شاپرک از سروش چیت ساز(مجموعه نوبت سگها)
شاپرک ایستاد روی سکو و دنبال نشانی از آبادی نگاهش را از تابلوی "کاوه" چرخاند پی ماغی که از ناکجایی بلند بود، دستش دور دستهی چمدان سر شده بود و تابلو به تک زنجیری تاب میخورد. راه آهن همین جا تمام میشد. تا چشم کار میکرد صحرا بود و گندمزارهای دیم. آن طرفتر، سگ سیاهی از شیب کنار ایستگاه بالا میآمد. یک پایش خم بود و برق آفتابی که از مویش پس میتابید و شرهی سرخ کنار پوزهاش توی ذهن شاپرک جای سفیدی براق چشم مرد و دستهایش را گرفت، کسی توی ایستگاه نبود و سگ گوشها را سیخ کرده و دندانهایش نمایان بود. ران شاپرک راحت لای آروارهاش جا میشد. شاپرک رو کرد به ایستگاه که تاریکی تویش از پشت شیشههای غبار بسته دیده نمیشد. پر شال شاپرک چسبید به صورتش، دوکی از خاک کنار دیوار بالا رفت و گندمها موج برداشت. شاپرک شال را کنار زد و مأمور قطار سرش را از پنجره بیرون کرد. دندانهایش از پشت لبهای پس رفته پیدا بود.
«شب رو میتونید تو قطار بمونید.»
میتوانست! توانستن چیزی بود که شاپرک راحت با آن کنار میآمد. میتوانست شب را توی قطار بماند. میتوانست سرش را گذاشته باشد روی شانهی مأمور قطار و خندیده باشد؛ یا وقت پیاده شدن زن مرغی با کف دست محکم کوبیده باشد به کپلش. میشد شب را بغل ببر نری خوابیده باشد و صبحش، زیر آبشار، تنش را با علفهای برکه بشوید و باکش نباشد. اما خواب ماندن، آن هم وقتی قطار آخرین ایستگاه را رد میکرد و وسط صحرای پرتی کناره میگرفت، کاری نبود که بعدش آسان بتواند شانه بالا بیندازد. خواب ماندن در زمانی که نباید میخوابید.
قطار که ایستاد شاپرک از خواب پرید. فردای آن، بدون چمدانی که وقت آمدن آورده بود، از کاوه خارج میشد. پاشنه کفشش توی گل فرو میرفت و وقتی رسید سر جاده، سپیدارهایی که دورتر ردیف شده بودند افتادند به جنب و جوش و هر چه کلاغ توی زندگیاش دیده بود از روی شاخهها پریدند. هزار، ده هزار، صدها هزار کلاغ، آن قدر که شاپرک صفرهایش را نمیتوانست بشمرد، آسمان که تازه نورخورشید سحر روشنش میکرد سیاه شد و سکوت را قارقار درهمی درید.
قطار که ایستاد، شاپرک با صدای مأمور تک چشم از خواب پرید. «خانوم ریل همین جا تموم میشه.» سرش یکبری افتاده و گردنش خشک شده بود. باد میکوبید به بدنهی قطار و واگن تکان میخورد. هیچ کس دور و برش نبود، زن مرغی در خواب رهایش کرده، سرین گندهاش را برداشته و رفته بود. «من خیلی ویار داشتم دختر جون. شوهرم بوی گربه مرده میداد.» تمام راه یکبند ور زده و درست وقتی باید چیزی میگفت دهانش را بسته و غیب شده بود. «بچه که پسره، مادر خوشگل میشه عزیزم.»
شاپرک نگاهش را دوخته بود به پیشانی زن، صورتش را پاک کرد، برایش منقار گذاشت، پرهای ریزحنایی و کاکل سرخ کوچکی روی سرش و لای صدای قدقدها خوابش برد. خوابی که حالا توی کاوه پیادهاش میکرد.
