شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

ناگهان سر دختر را دیدند که از توی گل بیرون زده بود، چشم هایش گشاد شده بود و بی صدا کمک می خواست. اسم کوچکش «آسوسینا لیلی» بود. در آن گورستان وسیع، جایی که بوی مرگ لاشخورها را از دور دست ها به سوی خود می کشید، آن جا که ناله کودکان یتیم و شیون زخمی ها فضا را پر کرده بود، دخترک که با سماجت تمام به زندگی چسبیده بود، نمادی از این فاجعة غم انگیز بود. دوربین های تلویزیون تصویر غیر قابل تحمل آن سر را، که مثال کدویی سیاه از توی خاک و خل، جوانه زده بود، مخابره کردند، حالا کسی نبود که او را نشناسد و اسمش را نداند.

ما هربار که او را در تلویزیون می دیدیم رلف کارل هم درست پشت سرش بود. در واقع او در آن جا انجام وظیفه می کرد و هرگز گمان نمی کرد که روزی خرده ریزه ها و تکه پاره های گذشتة خود را که سی سال پیش گم شده بود، در آنجا پیدا کند.

در ابتدا آب های زیرزمینی، مزارع پنبه را درنوردید و همانند امواجی از کف، آن ها را در هم پیچید. زمین شناسان از چند هفته قبل زلزله سنج ها را کار گذاشته بودند و می دانستند که کوه دوباره از خواب بیدار شده است. مدتی بود که پیش بینی می کردند گرمای حاصل از انفجار مواد مذاب می تواند یخ های دائمی را از دامنة کوه کنده و جدا کند، اما هیچ کس به هشدارهای آن ها اعتنا نمی کرد. این پیش بینی ها در نظرشان همانند قصه های پیرزن های ترسو بود. شهرهای داخل دره زندگی عادی خود را سپری می کردند و گوش های سکنه آن ها فریادهای زمین را نمی شنید تا این که آن چهارشنبه شب سرنوشت ساز ماه نوامبر فرا رسید و غرشی ممتد و طولانی پایان دنیا را اعلام کرد و کوهی از برف ها ریزان و غلتان در بهمنی از سنگ و خاک و آب شروع به ریزش کرد و بر سر روستاها فرو ریخت و آنها در زیر خروارها استفراغ زمین مدفون شدند.

به محض این که زنده ها از وحشت اولیه که سراپای وجودشان را فرا گرفته بود، بیرون آمدند، دیدند که خانه ها، میدان های شهر، کلیساها، مزارع سفید پنبه، جنگل های سیاه قهوه، مراتع و چراگاه های گله همگی ناپدید شده اند. ساعت ها بعد که سربازان و داوطلبان امداد رسیدند تا کسانی را که هنوز زنده بودند نجات دهند و شدت خرابی زلزله را تخمین بزنند، این طور برآورد کردند که بیشتر از بیست هزار نفر انسان در زیر خاک است و تعداد بی شمار و نامعلومی از حیوانات در داخل سوپ غلیظی از گل و سنگ در حال گندیدن بود. جنگل ها و رودخانه ها از روی زمین محو شده بودند. اثری از آن ها در روی زمین نبود و به غیر از یک دشت وسیع از گل و لای چیز دیگری دیده نمی شد.

قبل از سپیده دم، هنگامی که خبر مربوط به این حادثة هولناک از ایستگاه پخش می شد، من و رلف با هم بودیم. من از رخت خواب بیرون خزیدم و خواب آلود به اطراف نگاه کردم و رفتم تا قهوه را آماده کنم. در این هنگام رلف با عجله لباس می پوشید. او اثاث و وسائل خودش را در کوله پشتی سبز رنگ که همیشه با خود حمل می کرد، گذاشت. ما از هم خداحافظی کردیم، همان طور که قبلاً بارها این کار را کرده بودیم. من نگران نبودم و هیچ دلهره ای نداشتم. در آشپزخانه نشستم و در حالی که قهوه ام را مزمزه می کردم برای ساعت های طولانی که باید بدون رلف سر می کردم نقشه می کشیدم و مطمئن بودم که فردا برمی گردد.

