داستان این هفته: مرده کشی از غلامحسین دهقان( جمعه 22 بهمن95)
(برنده تندیس مسابقه ادبی صادق هدایت)
در خوابهای من همیشه تفنگی پیدا میشود و دستی که ماشه را بچکاند تا با صدای شلیک، هول کرده از خواب بپرم و دنبال رواندازی بگردم. انگار کن در پس پردهای ضخیم، لم دادهای در پناه تاریکی که ناگهان پرده جر میخورد سر تا پا و نوری سفید و هار تن برهنهات را لیس میزند.
دوباره بیخواب شدهام. باز باید بنشینم و هر چه توی ذهنم هست بیرون بریزم و لا به لای آنها آنقدر بگردم تا تفنگ را بیابم و خشابش را خالی کنم؛ شاید دوباره پلکهایم روی هم بیاید و خوابم ببرد.
از صداش شاشبند شدم. کشیدم بالا و سراسیمه دویدم. پاهایم تا زانو توی برف میرفت. چند بار زمین خوردم. وقتی رسیدم، در عقب آمبولانس باز بود. سرگروهبان وسط جاده خشکش زده بود. پایین روی برفها رد پایی دیدم و دنبالش را گرفتم تا سمت دیگر آمبولانس. دورتر، آن طرف جاده که رد پاها تمام میشد، یک جفت پوتین از ملافهای سفید بیرون مانده بود. سرم گیج رفت و دوزانو توی برفها نشستم.
آنقدر اینها را گفتهام و نوشتهام و پایینشان را امضا زدهام که بعضی وقتها نمیفهمم که دارم مینویسم یا فقط حرف میزنم. یا نه؛ اصلاً همه اینها توی ذهنم میگذرد! نپرسیده میگویم؛ نخواسته مینویسم؛ و پای هر کدام انگشت میزنم. یک بار و دو بار نه؛ آنقدر انگشت زدهام که عقم میگیرد از این همه اثر انگشت، از این همه رد پا، از این همه خون.
ستوان نوشتهام را که خواند، سیگارش را از جاسیگاری برداشت، کامی گرفت و نگاهم کرد. بعد کاغذ را روی میز چرخاند طرفم و استامپ را سُر داد نزدیک دستم.
«بگیر پایینشو امضا کن و انگشت بزن.»
انگشت که زدم، بلند شد و میز را دور زد و آمد کنارم ایستاد. دستش را گذاشت روی میز. برگشتم و نگاهش کردم. صورت خشک و بیروحی داشت. لب پایینش داشت میلرزید. زل زد توی چشمهایم. رو برگرداندم. دست کرد زیر چانهام و کشید طرف خودش. صداش سکوت اتاق را به لرزه درآورد.
«رو دست من دو تا جسد و یه آدم نیمهجون افتاده، اون وقت تو یه الف بچه این جا نشستی برام قصه سر هم میکنی؟ این چرت و پرتا چیه نوشتی؟»
چه تقدیر شومی! هرگز فکرش را نمیکردم یک روز شوخی بچهها شکل واقعی به خودش بگیرد. بیشتر شبیه کابوس است تا واقعیت. بچهها بهم میگفتند شاعر نعشکش. حتم دارم اول بار سهراب این را گفته باشد. اینها بیشتر از تو قوطی او راه پیدا میکرد بیرون. سهراب چیزهایی را که هرازگاه در دفتر یادداشتم مینوشتم، میخواند. دوست داشت. بعضی وقتها هم کتابی ازم میگرفت و نگاهی میکرد. بدش نمیآمد.
سرگروهبان آینه وسط را گرداند سمت خودش. شانه کوچکی از جیبش درآورد و جلو موهایش را صاف کرد. بعد کمی سرش را بالا گرفت و شانه را برد طرف سبیلش که تا روی لب پایینی آمده بود. ناگهان خیره به آینه مثل برقگرفتهها خشکش زد. شانه همانطور رو سبیلش مانده بود. دستهایم خیس عرق شده بود. نفسم بالا نمیآمد. کمی که گذشت، جرئت کرد و سر برگرداند و به پشت نگاه کرد. از گوشه آینه نگاه کردم. سهراب همانطور سیخ نشسته بود. شانه از دستهای سرگروهبان افتاد. دستهایش داشت میلرزید. رنگ به چهره نداشت. رو کرد به من و مِنمِنکنان گفت: «اون پشت... اون پشت.»