آخرین دقیقههای بیداری یادش بود. مأمور قطار آمده بود بلیتها را بگیرد. یک نفر توی کوپه متلکی پراند. شاپرک خندید؛ همین طور زن مرغی، مأمور، همان یک نفر دیگر، حتی پیرزنی که توی کوپه بود. شاپرک حس میکرد باید بیشتر بخندد. دلش خندهی اضافی میخواست. خنده الکی. قطار تکان میخورد و مثانهی پرش با هر قهقهه ممکن بود نشت کند، موجودی زیر دلش تکان میخورد و وقتی بلند شد بدود بیرون، یک موج دیگر خنده آمد و او تا شد روی مأمور قطار. دستهاش را گذاشت روی شانه مرد و سرش را تکیه داد به دست های خودش. مامور رنگ به رنگ شد و از کوپه بیرون رفت. توی مستراح قطار، همین طور که روی سنگ نشسته بود، زمین را میدید که از زیر سوراخ رد میشد. پاهاش با تکان قطار تنگ و گشاد میشد و خندهاش بند نمیآمد. به کوپه که برگشت، مرد مضحک رفته بود. مرغ حنایی به پیرزن بغلی میگفت من با یک نگاه میفهمم.. «معلوم نیست پدر...» و حرفش را نصفه رها کرد. «... عزیزم تو که هنوز خودت بچهای.» شاپرک نشست و خیره ماند به مرغ تا صورتش پشت تکان های قطار محو شد. شاپرک دوید دنبال مأمور قطار. «آخرش که نمیشهاینجا باشه! کاوه دیگه کجاست؟» توی یکی از کوچههای خالی گیرش آورد، چشمهاش را دوخت به چشم سفید مرد. چشم سالمش دیگر پایین را نگاه نمیکرد. از پا تا سر شاپرک بالا میرفت و برمیگشت و دستهایش را مردد نیمه راه دراز کردن نگه داشته بود. مرد گفت ریل تمام شده. از کاوه تا اسفرجان خط ندارد. انگشت اشاره و شستش را از هم دور کرده بود، «همین قدر» و خندیده بود. همه یک ایستگاه قبل، کوهدشت، پیاده میشدند. کوهدشت آخرین شهر بود و از آنجا مسافرها با اتوبوسهای مخصوص میرفتند اسفرجان تا مسیر را با قطار دیگری که از مقصد آمده بود ادامه دهند. بلیت یکسره بود اما همه میدانستند خط کامل نیست. کاوه بن بست بود، راه به جایی نداشت و فقط آنهایی پیاده نمیشدند که قصدشان ماندن در کاوه بود. ترسش از هواپیما کار دستش داده بود. قطار هم فکر سامان لعنتی بود.
«میری راه آهن میگی طبیبم رو میخوام.» سامان پشت تلفن خندید و شاپرک ساکت ماند. دکترها نمیتوانستند بامزه تر از این باشند؟
لبخند داشت از روی لبش میپرید. دستهای مرد، گرد، توی هوا مانده بود. شاپرک فهمید آخرین مسافر قطار است. درهای باز کوپه ها و راهروی تنگ دورش را گرفته بود. دسته چمدان را دنبالش کشید، دوید و پلهها را تا روی سکو پرید. مرد صدا زده بود «خانوم...» چیزی توی دلش بیتابی میکرد. ناهارش موجی زد و تا گلو بالا آمد. شاپرک دستش را گذاشت جلوی دهانش و خم شد. باید هرطور بود از شرش خلاص میشد. مهم نبود مهیار چی بخواهد یا مردانگیاش کی گل کند و پا پیش بگذارد. شاپرک تصمیمش را گرفته بود. میخواست پایبند کسی نباشد. باید خودش را میرساند به سامان و تا دیر نشده کاری میکرد.
سگ آمد روی سکو. خرخر خفهای ته گلوش بود. شاپرک نگاه انداخت دور و برش. در ایستگاه پیدا نبود. مرد گفت: «بپر تو قطار میگیردتها!»
دسته چمدانش را رها کرد. سگ جلوتر میآمد. هر قدم میایستاد و بو میکشید. مأمور حرفش را تکرار کرد و با اشاره خواندش سمت قطار، رو که برگرداند به ایستگاه، سگ دیگری دید. زرد بود با لکهای قهوهای روی شکمش، قدش یک دست بلندتر از سگ سیاه بود و بی صدا نزدیک میشد. شاپرک خیز کرد سمت پله های قطار که صدای سوت بلندی از توی ساختمان کوتاه و شوره زده ایستگاه بلند شد. دری کشویی که ندیده بودش کنار رفت و پیرمرد میان قامتی از آن آمد بیرون. سگها گوشهاشان را انداختند پایین و با سوت بعدی نشستند همان جا که بودند. قلبش تند میزد. مأمور نیشش را بست، سرش را برد تو و پنجره را کشید بالا. پیرمرد بی حرفی برگشت و توی تاریکی ایستگاه حل شد. شاپرک چنگ زد به دسته چمدان و دوید دنبالش.