او یکی از اولین کسانی بود که به منطقة حادثه رسید. زیرا در حالی که خبرنگاران دیگر با جیپ یا دوچرخه و یا پیاده طی طریق می کردند تا خود را به آنجا برسانند، رلف کارل از این مزیت برخوردار بود که توانست با استفاده از هلیکوپتر تلویزیون خود را به منطقه برساند؛ مه بر صفحة تلویزیون هایمان فیلم کوتاهی را مشاهده کردیم که دستیارش آن را گرفته بود. رلف در این فیلم تا بالای زانو درون گل و کثافت و لجن فرو رفته بود. میکروفونی به دست داشت و در میان اطفال گمشده، زخمی ها، اجساد و اجسامی که همه ویران گشته و از بین رفته بودند، ایستاده بود. با صدای آرام خود به ما گزارش می داد. سال ها بود که در واحد پخش خبر از چهره های سرشناس محسوب می شد. او اخبار مربوط به صحنه های جنگ، رویدادهای وحشتناک و فجایع دلخراش را گزارش می داد. هیچ چیز مانع او از انجام کارش نبود. من همیشه از خودداری و آرامش او در مواجهه با خطرات و دشواری ها تعجب می کردم به نظر می رسید که هیچ چیز قادر به درهم شکستن نیروی اراده و ثبات عزم او نبود. هیچ چیز نمی توانست او را از کنجکاوی اش باز دارد. گرچه بارها نزد من اعتراف کرده بود مرد شجاعی نیست و بین او و جسارت فاصلة زیادی وجود دارد. با این همه، این طور به نظر می رسید که از هیچ چیزی نمی ترسید. من مطمئن بودم که لنزهای دوربین تأثیر زیادی روی او داشتند. انگار دوربین او را به زمانی دیگر در دنیای دیگری برده بود که از آن جا می توانست تمام وقایع را ببیند بدون این که حقیقتاً به دنیای دیگری راه یافته باشد. وقتی او را بهتر شناختم به این نتیجه رسیدم که ظاهراً این فاصله مجازی او را در برابر هیجانات خودش حفظ می کرد.

رلف کارل از همان ابتدا با ماجرای آسوسینا همراه بود. او از داوطلبین امداد که به وجود دخترک در گودال پی برده بودند، فیلم برداری می کرد و اولین کسی که سعی داشت تا خود را به او برساند، دوربین رلف بود که عدسی آن به سوی دخترک دوخته شده بود و از صورت تیره، چشم های گشاده و اندوهگین و از موهای گلی و ژولیدة او فیلم برداری می کرد. گل همانند ریگ روان اطراف دخترک را در برگرفته بود و هرکس که سعی داشت خود را به او برساند در خطر فرو رفتن بود. آن ها طنابی را به اطراف دخترک پرتاب کردند، اما او هیچ تلاشی در گرفتن طناب نکرد تا این که با فریاد از او خواستند که سر طناب را بگیرد؛ سپس دخترک دستش را از میان گل و لای بیرون کشید و سعی کرد کمی حرکت کند اما بلافاصله بیشتر از پیش در گل فرو رفت. رلف کوله بار و بقیة وسایل و تجهیزاتی را که همراهش بود، به زمین انداخت و شروع به راه رفتن در درون باتلاق کرد. او با میکروفونی که همراهش بود، توضیح می داد که درون باتلاق سرد است و بوی زننده ای اجساد متعفن به مشام می رسد.

رلف وقتی به دخترک نزدیک شد اسمش را پرسید و او اسمش را که نام گُلی نیز هست به رلف گفت. رلف کارل به او گفت: «آسوسینا! سعی کن تا زیاد تکان نخوری» او در حالی که به آرامی جلو می رفت و تا کمر درون باتلاق فرو رفته بود، بی آن که در این فکر باشد چه می گوید به صحبت با او ادامه داد تا سرش را گرم کند.

هوای اطراف اش همانند گل و لای درون باتلاق تیره و تاریک بود. او سعی کرد تا از روبه رو خود را به دخترک برساند، اما این امر برایش غیرممکن بود. از این رو به عقب برگشت و محوطه را دور زد و به سمتی رفت که به نظر می رسید زیر پایش در آن جا محکم تر است. بالاخره، وقتی که به قدر کافی به دخترک نزدیک شد، طناب را برداشت و آن را زیر بازوی دخترک محکم کرد، طوری که امدادگران بتوانند او را بیرون بکشند. او همانند پسربچة کوچکی به دخترک لبخند زد و به وی گفت که همه چیز خوب پیش می رود و این که حالا او در کنارش است و آن ها به زودی او را از آن جا بیرون می کشند. رلف به بقیه علامت داد که طناب را بکشند، اما به محض کشیدن طناب فریاد دخترک که به هوا برخاست. آن ها دوباره طناب را امتحان کردند و این بار کتف ها و بازوهای او را بیرون کشیدند اما بیشتر از آن نمی توانستند تکانش بدهند. او گیر افتاده بود یکی از افراد گروه نجات گفت که احتمالاً آوار دیوارهای خانه گیر کرده است اما دخترک گفت که پاهایش در زیر تخته سنگ بزرگی گیر کرده و اجساد برادرها و خواهرهایش او را در میان گرفته و به پاهای او تکیه داده اند. رلف به دخترک قول داد که نگران نباش ما تو را از این جا بیرون می آوریم. علی رغم این که کیفیت انتقال صدا خوب بود، اما می توانستم صدایش را بشنوم که ناگهان قطع شد و من حالا بیشتر از همیشه او را دوست داشتم. آسوسینا به رلف نگاه کرد، اما چیزی نگفت.