از توی آینه نگاه کردم. زل زده بود به من. گفتم: «چیزی شده قربان؟»
«چیزی نمیبینی؟»
دوباره نگاه کردم.
«نه قربان! فقط جسد اون جاست.»
سرش را آرام به آینه نزدیک کرد و بعد سریع به سمت من برگشت. با چشمهای وقزده نگاهم میکرد. دهانش باز بود. بریدهبریده پرسید: «تو... تو... وا... واقعاً چیزی نمیبینی؟»
«نه قربان!»
باز به آینه نگاه کردم.
«چیزی شده قربان؟»
سری تکان داد و گفت: «نه... نه. مث ای... این که خیالاتی شدهم. شا... شاید از بیخوابی باشه.»
سهراب بازی تازهای راه انداخته بود. بدون تمرین. عاشق کارهای فی البداهه بود. دیگر کجا میتوانست چنین بازیای راه بیاندازد؟ بازی تکنفرهای با دو تا تماشاگر.
نیمههای شب روی تختم دراز کشیده بودم و داشتم سیگار میکشیدم که سهراب صدایم زد. خم شدم و سرم را بردم پایین. دستش را زیر سرش گذاشته بود و داشت بالا را نگاه میکرد. اشاره کرد بروم پایین پیشش. رفتم و کنارش نشستم. سیگار را از دستم گرفت و پکی زد. بعد به دور و برش نگاهی کرد و گفت: «منم فردا با شما میآم.»
گفتم: «فکر نکنم سرگروهبان بذاره.»
گفت: «گور پدر سرگروهبان! قرار نیست اون بفهمه.»
با تعجب نگاهش کردم.
«یعنی چی؟»
به پهلو شد.
«یعنی بدون این که کسی بفهمه همراتون میآم. همین.»
«نمیفهمم. برای چی؟ چطوری؟»
نقشهاش را که برایم تعریف کرد، جا خوردم. بیشتر شبیه شوخی بود. شبیه یکی از همان نمایشهای تکنفرهای که بعضی وقتها که سر حال بود و دل و دماغش را داشت بازی میکرد. کارش حرف نداشت. ادای حرف زدن و حرکات سرگروهبان را که درمیآورد، همه از خنده میترکیدند. نظرم را پرسید. گفتم که فکرش را هم نکند؛ دیوانگیست. برگشتم سر جایم دراز کشیدم. چند لحظه بعد کنار تختم ایستاده بود. دستبردار نبود. سعی کردم حالیش کنم که نشدنیست، خطرناک است. اما بیفایده بود. میشناختمش. برای این که دست از سرم بردارد، گفتم: «حالا تا صبح، ببینم چی میشه.»
صبح خیلی زود همه بیرون آسایشگاه، به ردیف ایستاده بودیم. سرگروهبان معلوم نبود داشت چه غلطی میکرد. باید جسد را برمیداشتیم و راه میافتادیم. دو روز بود برف میبارید. آسمان هم انگار دلچرکین بود از زمین که آنطور غیظ کرده میبارید. همه حواسم پیش سهراب بود که خاموش، گوشهای ایستاده بود و داشت سیگار میکشید.
گروهبان گفت: «یه جا نگه دار، برو اون پشت یه نگاه به جسد بنداز.»
در عقب را که باز کردم، سهراب را چمباتمهزده آن گوشه دیدم. رفتم بالای سر جسد. ملافه خیس شده بود و چسبیده بود به صورتش. ابروها، گودی چشمها و تیغه بینیاش را میتوانستم ببینم. لرزیدم. قطرهای سرد افتاد پشت گردنم و سرید تا پشتم. سر بالا کردم. گاهی قطره آبی از هواکش چکه میکرد پایین و راست میافتاد رو صورت جسد.
سرگروهبان برگشته بود و داشت از پشت شیشه نگاهم میکرد. در هواکش را چفت کردم. موقع بیرون آمدن، یواش گفتم: «تو رو خدا دست بردار. میفهمه.»