«تو کاوه چی میخوای؟»
فریاد مرد در تاریکی پیچید. چشمهای شاپرک هنوز از تور بیرون خیره بود. کمی از روز مانده و گرمای شکستهی بعدازظهر با باد شهریور سبک میشد. صدای چرخ چمدان دنبالش میآمد. پیرمرد لباس یکسره سورمهای تنش بود. شاپرک تند کرد دنبالش. موهاش رنگ خاکستر بود، سبیلش تا لب پایین و وقتی راه میرفت پایش میلنگید. شاپرک به گرد پایش نمیرسید. پیرمرد نشست روی صندلی.
«خبرنگاری؟» یک دانه عرق نشسته بود کنار شقیقهاش و شاپرک خس خس نفسش را میشنید. مرد پاچه شلوارش را تا روی تا زد، دستش را انداخت پشت زانو، ساق بی مویش را گرفت، کشید و پایش را یک جا از پاچه در آورد. دستش را کرد توی سوراخ شلوار و جایی زیر زانو را خاراند. پا را تکیه داد به صندلی.
بوی خنکی نا و بوی ترش خاک مانده میآمد. ذرات ریزی توی نور پریده رنگ شناور بودند، بازی میکردند و هر کدام شاپرک را به سویی میکشیدند. یاد مرگ مادربزرگش افتاد. یاد فرفره رنگی بچگی، فرش محبوب پدر و دفترهای خاطراتی که از وقتی نوشتن یاد گرفته بود با جزئیات تمام سیاه کرده و حالا تمام حجم چمدانش را پر کرده بود. اگر بنا بود بلایی سرش بیاید دلش نمیخواست گذشتهاش دست کسی بیفتد. شیشه های ایستگاه دودی بود. در هنوز باز بود و نور بیرون مستطیل زردی شده بود کف سالن، سگ سیاه بیرون در شاپرک را نگاه میکرد. بادی هو کشید تو، پا افتاد روی زمین و قل خورد زیر صندلی، شاپرک جست و پا را گرفت. روی سینه پیرمرد پلاک سیاه رنگی اسمش را نشان میداد. شاپرک جوابی نداد. سرش را برد نزدیک تر پلاک را بخواند. پیرمرد دوباره پرسید: « نومت چیه بچه؟ اینجا چی میخوای؟»
«نغمه.»
شاپرک پا را گذاشت روی صندلی، نگاهی انداخت کف دستهاش و مالیدشان پشت شلوارش.
«آقای... نبید؟ چطور باید از اینجا رفت؟»
« از کاوه بری؟ کجا؟»
«هر جا!»
قلب شاپرک تندتر میزد.
«نگفتی تو کاوه چی کار داری؟»
کاری در آن جهنم دره نداشت. جای اینکه جوابگو باشند، بدهکار شده بود.
«یعنی چی که خط کامل نشده؟ من بلیت کل مسیر رو دارم. تا صبح هم باید حتما برسم. فردا...»
دو ساعت بعد، هنوز غروب نشده، شاپرک دسته چمدانش را گرفته بود و دنبال پیرمردی که نمیشناخت توی دشت راه میرفت. کاکل علفها میخورد به زانوش و زبریشان لای انگشتهای پایش میرفت، مرد گفته بود: «عین پروانه ها گز میکنی.» و شاپرک جواب داد: «پروانه ها شش تا پا دارن.» مرد سرش را برگرداند و نگاه کرد راست توی چشم هایش، پروانه زردی با خطهای سیاه از ایستگاه افتاده بود دنبالشان و از شانه او میپرید روی شانهی مرد و برمیگشت. «پاها رو نشمار بچه.» صداش هنوز آرام بود و خونسردیش شاپرک را تا مرز خردسالی کوچک میکرد. ناگهان دلش خواست حرف بزند.
«بهم میگن شاپرک.»
«کی میگه؟»
«یکی که دیگه نیست.»