در طول چند ساعت اولیه، رلف کارل تمام شگردها و نیروی خود را به کار گرفت تا شاید بتواند دختر را نجات دهد، او با استفاده از طناب ها و چوب ها همه زور خود را زد، اما هر تقلایی برای آسوسینا به منزلة یک شکنجة غیر قابل تحمل بود. به فکرش رسید یکی از چوب ها را به جای اهرم به کار ببرد، اما باز این نتیجه ای نبخشید و ناچار شد که از فکر خود منصرف شود. با دو نفر از سربازانی که با وی همکاری می کردند، موضوع را در میان نهاد. اما آن ها ناچار بودند که آن جا را ترک کنند، چون هنوز قربانیان بی شماری بودند که از آن ها طلب کمک می کردند. دخترک نمی توانست حرکت کند. او به سختی نفس می کشید اما به نظر نمی آمد که ناامید شده باشد. گویی همانند والدین اش او هم تسلیم سرنوشت شده بود. از طرف دیگر رلف مصمم بود که دختر را از چنگال مرگ رها سازد. یک نفر تایری برایش آورد و او آن را زیر بازوهای دختر قرارداد. درست مثل لاستیک شناور بر روی آب که برای نجات از غرق شدن از آن استفاده می شود. سپس تخته ای نزدیک سوراخ قرار داد تا وزن او را تحمل کند و به او این امکان را بدهد که به دخترک نزدیک تر شود. از آن جا که تکان دادن تخته سنگی که روی پای دخترک افتاده بود برایش غیر ممکن بود و به آن دسترسی نداشت، یکی دو بار سعی کرد به طرف پاهای دخترک شیرجه برود، اما در حالی که تا فرق سرش در گل فرو رفته بود و شن ها و سنگریزه ها را از دهانش به بیرون تف می کرد، بی نتیجه از درون باتلاق بیرون آمد. بالاخره، به این نتیجه رسید که باید از یک پمپ استفاده کند تا آب را از آن جا بیرون بکشد. از این رو به کمک بی سیم تقاضای یک پمپ کرد. اما در عوض درخواستی که کرده بود، این پیام را دریافت داشت که هیچ وسیلة نقلیه ای در دسترس نیست و آن ها نمی توانند تا فردا صبح پمپ را بفرستند.

رلف کارل فریاد کشید ما این همه مدت نمی توانیم منتظر شویم! اما در میان آن همه آشوب و هرج و مرج کسی به حال آن ها دلسوزی نمی کرد. ساعت های بی شماری باید سپری می شد تا او بپذیرد که باید مدت مدیدی را هم چنان عاطل و باطل صبر کند. حقیقتاً رلف مأیوس و درمانده شده بود.

پزشکی از طرف ارتش آمد که دختر را معاینه کند. او پس از معاینه، گفت قلب دختر خوب کار می کند و گفت که اگر بتواند این سرما را تحمل کند، می تواند شب را زنده بماند. رلف کارل سعی کرد او را دلداری دهد. از این رو به دخترک گفت: «طاقت بیار آسوسینا! فردا پمپ می رسد.» دختر به التماس گفت: «مرا تنها نگذار.»

- «البته که تنهایت نمی گذارم.»

یک نفر برای رلف یک فنجان قهوه آورد و او به دخترک کمک کرد تا آن را جرعه جرعه بنوشد. این نوشیدنی گرم جان دوباره به دخترک بخشید و سپس او شروع به تعریف از زندگی کوتاه خودش کرد. دربارة خانواده اش، مدرسه و این که قبل از انفجار آتشفشان، زندگی در دنیای کوچک مدرسه چگونه بود، سخن گفت. او گفت که سیزده سال دارد و هرگز پایش را از روستایشان بیرون نگذاشته است. رلف کارل که هنوز در افکار خوش بینانة خود غوطه ور بود، متقاعد شده بود که همه چیز به خوبی و خوشی به پایان خواهد رسید. به زودی پمپ خواهد رسید و آن ها آب را بیرون خواهند کشید. قطعه سنگ را از جای خود تکان می دهند و آسوسینا را با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل خواهند کرد و او در آنجا به زودی بهبود خواهد یافت و بعد او در بیمارستان به ملاقاتش رفته و برایش هدیه خواهد برد. فکر کرد آسوسینا دیگر بزرگ شده است و عروسک به درد او نمی خورد. نمی دانست چه چیز خوشحالش می کند. شاید اگر یک پیراهن برایش می خرید، با این کار او را بیشتر خوشحال می کرد. به این نتیجه رسید که چیز زیادی در مورد زن ها نمی داند. برای این که کندی گذشتِ زمان را کمتر احساس کند، شروع کرد برای آسوسینا در مورد سفرهایش و از ماجراهایی که به عنوان یک خبرنگار در طول این سفرها برایش اتفاق افتاده بود، تعریف کند. وقتی خاطراتش را بازگو می کرد به ذهنش خطور کرد که چیزهایی هم از خودش ساخته و به دخترک بگوید که شاید به این وسیله بتواند او را سرگرم کند. دخترک گاه گاهی چرت می زد، اما رلف هم چنان به صحبت با او در تاریکی ادامه می داد تا به وی اطمینان دهد که هنوز آن جا در کنارش است. شب خیلی طولانی ای بود آن شب.

