راه دور- محمد بهارلو
زن گفت: «میآییم، همین امروز فردا. مطمئن باش! گفتم که خانه نبود، اگر بود می آمد. حمید حالش خوبست. نه. مدرسه تعطیل است. باز نشد که تعطیل بشود. هوا؟ گرمست... چی؟ آره. بله، هوای خودمان را داریم. پدربزرگ همان طور است. تو این آلم سرات ویرش گرفته پیاده راه میافتد تو کوچهها، میرود لب شط. نمیدانم والله. میرود ببیند چه خبر است... نه، به خرجش نمی رود. خودت میشناسیش که. دستش را میزند به کمرش میگوید ناخدا را تو طوفان میشود شناخت. هر چه میگوییم پدربزرگ این که طوفان نیست. بعد همان حرفها... حرفهای همیشگی. میگوید موقعش رسیده که حضرت حجت ظهور کند. می گوید اگر خداوند عالم سیصدوسیزده نفر بندهی مؤمن مقدس و شیعه خالص در دنیا داشت حضرت ظهور میکرد... چه بگویم والله. من که عقلم به جایی نمی رسد.»
مرد گفت: «میآییم، شاید امشب، شایدم فردا..... الان که نمی توانیم. نه. با ماشین خودمان میآییم. جل و پوستمان را به دوش می کشیم میآییم... بالاخره لازم است. من وضع تو را می دانم. رودربایستی ازت که نداریم... این حرف را نزن! چی؟ کی؟ مادر بزرگ؟ همین طور نشسته است سوز و بریز می کند. نمیدانم با چه زبانی راضیاش کنیم. اگر بفهمد ممکن نیست بیاید. خودت که می دانی؟ هر پنج شنبه باید سر خاک باشد... امروز تازه شنبه است. خیلیها زدهاند بیرون. حق دارند. ساعت به ساعت بدتر میشود... چی؟ مرخصی؟ باید غیبت کنم. مرخصی را قدغن کردهاند. نمی دانی چه قیامتی است... دینمان برود باز دنیامان سرجاش است. حق با توست. ما که........ ما که خسر الدنیا و الاخره هستیم»
پیرمرد گفت: «می آییم. اتوبوس گیر نمیآید. نه. هیچی... رضا از صبح رفته گاراژ سیف الله بلکه کامیون را راه بیندازد. می گوید واتر پمپش خراب شده. من که سر درنمیآورم نمی دانم و الله کافر است. خدا از سر تقصیراتش نمی گذرد. از آن جهنم خلاصی ندارد... جی؟ کی؟ عمویت؟ دماغ سابق را ندارد. اگر شب ها پیشش نباشم... خودت که میدانی، تنها که میشود، مخصوصا شب ها، مثل جن زدهها شهقه میکشد. خدا نصیب هیچ کافری نکند. آدم نمی داند چه بگوید. خدا خودش عالم سر و الخفیات است.... چی؟ کی؟ آنها راه افتادهاند. همین امروز صبح. با وانت حبیب. امشب یا فردا، خدا بخواهد، می رسند. جادهها شلوغست. مردم حق دارند. جانشان را که از سر راه نیاوردهاند. محسن آقا که امروز از اهواز آمده بود میگفت ماشینها مثل قطار مورچه تو جاده حرکت میکنند.»
دختر گفت: «دلمان میخواهد بیاییم. اما مامان هنوز بیمارستان است.. حالش خوب بود. آره. الان از آن جا میآیم. بیمار ها را دارند مرخص میکنند. بابا ماند بیمارستان. شاید امروز مرخصش کنند ماند تا با دکترهاش حرف بزند. اگر آمبولانس بهمان بدهند... آره. چی؟ بیآمبولانس نمیشود. خدا کند قبول کنند. بیمارستان چهار تا آمبولانس بیشتر ندارد. همهاش چهار تا... نمیدانم. مامان دلش می خواهد تو خانه، پیش ما، باشد. از بیمارستان می ترسد. نمیخواهد از ما دور باشد. کی؟... خودم. نه. من نمیترسم. بابا.... برای بابا ناراحتم. نه. نگران ما دوتاست. اما به روی خودش نمی آورد. امروز اداره هم نرفت. نه..نه، تعطیل نیست. رییسشان می داند که مامان بستری است. مادرجان، کاش این وضع زودتر تمام می شد. دلم برایتان تنگ شده.»
زن گفت: «حمید هم این جاست. نه نمی ترسد. هنوز نمی داند چه خبر است می خواهی باش صحبت کنی؟ چی.. بله. نه. گفتم که، رفته مغازه را خالی کند. این چند تا خرت و پرت را که نمی تواند بگذارد به امان خدا. بار میزنیم همراه خودمان می آوریم. شریکش تو اراک انبار دارد. قرار است بگذارند آن جا. ما که بخت و طالع درستی نداریم. یک مرتبه دیدی... چی؟ درست است مال ما بهتر از مال سایرین نیست. همه بار و بنهشان را می برند... هر کس که بتواند. خودتان که میدانید شاهد بودید، که چه قدر قرض بالا آوردهایم. ما که سرمایهای نداریم. باید بتواند همین خرت و پرت ها را به پول نزدیک کند تا زندگیمان بگذرد... بله؟ چه خبر است؟ خوب یک دقیقه صبر کنید! ما هم کار فوری داریم... نه، با شما نیستم. ببخشید. داشتم میگفتم چی داشتم میگفتم؟ چند ماهی است مستمری پدربزرگ را قطع کردهاند. نمیدانم والله. میگویند دارند روی پروندهاش تحقیق میکنند. خودتان که میدانید. پیرمرد در زمان جوانی دست به هر کاری میزد. حالا هم که زبانش را نگه نمی دارد. هر حرفی را همه جا میزند. می ترسم آخرش کار دستمان بدهد. خودتان که میدانید دلش با اینها صاف نیست... می گوید هیچ بدی نرفت که خوب جاش بیاید. نمی دانم والله.»