*****
پیرمرد توی ایستگاه به نظر خونگرمتر بود. سیگارش را خاموش کرده و با سیاهی زغالش روی سنگ کف، دایره کوچکی کشیده بود. دایره دیگری پایینتر و از هر کدام خطی که به آن دیگری نمیرسید. «تو بلیت داری که از الف بری ب. از الف خط کشیدهاند تا سین و از ی تا شین.. از سین تا شین را کسی نبوده وصل کند. باید یکی مانده به سین پیاده میشدی» اما حالا یک مرتبه علاقهای به حرف زدن نداشت. خلقش روی سراشیبی تندی افتاده بود و پایین میغلتید. توی دشت راه میرفت و کاری به او نداشت. آسمان رو به تاریکی بود و هر قدر میرفتند اثری از ده دیده نمیشد. شاپرک سعی میکرد هر از چندی، با سؤال هایی که تکواژه جواب میگرفت، او را به حرف بیاورد، اما خوش زبانیهای گه گدارش اثری روی مرد نداشت و هر بار انگار ماهی باشد از دستش لیز میخورد. برای خودش هم دل و دماغی نمانده بود. تهوع داشت و بعد از اینکه تمام ناهارش را دم ایستگاه تا قطره آخربالا آورد، حالا گرسنه هم بود. توی کاوه ماشین نبود. باید تا صبح صبر میکرد کسی برساندش شهر. قطار فردا برمیگشت و فکر خوابیدن توی قطار یا ماندن توی آن ایستگاه به وحشت میانداختش. راه افتاده بود دنبال پیرمرد. باید میماند توی خانه دهاتیها. دعا میکرد مردم کاوه از نبید خوش خلق تر باشند. شاپرک نبید را صدا زد: «کاوه کجاست؟» اسفندیار نبید - اسم روی پلاک سینهاش همین بود؟ - به سمتی دیگر، جایی تخت در وسط صحرا اشاره کرد و گفت آنجا. شاپرک نگاه کرد به دشت خالی و ایستاد. ایستگاه حالا دور شده بود. از جاده خاکی که میرسید به خط رفته بودند بیرون و توی علف ها میرفتند سمت صخرهای که از دور سایه مهیبی وسط بیابان بود. پیرمرد ایستاد و برگشت سمت او. شاپرک قدمیعقب رفت و پرسید: «کجا داریم میریم؟»
«من میرم خونه! تو رو نمیدونم»
خانه نبید توی ده نبود. شاپرک توی ایستگاه معنای اسمش را پرسیده بود، اسفندیار با مکث گفته بود: «یعنی کسی که نبود!»
صداش لحن تمسخر داشت. به نظرش آمد مرد از آن آدمهاست که میخواهند دیگران التماسشان کنند، باید از او خواهش میکرد او را به آبادی ببرد و شاپرک کسی نبود که تن به این کار بدهد. خودش را تنها هم که شده میرساند به کاوه، نشانی ده را بار دیگر پرسید و او باز هم به صحرای خالی اشاره کرد.
«اگر کسی مونده باشه تو ده»
شاپرک دستش را سایبان چشم کرد. تکه یخی افتاد توی دلش و موهای تنش راست شد.