سوار که شدم سرگروهبان گفت: «چیزی نبود؟ همه چی رو به راهه؟»
گفتم: «بله قربان. همه چیز مرتبه.»
اگر راستش را گفته بودم، حالا زنده بود. فوقش چند روزی انفرادی میرفت؛ چند روز هم اضافه میخورد. دیگر آنطور به شکم نمیافتاد روی تپه حاشیه جاده.
هرگز فرصت پیدا نکرد از نقشی که رفته بود توی جلدش بیرون بیاید؛ ملافه را کنار بزند و با چشمهای خندان پرسید «چطور بود؟ حال کردی؟»
خوب بود؟ شاهکار بود پسر! اما تو که پایان بازی را ندیدی. نبودی ببینی تک و تنها توی جادهای برفی و بیرهگذر با دو تا جسد و مردی نیمهدیوانه چه کشیدم.
کوهها که آن روز صدای شلیک را جار زدند، حالا از دور سوگوارانی به نظر میرسیدند که زانو به زانو نشسته بودند و به جای خاکستر و خاک، بر سر و روی خود برف میریختند.
بعد از نهار بود و همه روی تختهایمان ولو شده بودیم و داشتیم چرت میزدیم که با صدای شلیک گلوله پریدیم. لحظهای گیج و گنگ به هم نگاه کردیم و بعد سراسیمه از آسایشگاه زدیم بیرون. یک نفر داد زد صدا از طرف برجک آمده. دستپاچه شروع کردیم بالا رفتن از سراشیبی تند کوه. پردهپرده برف را که توی چشمهایمان میآمد و انگار میخواست چیزی را ازمان پنهان کند، کنار زدیم و خودمان را رساندیم پای برجک. از آن بالا خون داشت چکه میکرد روی برفهای تنک زیر برجک. زودتر از همه سهراب بود که از پلههای فلزی خودش را کشید بالا. پشت سرش یکی دو نفر دیگر رفتند بالا. کمی بعد هم سرگروهبان، نفسزنان پیدایش شد. ایستاده دستهایش را به زانوها ستون کرد و داد زد: «چه خبر شده؟»
صدای ضجه سهراب که بلند شد، جلو چشمهایم سیاهی رفت. سرگروهبان رو کرد و با صدایی لرزان پرسید: «اون بالا چه خبره؟»
کسی جوابش را نداد. دست گرفته بود به پلههای برجک و همان جا ایستاده بود. میترسید.
نگفتم. هیچ وقت نگفتم. من هم از مرده میترسیدم. حالا هم میترسم. هنوز صورت رضا پشت آن ملافه خیس پیش چشمهایم است؛ و سفیدی چهره سهراب که لحظه به لحظه تیره و مات میشد و انگار مدام بیشتر در نقشی که بازی میکرد، فرو میرفت. میترسیدم. آن قدر که به سرم زد همه چیز را همان جا بگذارم و فرار کنم. بالای سرش که رسیدم، سیاهی چشمهایش رفته بود. وقتی سقهای بلند کشید و گره دردی که به صورتش چنگ انداخته بود، باز شد و دستهایش افتادند، شروع به تکان دادنش کردم. گرمی خون را توی دستهایم حس میکردم. چند بار سر گذاشتم روی سینهاش ولی صدایی نشنیدم. باز شانههایش را گرفتم و تکان دادم. چشمهایم از شدت سرما داشت یخ میزد. سرگروهبان دیوانه شده بود. چند بار دیگر هم شلیک کرد؛ هر بار به سمتی از آسمان. انگار پرندهای در حال پرواز را نشانه میرود. سهراب را سفت در بغل گرفته بودم. با هر شلیک عضلاتم منقبض میشد. حس میکردم تمام بدنم سنگ شده و الآن است که استخوانهای سهراب توی دستهایم خرد و خاکشیر شوند. درختهای دور و بر، مثل خوابزدهها به رعشه افتاده بودند. هر لحظه از جایی صدای افتادن کپهای برف بلند میشد.