مرد گفت: «کاش همان یک لقمه نان رعیتی را میخوردیم و بلند نمیشدیم بیاییم این جا... درست است تو میگفتی. کف دستمان را که بو نکرده بودیم. بدبخت اگر مسجد آدینه بسازد... چی؟ بله. کارد به استخوانمان رسیده بود. هر روز یک بامبولی سرمان در میآوردند. زمین هم دیگر برکت ندارد. زمین را میگویم. چی؟ قهوه خانه؟ قهوه خانه هم که زندگیمان را راه نمی برد. بله.. بله. خوب، نشد. شانس نداشتیم از اولش. کاش خدابیامرز محمدحسن را آورده بودیم ولایت خودمان. مرحوم محمدحسن را میگویم. حالا مگر می شود مادربزرگ را راضی کرد. اگر بفهمد تا پنج شنبه برش نمیگردانم ممکن نیست راه بیفتد... خودت که او را می شناسی! جانش به محمد حسن بسته بود. مادر بزرگ.. بله؟ تمام است قربان. چشم الان تمامش میکنم... نه با تو نیستم. چی؟ تو بیایی این جا؟ برای چی؟ حرفش را هم نزن. همین که گفتم. هر جور شده راضیاش میکنم. جهان خانم که حرفی ندارد. یک دقیقه ازش غافل نیست... تو میدانی، دیدهای، چه قدر بهش احترام میکند، مثل مادر خودش. چی؟ نه. بله. اگر آدم عمرش به دنیا نباشد چه این جا چه هر جا، من فقط به خاطر مادربزرگ و بچه ها... فقط به خاطر آنها، به جان خودت، این تصمیم را گرفتم. خودم... باید برگردم. خودم را میگویم.»
پیرمرد گفت: «عمویت را هم می آوریم. نمیشود تنهاش گذاشت. کسی نیست که ازش پرستاری کند. همین که رضا آمد می روم دنبالش. گفتم که از صبح رفته گاراژ. راستش همین حالا هم نگران احوالش هستم. نه. نگران احوال عمویت. اگر راه افتاده باشد بیرون دردسر دارم تا پیداش کنم... وقت ندارد. لک و لک با قفس بلبلش راه میافتد میرود نخلستان، می نشیند پای شاخههای آب و سیگار می کشد و وقتی بلبلش، تو قفس، بنا میکند به خواندن خوش خوش میشود. تنها دلخوشیاش همین است. چه کار کند؟ من؟ نه... میروم. همین الساعه میروم دنبالش. رضا باید پیداش شده باشد. خدا کند خانه باشد. عمویت را میگویم. چی؟ بله. نه. گفتم که اگر رضا کامیون را رو به راه کرده باشد، انشاء الله، اگر خدا بخواهد، فردا اول صبح، همین که آفتاب تیغ زد، راه می افتیم. بله؟ الساعه الساعه. چشم پدرجان... نه با تو نیستم. این جا خیلی شلوغ است. بگو نگران نباشد. هیچ طوری نمی شود. اگر خدا خودش نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد. چی؟ نه، دخترجان! تو خیابان و خانه که فرقی نمیکند. بد از پیش خدا نیاید... مرگ خبر نمیکند.»
دختر گفت: «دیگر پیداشان نشده، اما صدا میآید. چی؟ آره. از این جا یک راست می روم خانه. حالا خبری نیست. خیالتان راحت باشد... من نمی ترسم مادرجان. چشم. به بابا میگویم. می گویم که با شما صحبت کند. این جا شلوغ است. صداتان را نمیشنوم. مادرجان! بلندتر بلندتر حرف بزنید. آره... خوب شد. بله. چشم. به بابا میگویم... نه از ما خیلی دور است. پشت موزه. شما یادتان نمی آید. وقتی افتاد صداش نزدیک بود، صداش خیلی زیاد بود. نه، بابا خانه نبود. فکر کردم تو کوچهمان افتاد. زنها جیغ میزدند. بچه ها گریه می کردند. همه ریخته بودند تو کوچه. شیشههای مدرسهمان - یادتان میآید- . شکسته بود... اول نفهمیدیم کجا افتاد. نه. گفتم که پشت موزه. موزه. آره. شما یادتان نمی آید. نزدیک سینما تاج. پشت لوله های نفت. آره. آره. نزدیک دانشکدهی نفت. بله همان جا میگویند خیلی معلم کشته شده. نزدیک چهل نفر صیادی، علی صیادی، معلم ما هم کشته شده. من نرفتم. از روی پشت بام دیدم. از روی سَر پله. دودش را دیدم. مثل قارچ بود. بعد از آن بود که مردم شروع کردند به رفتن بابا میگوید خیلی ها پیاده زدهاند به بیابان. نصف کوچه خالی شده. بله... چی؟ چه میگویید؟ الان تمام میکنم. فقط چند لحظه. چشم. نه، مادرجان با شما نیستم. گفتم که این جا شلوغ است. باشد. چشم، به بابا میگویم. شما نگران نباشید. بله. گفتم... چند لحظه، فقط یک لحظه، صبر کنید. دارم خداحافظی میکنم.... نه، مادرجان... با شما نیستم. این جا خیلی شلوغ است. سکههام دارد تمام... سلام آقاجان را برسانید. بله. چشم، به بابا میگویم. چی؟ بلندتر! صداتان را نمیشنوم... چی؟ الو... الو الو ... آه ... قطع شد.»
- ۰۱/۰۴/۳۰