باد گم شده بود و صدای زوزهای از دور میآمد. کلاغی که کنارشان روی دو پا میجهید از نیمه راه پریده و رفته بود. خورشید یک سوی آسمان ناپدید میشد، ته رنگ آبی روز هنوز گوشهای را روشن میکرد و سوی دیگرش آسمان لاجوردی با ستاره های دانه دانه سوراخ میشد. پروانه روی شانه اسفندیار پرید و پیرمرد باز راه افتاد. لای علفها جوری میرفت انگار روی زمین صاف است. شاپرک دنبالش کرد. چرخ های چمدان روی کلوخها گیر میکرد و تیغ علفها از بند صندلهاش تو میخلید. دورتر، چشمهایی گاهی برق میزد و با صدای خفه پاهای کوچکی توی بوته ها گم میشد. اسفندیاریکباره افتاده بود به پرحرفی. «رو زمین نباید دنبالش بگردی. باید میدونستم آن قدری سواد نداری که معنای کاوه را بدونی.» شاپرک با هر حمله اسفندیار بیشتر توی لاک خودش میرفت. چیزی در وجود مرد بود که نمیگذاشت شاپرک توی رویش بایستد. کاوه شهری زیرزمینی بود. خانه هایی کنده در دل خاک، با راهروهایی کوچه دار که میرساندشان به هم. جای پنجره، گاهی نورگیر و جای پشت بام، صحرای خدا. بادهای کاوه یک گاو درسته را میکند و با خود میبرد. شهری بود کاو در قعر زمین، شاپرک حالا معنای ستونهای درخشان گرد و غباری را که توی دشت بالا میرفت میفهمید، از چراغ روشن یکی دو خانه نوری بیرون میزد و ستونی از ذرات ریز را توی هوا روشن میکرد. فهمیده بود کاوه آن قدرها دور نیست، اما فکرش را هم نمیکرد که بخواهد توی خانهای زیرزمینی برود. باید از پیرمرد میخواست او را ببرد خانه خودش. شاید زن یا بچهای دلچسب تر از خودش میداشت. دهانش را باز نکرده، اسفندیار وسط داستان کاوه گفت: «شب رو میتونی پیش من بمونی.» بعد اضافه کرد: «کاو هم یعنی گود.» شاپرک نمیفهمید چه چیز درون اسفندیار آنقدر آزارش میدهد. هر بار مرد نگاهش میکرد، برق گزندهای یک لحظه توی چشمش میزد و خاموش میشد. با این همه ویرش میگرفت توجه او را جلب کند. دلش میخواست مرد برگردد و چشم های چروکش را رو به او بگیرد. دلش میخواست حرفهایش را جدی بگیرد. اسفندیار تمام سرکشی نوجوانیاش را در او بیدار میکرد. سال های خامیکه میخواست بتواند هر مردی را که بخواهد از آن خود کند. همین هم برایش کافی بود. فکر میکرد دیوانه شده، در تاریکی شب، در دل صحرایی پرت، دنبال پیرمرد یک پای عنقی افتاده بود و سعی داشت دلش را ببرد. ساعتی بعد، وقتی شاپرک لقمه های نیمرویش را نجویده فرو میداد، اسفندیار داستان دیگری برایش گفت. و بعد داستانی دیگر. توی هر کدام از داستان هاش، کاوه نامیبود با دلیلی دیگر «اینجا جاییه که کاوه آهنگر مرده. برای همیشه مرده!» کاوه را نه وقتی که چرم را بر سر نیزه میزد که در زمانی روایت میکرد که پسر اول و دومش را میبردند. کاوه مینشست دم دکان و نگاهش را از نگاه پسرش میدزدید. کاوه توی سفرهای خسروپرویز هم بود. «از جنگ با بهرام چوبینه که برگشت، همین جا زمین گیر شد. پزشکهای سپاهامید بریده بودن، که یک مغ با یک بستو شیرهانگور سر رسید. خسرو که پر از سودا بود تمام شیره شیرین رو سر کشید و فرداش بر پا شد. مغ رو کسی پیدا نکرد، ولی جای خلعت خسرو اسم شهر رو گذاشت کاوه. منجی دوباره تمام سرزمین.» «یک جور آهو هست. زیر شکمش یک کیسه داره. کیسه که پر شد شروع میکنه به درد. آهو خودش رو میکشه آن قدر به سنگ تا کیسه جدا بشه. گاهی کیسه ها رو میشه پای تخته سنگها پیدا کرد. کاوه یعنی نافه مشک.» هر بار داستان را جوری میگفت انگار یگانه مسمای این جای پرت و ناپیداست. حرفهای اسفندیار شاپرک را پیش از آنکه بخوابد در پیلهای از افسانه های رنگی در هم میپیچید، جرقههای خفیف گرمای تیزی روی پوست تنش میدواند و مشامش را بویی شبیه فلفل میزد.
