»

و بلند بلند خندید. فردا صبحش یوسف بی‌دل و دماغ نشست پشت محمد. تا راه افتادند محمد گفت: «یوزی، ما که صدقه سری پیر مرد به کلی کار تاسیساتی وارد شدیم، بیا آگهی بدیم اینترنت. شبی یه کارم سفارش بگیریم، می‌تونیم سر سال ماشین بخریم» یوسف ترش کرده بود. «دور منو خط بکش. بذار کیف زندگی مون رو بکنیم» و توی دلش گفته بود: « ماشین می‌خواد خانوم رو ببره دور دور.» محمد سرش را کج کرده بود طرف یوسف. «الان وقت کاره یوزی. بایست تا جوونیم بار خودمونو ببندیمیوسف محلش نداده بود. داد زده بود «بپا پلنگ، به فنامون ندی.»

خانه‌ای که خرابی تلفن داشت توی کوچه‌ی فیروزه بود. از فرعی‌های بالای خیابان باقرخان که می‌خورد به چمران. ایراد از سیم‌های کوچه بود. کارشان زود تمام شد، رسید تعمیر را زن جوانی امضا کرد. محمد کیفش را انداخت روی کولش که زن پرسید: «شما می‌تونین یه سیم تلفن برام بکشین تو اتاق خواب؟» و محمد به یوسف نگاه کرد. یوسف سرش را تکان داد. محمد دسته‌ی سیمی از کیف در آورد، داد دست یوسف و خودش هم دنبال یوسف راه افتاد. یوسف خوش نداشت محمد دنبالش راه بیفتد. گفت: «تو بمون پیش موتور»، محمد حرفی نزد. یوسف نوک کفشش را کوفت توی پله‌ها و توی دلش گفت: «بمون نقشه‌ی بعدی رو بکش تا من برگردم.» کار راحتی بود. سیم را از زیر فرش کشید و از پشت پاتختی آورد بالا. همان وقت صدای محمد آمد. «از خونه تون بوی گاز میآدیوسف اول فکر کرد از همان نقشه‌های خود تخریبی است اما بعد بوی تند گاز از آشپزخانه خورد به دماغش. داد زد: «گاز و نبستین» و خودش دوید توی آشپزخانه، پیچ گاز را چرخاند که مثلا آن را ببندد، فندک جرقه خورد و آتش از زیر گاز شعله کشید. تا یوسف به خودش بجنبد، محمد پریده بود تو. داد زد: «فلکه‌ی گاز رو ببندین،» یوسف دوید توی راهرو کمک زن فلکه را ببندد که صدای محمد را شنید، با وحشت داد زد: «برق رو قطع کن. برق رو قطع کن یوز» زن صاحبخانه ترسید. پرید از خانه بیرون. محمد دوباره داد زد. یوسف شنید که با وحشت فریاد می‌کشد، شنید که صداش پر از هول و ترس است ولی دست دست کرد. می‌توانست همه‌ی دکمه‌های فیوز را بزند پایین و تمام. اما دلش خواست فریاد پر از وحشت محمد را دوباره بشنود. صدای محمد را نشنید، جاش صدای کوبیده شدنش به ستون آشپزخانه را شنید، برق را قطع کرد و دوید توی آشپزخانه. محمد نقش زمین شده بود. رنگ پریده و از هوش رفته. داد زد:«محمد»

کابل‌ها منبسط شده بود و شکم داده بود. یوسف چوب ضخیم‌تری گذاشت لای کابل‌ها. چوب‌های ریز ریختند پایین.

عمه و تنها برادر محمد برای بردن جسدش آمدند. تمام وسایلش را بخشیدند، از موتور هم سهمی نخواستند. فقط گوشی و لپ تاپ قراضه‌ی محمد را بردند برای بچه‌های برادرش.

کبوتر پایش را از لای سیم‌ها کشید بیرون و پرید روی پشت بام. یوسف نگاهش کرد. «نجاتت دادمیوسف عرقی را که از پشت لاله گوشش می‌رفت پایین پاک کرد و شروع کرد به خواندن فاتحه. مادرش گفته بود: «ارواح مرده‌ها پنج شنبه‌ها کبوتر میشن، می‌آن سراغ آدم تا فاتحه و خیرات بگیرن. » کبوتر از لب پشت بام هم پرید. حین پرواز پایش را کج می‌گرفت. یوسف کاکل کفتر را دید که توی هوا لرزید. درست مثل تکه موی‌تابدار محمد که هر وقت محکم راه می‌رفت تکان تکان می‌خورد.

دانلود

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.