چندین مایل دورتر از آنجا، من رلف کارل و دخترک را روی صفحه تلویزیون تماشا می کردم. نمی توانستم در خانه منتظر بمانم، از این رو به مرکز تلویزیون رفتم. همان جایی که اغلب شب ها با رلف برنامه ها را تنظیم می کردیم. در آن جا به دنیای رلف نزدیک شده بودم و می توانستم احساس او را در این سه روز اخیر تا اندازه ای درک کنم. من با تمام شخصیت های مهم از قبیل سناتورها، فرماندهان نیروهای مسلح، سفیر امریکای شمالی و رئیس شرکت ملی نفت تماس گرفتم و از آن ها درخواست کردم یک پمپ بفرستند تا بلکه بتوانیم گل و لای و لجن را با کمک آن بیرون بکشیم. اما آن ها فقط وعده های بی اساس به من دادند. بعد، از رادیو و تلویزیون درخواست کمک اضطراری کردم تا ببینم آیا کسی پیدا می شود ما را در این امر یاری کند. در بین این درخواست ها گاه گاهی به اتاق خبر می دویدم تا به جزئیات مربوط به حادثه که فرستنده های ماهواره ای هر از چند گاه می فرستادند، گوش کنم و در حالی که گزارشگران به دنبال انتخاب صحنه های سخت و تأثر برانگیز برای ارسال خبر بودند، در میان آن صحنه ها، من در جستجوی تصویر گودالی بودم که آسوسینا در آن گیر کرده بود. تصاویر مرتب عوض می شدند و بعد از آن صحنه های متأثرکننده، تلویزیون صحنه ای از دشت خالی را نشان می داد و بیشتر روی صحنه هایی تأکید داشت که مرا از رلف کارل جدا می کرد. با این حال من آن جا با او بودم. هر دردی که این کودک می کشید مرا آزار می داد همان طور که رلف را آزار می داد. من اندوه و عجز او را احساس می کردم، اما به هیچ نحو قادر به ارتباط با او نبودم. حال که تماس با رلف برایم ممکن نبود، این فکر جالب به ذهنم رسید که اگر سعی ام را بکنم، می توانم به کمک نیروی ذهن و اندیشه، خودم را به او برسانم و به این ترتیب تشویقش کنم. افکارم را متمرکز کردم تا آن جا که دچار سرگیجه شدم؛ کاری بیهوده و از سر دیوانگی. بارها تحت تأثیر حس ترحم زدم زیر گریه و گاهی چنان اشک در چشم هایم خشکیده بود که احساس می کردم گویی از میان یک تلسکوپ به نور ستاره ای که میلیون ها سال پیش خاموش شده است، خیره شده ام.

اولین روزی که خبر این حادثة وحشتناک در همه جا پیچید، من از تلویزیون به تماشا نشسته بودم. اجساد انسان ها و لاشه های حیوانات بر روی رودخانه های جدید که یک شبه از ذوب برف ها تشکیل شده بود، شناور بودند. عدة زیادی به سرشاخه های درختان و برج های زنگ کلیسا پناه آورده بودند و صبورانه در انتظار گروه های نجات به سر می بردند. صدها تن از مدافعان شهری از قبیل سربازها و داوطلبان امداد با دست خاک ها و سنگ ها را کنار می زدند و در میان آن ها در جستجوی زنده ها بودند. در این میان زخمی ها و مجروحین در صف های طولانی به انتظار ایستاده بودند تا به نوبت، جیرة غذایی شان را دریافت کنند. شبکه های خبری رادیو اعلام کردند که تعداد زیادی از خانواده ها پیشنهاد کرده اند که به کودکان یتیم پناه بدهند. ذخایر غذایی و سوخت کمیاب بود و در عین حال ذخیرة آب نوشیدنی رو به کاهش گذاشته بود. پزشکان از بریدن دست ها و پاها و قطع اندام ها بدون بی هوش کردن مریض ها دست کشیدند و تقاضا کردند که حداقل سرم، داروهای مسکن و آنتی بیوتیک برایشان بفرستند. با وجود این، بیشتر جاده ها غیر قابل رفت و آمد بود و از همه بدتر این که کاغذبازی و تشریفات اداری سد راه کارهایشان بود. بالاتر از همه این مشکلات، وجود خاکِ آلوده به اجساد متلاشی شده ای بود که افراد زنده را به شیوع بیماری های مسری تهدید می کرد.

آسوسینا درون لاستیکی که او را روی سطح زمین نگه داشته بود، از سرما می لرزید. ثابت ایستادن در یک جا و فشاری که به وی وارد می شد، تا حد زیادی او را ضعیف کرده و توانش را از او گرفته بود. اما هنوز به هوش بود و می توانست صدای میکروفن را به طرفش نگاه داشته شده بود، بشنود. لحن صدایش خیلی ضعیف و متواضعانه بود. مثل این بود که می خواست از تمام نق زدن ها و شکایت هایش عذرخواهی کند.

ریش های رلف شده بود. زیر چشم هایش گود شده و به کبودی می زد. انگار می خواست از فرط عصبانیت منفجر شود. حتی از آن فاصلة زیاد می توانستم نگرانی او را درک کنم. این مورد با سایر ماجراهایی که تا حالا برایش پیش آمده بود، فرق می کرد. او دوربین را کاملاً از یاد برده بود و دیگر نمی توانست با آن به دخترک نگاه کند. ما دیگر از دوربین دستیارش هیچ تصاویری دریافت نمی کردیم، بلکه تصاویری که حالا دریافت می کردیم از گزارشگران دیگری بود که حالا خودشان شخصاً از آسوسینا فیلم برداری می کردند.