****
از ردیف موهای پاکوتاهی که سوار چوب های تکیه بود، از کنار قبرستان سالیان، سنگهای خاک پوشیده و سگهای دورتادورش گذشته بودند. صخرة دورحالا کوهی کوتاه و تک افتاده بود با درخت گزی روی بامش، بوتههای لای خاره سنگها و پلکانی زیر پایه، به اندرون زمین، اسفندیار گاهی سر ذوق میآمد و گاه پشت سد سکوتش ناپیدا میشد. پروانه هنوز دنبالشان میآمد. آسمان سیاه شده بود. خبری از ماه نبود و ستارهها را سیاهی متراکم ابرهایی از ناکجا میپوشاند. پای کوه، اسفندیار برگشت، چشمهاش را به زور میشد دید. برق محوی توی سیاهی مردمکش بود. ساکت بود، نوری از لای ابرها افتاد روی صورتش و رگ کنار گیج کاهش تپید، نگاهی به شاپرک انداخت و نگاهی به آسمان. باد نبود. پروانهافتاد به بال بال و شاپرک دلش هری ریخت، سپیدی موها سیاه میشد. سبیل از روی لبش پریده، قدش راست شده بود و پوست صورتش انگار از دو سو بکشیش، صاف و بی چروک بود. اسفندیار سالهای پیش ایستاده و توی تاریکی نگاهش میکرد. شاپرک حسی آشنا داشت. تصویری که باری دیگر، انگار جایی دیگر، زیسته بودش. مرد به حرف آمد و غبارسالها با تک هجایی که از گلویش خارج شد باز آمد و ریخت روی سرش. با خودش حرف میزد. «خورشید سپیده دم فردا پیدا نیست!» رویش را برگرداند و رفت. پروانه بال زد، بال زد و بالا رفت. شاپرک با نگاه دنبالش کرد. پروانه چرخ خورد، راسته دیواره سخت سنگ را گرفت و توی تاریکی غیب شد. سرش را که برگرداند، خبری از اسفندیار نبود، شانه و سرش داشت توی زمین میرفت. شاپرک دوید جلوتر و پلکان عمیق سنگی را دید، اسفندیار از پله ها پایین رفت و رسید به یک راهرو. شاپرک فهمید آن شب را مجبور است زیر زمین بگذراند! شاپرک آن شب یاد گذشته افتاد. روزی را به یاد میآورد که بلیت قطار را خرید و حرفهایی که برای پدر و مادر و مهیار سر هم کرده بود. سه چهار روز میماند و برمیگشت. یک چرخش کوچک در مسیر هر روزه زندگی چیزی نبود که نشود تحملش کرد. دوری میزد و برمیگشت روی همان روال سابقش نمیخواست مهیار چیزی از ماجرای بچه بداند. این مربوط به خودش بود. نمیگذاشت چیزی از بیرون برنامههایش را به هم بریزد، اسفندیار نگاهی به چشمهایش انداخته بود و بعد به شکم شاپرک. شکمش هنوز تخت تخت بود، اما شاپرک از نگاه مرد به خود لرزید. شاپرک صدای زیرلبی شنیده بود. چیزی شبیه «پیدا شد» یا «پیدات شد». چیزی شبیه به این.
توی خانه روشن بود. در چوبی خانه شیشههای رنگی داشت، پنجره پنجره، و نور از شش ضلعی و مربع های رنگارنگ بیرون میآمد. شاپرک از پله ها پایین رفت و باز همان حالت لحظهای پیش سراغش آمد. همان حسی که جوان شدن اسفندیار در او پدید آورده بود. انگار داشت همزمان از پله های جایی دیگر بالا میرفت. پایین رفتن همیشه راحت بود، خود زمین آدم را فرا میخواند، اما این بار، با هر پله، شاپرک انگار تمام وزنش را بالا میکشید. عرق روی پیشانیاش نشسته بود و هلال زیر بازوهایش خیس بود. گرمایی زیر شکمش جمع میشد و هر از گاهی میترکید روی پوستش. توی خانه گرم بود. دو اتاق تودرتو بود و بی پنجره. راهرویی اتاق ها را میرساند به یک دستشویی کوچک و آن سو یک آشپزخانه. شاپرک خانه را دوست داشت. یک فرش خشتی مثل مال پدرش کف اتاق و توی اتاق دیگری که با دهلیزی به اتاق اصلی میرسید تا دیوار کتاب بود. خانه بوی کاج میداد. سر شام، نبید آب ریخته بود توی لیوان شاپرک و جام سنگی خودش را از کوزهای گلی