نفهمیدم چقدر طول کشید تا به خودم آمدم. تازه آن موقع بود که دیدم تمام تنم خیس خون شده است. سرگروهبان با دستهای لرزان، بالای سرمان ایستاده بود و خیره به صورت سهراب، پشت سر هم میگفت: «این روحه! روحه!» و میخندید.
با هر خندهاش انگار منقاشی میانداختند زیر پوستم و تارهای عصبیام را میکشیدند. سر سهراب را زمین گذاشتم و بلند شدم یقهاش را گرفتم و پرتش کردم تو برفها. آنقدر غلت زدیم و آنقدر به صورتش مشت کوبیدم که دستم بیحس شد و از حال رفتم.
دست زیر بازوهای سهراب انداختم و کشیدمش تا پشت آمبولانس. سرگروهبان ملافه سهراب را برداشته بود و نشسته بود پای تپه و گریه میکرد. سهراب خیلی سنگین بود. نمیتوانستم بلندش کنم. تکیهاش دادم به آمبولانس. رفتم وسط جاده. مثل مرغ سرکنده این ور و آن ور میرفتم. ذهنم فلج شده بود. کسی هم نبود به دادم برسد. از صبح توی جاده آدم ندیده بودیم. جاده اشباح بود انگار. مانده بودم چه کار کنم. دور خودم چرخیدم. نشستم وسط جاده و سرم را میان دستهایم گرفتم و داد زدم «اییی خدااا!»
سرگروهبان آتش سیگار را توی تهمانده چایش خاموش کرد. بعد رو کرد به من و گفت: «یه دست رو ماشین بکش. فردا صبح خیلی زود راه میافتیم.»
پا چسباندم و از اتاق زدم بیرون. آمبولانس آن جا کنار انباری مثل لاشه حیوانی مرده که سر و پشتش از برف بیرون مانده باشد، افتاده بود. با پا محکم به لاستیکش زدم. برف پاشیده شد روی پاچه شلوار و پوتینهایم. در را باز کردم و رفتم نشستم تو. روی شیشه جلو، برف نشسته بود. چشمم جایی را نمیدید. سردم بود. از فکر کاری که قرار بود بکنم دلآشوبه گرفتم. اولین بار بود که مینشستم آن تو و چنین حسی داشتم. تا حالا با آمبولانس، همه کار کرده بودیم جز همین یک کار. تنها وسیله نقلیه پاسگاه بود. بیشتر برای آوردن آذوقه و چیزهای دیگر از آبادی پایین دست ازش استفاده میکردیم.
درِ ماشین که باز شد، ترسیدم. سهراب بود. خم شد و بهم نگاه کرد.
«این جایی؟»
«آره. بیا تو.»
برف روی سر و شانههایش نشسته بود. هیچ تلاشی نکرد که بتکاندشان. توی آن نور کم نمیتوانستم چهرهاش را درست ببینم. تا سکوت سنگین و طولانی دور و برمان را پس بزنم، گفتم: «لاکردار نفس نخورده. همین طور داره میباره.»
طرفم رو گرداند و بعد از مکثی پرسید: «مرتیکه حرومزاده چی کارت داشت؟»
دو دستم را روی فرمان قفل کردم و گفتم: «قرار شده جسدو خودمون ببریم مرکز تحویل بدیم.»
«کیا؟»
«من و خودش دیگه!»
«با این ابوقراضه؟ تو این هوا؟»
«دستوره دیگه.»
«نامردا! کثافتا!»
دو نخ سیگار از جیب بغل اورکتش بیرون آورد و هر دو را با هم آتش زد. دست دراز کرد و یکی را به من داد. مهی از دود راه افتاد. بدون این که به من نگاه کند، شروع کرد به حرف زدن. انگار طرفش من نبودم. داشت با خودش حرف میزد.
«پشتشو تکیه داده بود به دیواره برجک. سرش یهوری افتاده بود رو شونهش. شستش هنوز رو ماشه بود. اسلحه افتاده بود رو پاهاش. خون و مغز پاشیده شده بود رو در و دیوار. صورتش سالم بود. گلوله درست از زیر گلوش رد شده بود و از پس سرش اندازه یه کف دست کنده بود و اومده بود بیرون. اون حالت دستهای آویزون و شونههاش...»