گزارشگرانی که نسبت به او احساس مسئولیتی توأم با ترحم می کردند که باید وحشت حاصل از اتفاقی را که در این مکان افتاده بود به معرض دید همگان بگذارند.

یک بار دیگر دوربین نشان داد که رلف سعی دارد دوباره موانعی که دخترک را در گورش محبوس کرده بود، کنار زند؛ اما تنها وسیله ای که برای این کار در اختیار داشت، دست هایش بود. او جرأت نداشت تا از هیچ ابزار یا وسیلة دیگری استفاده کند؛ چون می ترسید که مبادا به دخترک صدمه بزند. او یک بشقاب حریرة ذرت و مقداری موز که از طرف ارتش بین مردم پخش کرده بودند به آسوسینا داد اما دخترک بلافاصله آن چه را که خورده بود، بالا آورد. دکتر پس از معاینه گفت تب دارد و اضافه کرد کار زیادی نمی تواند برایش انجام دهد. آنتی بیوتیک ها را برای موارد اضطراری نگاه داشته بودند. کشیکی که مدالی از تصویر مریم مقدس به گردنش آویخته بود، از کنارش گذشت و برایش دعا کرد. عصر، باران پیوسته و نم نم شروع به باریدن کرد.

آسوسینا زیر لب گفت: «آسمان دارد گریه می کند.» خودش هم بعد گریه اش گرفت. رلف گفت: «نترس، تو باید نیرویت را حفظ کنی و سعی کنی که آرام باشید. همه چیز درست خواهد شد. من در کنارت هستم و هر طوری شده تو را از این جا بیرون می آورم.»

خبرنگاران برگشتند تا از آسوسینا عکس بگیرند و دوباره همان سؤال های قبلی را تکرار کردند. اما آسوسینا دیگر سعی نداشت به سؤال های آن ها پاسخ دهد. در این میان گروه های فیلمبرداری متعددی با نوارها، فیلم ها، ویدیوها، دوربین ها، دستگاه های ضبط صوت، پروژکتورها، نورافکن ها، موتورهای یدکی، کارتن های غذایی، متصدیان برق، صدابرداران و فیلمبرداران زیادی از سراسر جهان آمدند و همة آن ها از چهرة آسوسینا فیلمبرداری می کردند. در تمام این مدت رلف کارل هم چنان کمک می خواست و تقاضای یک پمپ می کرد.

کمک های تکنیکی و تسلیحاتی نتیجه بخش بود و تلویزیون ملی شروع به دریافت تصاویر شفاف توأم با صدای واضح کرده بود. به نظر می رسید ناگهان فاصله کوتاه شد. از این که می دیدم رلف و آسوسینا در کنارم بودند و تنها یک شیشة غیر قابل عبور و نفوذناپذیر ما را از هم جدا کرده احساس خیلی بدی داشتم. قادر بودم تمام وقایع را لحظه به لحظه دنبال کنم. من می دانستم که همسر عزیزم هر کاری که بتواند انجام می دهد تا دخترک را از آن تنگنا نجات دهد و او را در تحمل این رنج و ناراحتی یاری کند. من کم و بیش بعضی حرف هایشان را می شنیدم و می توانستم بقیة حرف هایشان را حدس بزنم، من خودم آن صحنه را وقتی که دختر به رلف یاد می داد دعا کند، دیدم. وقتی که رلف با داستان هایی که از خودش ساخته بود سر دخترک را گرم می کرد، می دانستم این ها همان داستان هایی است که خودم در هزار و یک شب متمادی برایش تعریف کرده بودم.

روز دوم وقتی هوا رو به تاریکی می رفت، رلف سعی می کرد برای آسوسینا آواز بخواند تا دخترک بتواند به خواب برود. او برای آسوسینا سرود و قصه های عامیانة استرالیایی که در ایام بچگی از مادرش آموخته بود، تعریف می کرد. اما آسوسینا اصلاً خوابش نمی برد. آن ها بیشتر شب را به صحبت با هم گذراندند. هر دو از پا درآمده بودند. گرسنه بودند و بدن شان کرخت شده بود و از سرما می لرزیدند. آن شب سد نفوذناپذیر افکار رلف که گذشتة چندین سالة او را در پشت خود جای داده بود، شکاف برداشت و سیل آسا همة آن چه را که در ژرف ترین و مخفیانه ترین لایه های خاطراتش رسوب کرده بود به بیرون ریخت و همة موانعی را که مدت ها بود هوشیاریش را از او گرفته بودند، در برابر دیدگانش قرار داد.

رلف نمی توانست همة آنچه را که در ذهنش می گذشت برای آسوسینا بازگو کند. شاید او نمی دانست که در آن سوی دریا، دنیای دیگری وجود دارد و یا زمانی قبل از زمان خودش وجود داشته است او قادر نبود که اروپا را در زمان جنگ مجسم کند. از این رو نه می توانست از شکست به آسوسینا چیزی بگوید و نه از آن بعد از ظهری که روس ها آن ها را به بازداشتگاه اسرای جنگی بردند تا زندانیانی را که از فرط گرسنگی مرده بودند، در خاک دفن کنند. چرا که او باید به آسوسینا شرح می داد که چه طور بدن های برهنه شان که شبیه چینی شکسته بود مثل پشته ای از هیزم روی هم انباشته شده بودند. او چه طور می توانست به کودکی که در حال مرگ بود در مورد چوبه های دار چیزی بگوید. او چه طور می توانست از شبی بگوید که مادرش چکمه های پاشنه بلند و قرمز رنگ به پا کرده بود و به طرز تحقیرآمیزی گریه می کرد. چیزهای زیادی بودند که او نمی توانست بگوید. اما در آن ساعت ها برای اولین بار تمام چیزهایی را که در ذهن اش بود و او سعی در پاک کردن آن ها داشت، دوباره در ذهن خود زنده کرد. ترس آسوسینا به رلف نیز سرایت کرده بود و بدون این که خود بخواهد رلف را واداشته بود تا با خودش درگیر شود. آن جا در کنار آن گودال جهنمی گلی، دیگر برای رلف غیر ممکن بود از خودش فرار کند و ترس ذاتی دوران پسربچگی حالا به او روی آورده بود. حالا او به سال هایی برگشته بود که هم سن آسوسینا بود. بچه بود و مثل او خودش را می دید که درون گودالی گیر افتاده بود و راه فراری نداشت. زنده درون گودال دفن شده بود و سرش به زحمت به زمین می رسید. او در مقابل چشمانش چکمه ها و پاهای پدرش را می دید که کمربند خود را در دست گرفته و آن را در هوا می چرخانید و صدای فراموش نشدنی «هیس» که از پیچش مارمانند کمربند در دستش ایجاد می شد؛ همه و همه به یادش افتاده بودند. غم، بی کم و کاست در دلش رخنه کرده بود. گویی سال ها بود که دست نخورده در ذهن اش به انتظار ایستاده بود. یک بار دیگر به یادش آمد که چگونه روزی پدرش او را به خاطر رفتار ناشایستی که از او سر زده بود، در یک انباری انداخت تا تنبیه اش کند. آن جا مدت چند ساعت متمادی در حالی که زانوهایش را بغل کرده و سرش را میان زانوانش پنهان کرده بود، چشم هایش را بسته بود تاریکی را نبیند و دست هایش را روی گوش هایش گذاشته بود تا صدای تپش قلبش را نشنود، مثل حیوانی که به دام افتاده باشد، قوز کرده بود و می لرزید. سرگردان در میان مه و غار خاطراتش، خواهرش «کاترینا» را دید؛ یک کودک قشنگ و عقب افتاده که زندگی اش را مخفیانه سپری می کرد به این امید که روزی پدرش ننگ داشتن یک فرزند عقب مانده را فراموش خواهد کرد. رلف با کاترینا زیر میز ناهارخوری خزید و آن جا در کنار او زیر رومیزی بلند و سفیدرنگ پنهان شد. آن جا زیر میز گوش به زنگ بودند تا صدای قدم های پا و یا سایر صداها را خوب بشنوند. خاطرات کاترینا با بوی معطر غذاها، بوی سیر، سوپ، نان تازه و برشته و بوی غریب و متعفن گل و لجن درآمیخته بود. رلف دست خواهرش را در دستش گرفته بود. خواهرش از ترس نفس نفس می زد. موهای نرم و لطیف اش به گونه هایش می خورد و معصومانه نگاهش می کرد. کاترینا... تصویر کاترینا در مقابل دیدگان مجسم شد. او رومیزی سفید را به تن کرده بود و همانند پرچمی در هوا شناور بود و حالا کاترینا به صورت ملافه ای سفیدی درآمده بود که باد تکانش می داد و بالاخره او برای مرگش گریه می کرد و از این که او را رهایش کرده بود خود را مقصر می دید. در آن موقع رلف متوجه شد که تمام تلاش هایش به عنوان یک خبرنگار و تمام کارهای مهمی که به وی شهرت و معروفیت بخشیده بود فقط تلاشی بود تا از طریق آن ترس های گذشته اش را در وجودش محصور کند. همة این تلاش ها تنها وسیلة فریبی برای پناه بردن به پشت دوربین بود تا خود را بیازماید که از پشت شیشه های دوربین آیا واقعاً جسارت کافی دارد یا نه. او برای تقویت نیروی شهامت خود ریسک های فراوانی کرده بود. او روزها تمرین می کرد تا بر هیولایی که شب ها آزارش می دادند، پیروز شود اما حالا رودرروی هیولای واقعی ایستاده بود؛ او نمی توانست بیش از این از گذشتة خود فرار کند. او خود آسوسینا بود که درون گل مدفون شده بود، ترس او یک ترس فراموش شدة ایام بچگی نبود؛ این ترسی بود که چنگال خود را در گلویش فرو برده و یقه اش را محکم چسبیده بود. در میان سیل اشک هایش مادرش را می دید که لباس سیاهی به تن داشت و کیف بغلی اش را که از پوست مار مصنوعی بود، محکم به آغوشش چسبانده بود. درست مثل همان موقع که برای آخرین بار روی عرشة کشتی او را دیده بود. زمانی که آمده بود تا او را سوار قایق کرده و روانة امریکای جنوبی کند، مادرش نیامده بود تا اشک های او را پاک کند، بلکه آمده بود به او بگوید بیل و کلنگ را بردارد، جنگ تمام شد و حالا آن ها باید مرده ها را دفن کنند.