زد زیر گریه. پک محکمی به سیگار زدم. دودش پایین نمیرفت. راه نفسم انگار بسته شده بود. سرم را گذاشتم روی فرمان و بغضم ترکید.
بچهها تا دم در دنبالمان آمدند و در که بسته شد، پشت میلهها ماندند. از تو آینه بغل، چشمچشم کردم سهراب را ببینم اما ندیدمش. با برفی که میبارید، چهره هیچ کدامشان پیدا نبود. تا وقتی که از اولین پیچ گذشتیم هنوز آن جا بودند. مثل لاکپشت سرازیر شدیم از کوه. جاده پرپیچ و خمی روبهرومان بود. یک چشمم به جلو بود و چشم دیگرم به عقب. نمیدانستم سهراب آن پشت هست یا نه. خداخدا میکردم که نباشد.
از توی آینه دیدمش. چهارزانو نشسته بود. زیر ملافهای سفید که سر تا پایش را میپوشاند، رفته بود در نقش یک روح آرام و بیآزار. هیچ حرکت اضافهای نداشت. برعکس بازیهای توی آسایشگاه که مدام بالا و پایین میشد و حرف میزد و ادا درمیآورد، ساکت و خاموش گوشهای نشسته بود. انگار هیچ کاری نداشت جز نشستن و زل زدن به ما.
شایعه ترس سرگروهبان از جنازه و مرده را همه شنیده بودند. بچهها پشت سرش حرف و حدیث راه میانداختند و مسخرهاش میکردند؛ و سهراب در این کار از همه جلوتر بود. باورکردنی نبود آدمی با آن هیبت، از حسد بترسد. اسمش سرگروهبان بود؛ اندازه یک تیمسار قدرت داشت. خیلی اذیت میکرد. حکومت میکرد توی پاسگاه. همه ازش حساب میبردند. رحم نداشت. کمترین تنبیهش بیست و چهار ساعت نگهبانی تو برجک بود، بدون آب و غذا.
حالا مچاله شده بود روی صندلی و تکیه داده بود به در. انگار میترسید نزدیک پنجره پشتی باشد. هوش و حواسی برایش نمانده بود. داشت توی تب میسوخت. هذیان میگفت. داد میزد. میخندید. گریه میکرد. گاهی هم مثل بچهای آرام، خیره میشد به جلو و با هر رفت و آمد برفپاککن چشمهایش بالا و پایین میشد.
شب و روز را گم کردهام. این جا یک تکه نور همیشه از زیر در سرک کشیده داخل اتاقم. بعضی وقتها آنقدر بهش خیره میمانم که بعد به هر چه نگاه میکنم رد پایی از آن میبینم. حتا توی خواب هم وصله رویاهایم میشود. آنقدر این جا در تنهایی و سکوت به همه اینها فکر کردهام که گاهی وقتها شک برم میدارد که همه این ماجراها اصلا اتفاق افتاده باشد!
پلکهایم را میبندم. دوباره برف میآید. دوباره درختها مثل دستهای خشک شده از زیر خاک قد میکشند بیرون و صف میبندند کنار هم. جاده مثل نواری سفید از سینه کوههای دور باز میشود و راه میافتد تا از میان درختها بگذرد و جایی در دامنه کوههای شبحگون روبهرو تمام شود. آمبولانسی از پشت پیچی بیرون میآید و میشود تنها رهگذر جاده برفی. خودم را میبینم که پشت رل نشستهام و هر از گاه عرق روی پیشانیام را میگیرم. سرگروهبان با دستبندی به دستهایش کنارم کز کرده و هیچ حرکتی نمیکند. اسکلت جلو آینه تکان میخورد. از تو آینه لوله تفنگی را میبینم که مرا نشانه گرفته است. هراسان چشم باز میکنم. خواب رفته بودهام انگار. به یک نقطه خیره میمانم و میترسم حتا نگاهی به دور و برم بیاندازم. صدایی میشنوم؛ صدایی مثل کشیده شدن گلنگدن. الان است که صدای شلیک بلند شود. نکند باز خواب میبینم! کاش کسی صدایم میزد.
- ۹۵/۱۱/۲۱