وقتی که هوا روشن شد و سپیده سر زد، آسوسینا به رلف گفت: گریه نکن! من دیگر درد ندارم. حالم خوب است.« رلف لبخندی زد و گفت: به خاطر تو گریه نمی کنم، برای خودم گریه می کنم. من سراپا دردم.»

روز سوم نور پریده رنگ و ضعیفی از میان ابرهای توفان زا دره را روشن ساخته بود. رئیس جمهور از منطقه بازدید کرد. او ژاکت سفری اش را که به سفارش خیاط دوخته شده بود، به تن داشت تا به این حقیقت تصریح کند اتفاقی که رخ داده است، بدترین فاجعة قرن است و کشور در سوگ و ماتم به سر می برد. کشورهای همسایه وعدة کمک داده بودند. او دستور داده بود که یک مرکز فرماندهی تشکیل شود و اعلام کرده بود که نیروهای نظامی بایستی سخت گیری کنند. هرکس که مرتکب دزدی و یا هرگونه خیانت و قانون شکنی شود باید در ملاء عام تیرباران شود. همچنین او اظهار داشت که برداشتن تمام جنازه ها و همین طور شمارش هزاران تن که مفقود شده اند، غیر ممکن است. گفت که سرتاسر دره باید سرزمین مقدس اعلام شود و کشیش ها و اسقف ها خواهند آمد تا برای ارواح قربانیان دعا کنند. سپس به چادرهای صحرایی ارتش رفت تا به گروه های نجات وعده های کمک و امدادرسانی بدهد! بعد، از آن جا به بیمارستان صحرایی رفت تا دکترها و پرستارهایی را که به واسطة کار سخت و طاقت فرسا از پا درآمده بودند، امیدوار و دلگرم کند. سپس درخواست کرد که او را به دیدن آسوسینا ببرند، دختری که تمام دنیا او را دیده بود و چهره اش را می شناخت. او آهسته به آسوسینا دست تکان داد و میکروفن ها صدای پر از احساس او را که محبت پدرانه در آن موج می زد، ضبط کردند.

رئیس جمهور به آسوسینا گفت: «شهامت او سمبلی از شهامت یک ملت است.» در این هنگام رلف کارل سخنان رئیس جمهور را قطع و بعد از او تقاضای یک پمپ کرد و رئیس جمهور به وی اطمینان داد که خود شخصاً به موضوع رسیدگی خواهد کرد.

برای چند ثانیه به رلف نگاه کردم. او در کنار گودال زانو زده بود. هنگام عصر دوباره اخبار پخش شد. او هنوز در همان موقعیت قبلی بود. من مثل یک فالگیر که به گوی شیشه ای خود نگاه می کند، به صفحة تلویزیون چشم دوخته بودم و می توانستم حدس بزنم که یک تغییر اساسی در درون او ایجاد شده بود. تا اندازه ای می دانستم که در طول شب نیروی او تحلیل رفته و به تدریج دستخوش غم و اندوه شده بود و در نهایت آسیب پذیر بود. دختر به نقطه ای از وجود او دست گذاشته بود که خود بدان دسترسی نداشت. جایی که هرگز با من نقطة اشتراک نداشت. رلف خواسته بود که با دختر همدردی کند اما در واقع این آسوسینا بود که با رلف همدردی می کرد. در آن لحظه حساس من به این نکته پی بردم که رلف از مقاومت خود دست کشیده و حالا شاهد مرگ دردناک دخترک بود. من سه روز دو شب با آن ها بودم و از آن سوی دیگر حیات، تعقیب شان می کردم. من آن جا بودم وقتی که شنیدم دخترک به رلف گفت در تمام عمر سیزده سالش کسی تا به حال او را دوست نداشته است و او گفت افسوس که این دنیا را ترک می کند بدون این که محبت را تجربه کند. رلف به وی اطمینان داد که دوستش دارد؛ خیلی بیشتر از مادرش، خواهرش و بیشتر از هر کسی که تا به حال می توانست دوستش داشته باشد. خیلی بیشتر از من شریک زندگی اش که چیزی نداشت بدهد تا به جای دخترک در آن گودال باشد. منی که کاش می توانستم زندگی ام را با زندگی آسوسینا عوض می کردم و من هنگامی که رلف به زمین تکیه داده بود او را دیدم. احساسی شیرین و غم انگیز داشت. احساسی که خودش قادر به بیانش نبود. من دیدم که چه طور در آن لحظه هر دو ناامیدی را کنار گذاشتند و از گلی که در آن فرو رفته بودند، آزاد شدند. من دیدم که چه طور آن ها کرکس ها و هلیکوپترها را پشت سر گذاشتند. من شاهد بودم که آن ها چطور با هم بر فراز آن مرداب غم زده و متعفن پرواز می کردند و بالاخره به چشم خود دیدم که چگونه مرگ را پذیرا شدند. رلف کارل در سکوت دعا می خواند تا بلکه دخترک خیلی زود تمام کند، برای این که دیگر امیدی به زنده ماندنش نبود. تا آن موقع من پمپ را به دست آورده و با ژنرال در تماس بودم. او موافقت کرده بود که فردا صبح آن را با یک هواپیمای باربری نظامی بفرستد اما در آن شب روز سوم زیر چراغ های پرنور کوارتز و لنزهای صدها دوربین، آسوسینا تسلیم شد. چشم هایش با کمک دوستش که آن ها را تا آخرین لحظه باز نگه داشته بود، بسته شد. رلف کارل پلک های دخترک را بست و بعد اجازه داد که برود. او ته نشین شد و به آرامی زیر خاک رفت. مثل یک گل به زیر گل رفت. حالا تو پیش من برگشته ای اما دیگر آن آدم قبلی نیستی، من اغلب تو را تا ایستگاه همراهی می کنم و ما دوباره فیلم آسوسینا را به تماشا می نشینیم؛ تو به دقت آن صحنه ها را بررسی می کنی و در میان آن ها در جستجوی چیزی هستی که امکان داشت بتوانی به کمک آن آسوسینا را نجات بدهی. چیزی که به موقع به آن فکر نکرده بودی یا شاید هم در میان آن صحنه ها به دنبال خودت می گردی، همان گونه که در آینه خودت را می بینی؛ ساده و بی ریا. دوربین های تو در گنجه فراموش شده اند، تو آواز نمی خوانی و دیگر نمی نویسی. ساعت های طولانی در مقابل پنجره می نشینی و به کوه ها خیره می شوی. من در کنارت منتظرت هستم تا سفرت را به دنیای درونت کامل کنی تا زخم های کهنه ات التیام پیدا کند.؟ می دانم وقتی که از عالم خیالت بیرون بیایی، دوباره من و تو مثل گذشته ها دست در دست یکدیگر با هم قدم خواهیم زد.

درباره نویسنده

با انتشار «خانه ارواح» (1982) که در سال 1985 به انگلیسی ترجمه شد، آوازه «ایزابل آلنده» ناگهان مثل بمبی در صحنه ادبیات جهان صدا کرد. از آن زمان او در شمار یکی از نویسندگان مشهور آمریکای لاتین است. همچنین او از زنان نویسنده ای است که آثارش نسبت به آثار سایر نویسندگان با استقبال بیشتری بین مردم دنیا مواجه شده است.

«آلنده» در شهر «لیما» پرو متولد شد. جایی که پدرش - پسر عموی رئیس جمهور شیلی «سالوادور آلنده»- به عنوان یک دیپلمات در آن جا خدمت می کرد. دو سال بعد پدر و مادر او از یکدیگر طلاق گرفتند، اما مادرش با دیپلمات دیگری ازدواج کرد. به دنبال این ازدواج «ایزابل» دوران کودکی و سپس جوانی خود را در اروپا، خاورمیانه و آمریکای لاتین گذراند بعد از اتمام دوره دبیرستان «آلنده» در سمت منشی گری در سازمان کشاورزی و غذایی آمریکا به کار مشغول شد. سپس به روزنامه نگاری روی آورد و طولی نکشید که سردبیر یکی از مجلات زنانه شد که از نفوذ زیادی بین مردم برخوردار بود. بعد مجری برنامه های سازمان صدا و سیمای شیلی شد. به گفته خودش نقطه مهم زندگی وی زمانی بود که در پی یک کودتای امریکایی، «سالوادور آلنده» را ترور کردند. سپس یک دیکتاتور نظامی را جایگزین نمودند. «آلنده» مدتی سمت های خودش را حفظ کرد و با مخالفان حکومت ستم پیشه «پینوشه» همکاری کرد، اما در سال 1975 مجبور به فرار از شیلی شد و به «ونزوئلا» رفت. اولین رمانش را به صورت نامه ای به پدربزرگ مرحومش در شیلی نوشت. اما چندین بار به وسیله انتشاراتی ها رد شد تا اینکه ناشری در اسپانیا پذیرفت آن را در سال 1982 به چاپ برساند. از آن زمان به بعد هر چهار رمان او به عنوان رمان های بین المللی به فروش رفته اند. «آلنده» در رمان های خود قوی و چشمگیر به مسائل سیاسی و زنان پرداخته است. اما این ویژگی در داستان های کوتاهش کمتر به چشم می خورد. برای «آلنده» نوشتن تنها یک وسیله برای مخالفت با جنایات سیاسی و یا جنسی نیست، بلکه وسیله ای امیدبخش است، طریقی است که با استفاده از آن می توان دوستی را حفظ کرد و گذشته ها را زنده نگه داشت.

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.