پر کرده بود. انگار با آدم آشنایی باشد، گفته بود رسم ادب است برای او هم بریزد. اسفندیار نگاهی انداخته بود و گفته بود برای او خوب نیست. شاپرک نان را انداخته بود توی نیمروش، دست برده و کوزه را سرازیر کرده بود توی لیوانش، «قرار نیست زیاد طول بکشه. » اسفندیار شمرده گفته بود: «کی میدونه.» نشسته بودند پشت میز دونفره کوچکی که اسفندیار آن سویش از او دور میشد. پیش از شام، شاپرک صورتش را نگاه کرد توی آینه. از همیشه زیباتر بود. دست کشید به شکمش که هنوز تخت بود و یاد زن توی قطار افتاد که گفته بود من با یک نگاه میفهمم. موهای پرپشت و گره دارش را پشت سرش بست رو به بالا و چرخی زد توی اتاق کتابخانه، کتابهای انگلیسی، فارسی و فرانسه و قفسهای از کتابهایی به خطی عجیب که الفبایش به رختهای روی ہند میمانست. صدای باز شدن در آمد و پشتبندش جز و وز روغنی که توی ماهیتابه باشد و بوی نیمرو پیچید توی خانه. «نغمه بیا یه چیزی بخور.» شاپرک دنبال صدا کشیده شد پشت میز، چشمهای مرد برق میزد. دلش میخواست ذهن او را میخواند، اما هر بار برمیخورد به دیواری از جنس تھی که دورتادور ذهنش کشیده بود، مرد برای او آب ریخته بود توی لیوان و برای خودش توی یک جام کج و کوله. شاپرک گفته بود «رسم ادب .. » نبید سر ذوق آمد و داستان خسرو پرویز را گفت. یک بار وسط حرف دیگری بی مقدمه گفت این دشت آهوی ختن دارد و اضافه کرده بود: «کاوه یعنی نافه مشک.» شاپرک دلش میخواست بداند مرد این حرفها را از کجا در میآورد. انگار آدمیبود که به جایی دورافتاده تبعید شده باشد. از او پرسید چه کاره است و گفته بود مأمور ایستگاه قطار، نبید بلند شد. گونهاش گلرنگ بود. غذایش تمام شده بود و ته کوزه داشت در میآمد. رفت توی اتاق دیگر و با صندوقچه کوچکی برگشت. صندوق را که باز کرد، جوری که شاپرک نییند، عکسی را که روی همه چیزها بود قاپید و گذاشت توی جیب جلوی پیراهن. شاپرک سفیدی گوشه عکس را دید. سیاه و سفید بود و به نظرش رسید ساق زنی را دیدهاست، اما چیزی نگفت. اسفندیار از توی صندوق یک گلوله گرکی شبیه نارگیلی کوچک و بزرگتر از ازگیل درآورد. گلوله موهایی داشت رنگ موهای شاپرک. از خرمایی روشنتر. رنگ آهو. نبید نگاهش کرد. در جواب فکر او گفت: «آهوش را یکی زده و رفته بود.» بوی عطر تند و غریبی از غده بیرون میآمد. نور زرد چراغ روی دیوارهای سنگی افتاده بود و اتاق حال و هوای مقبرة فرعون را داشت. باران بیرون شروع شده بود و بوی خنک نم از لای در شیشه رنگی تو میآمد. شاپرک از حرفهایش سر در نمیآورد. حرفهای نبید، جز وقتهایی که داستان میگفت، پرت وپلا و پراکنده به نظر میآمد. از شاخی به شاخ دیگر میرفت و گاهی ناگهان جدی میشد و انگار بلند فکر کند، به مخاطب ناشناسی زیرلب چیزی میگفت.
«گاهی وقتی همه چیز رو میدونی، وقتی همه چیز سر جاشه، یهو یه چیزی میآد و چرتت رو پاره میکنه. مجبورت میکنه از خطی که برای زندگیت چیدی بیای بیرون، همه چیز رو رها کنی و بری سراغ چیزهایی که پیش بینی شون نمیکنی»، «تو جاده جنگلی که برونی، همیشه پشت هر پیچ یه دنیای جدید هست. توی بیابونه که همه چیز، تا فرسنگها، از پیش پیداست.»
جامش را پر میکرد و در سکوت خیره میشد به تصویر خودش در آن, صندوقچه روی میز جلوی شاپرک باز بود. توش عکسی بود از اسفندیار در سالهای جوانی. بازوهاش برجسته، شانه هاش هنوز رو به بالا و نگاهش مصمم بود. عصای کوهنوردی دستش بود، پاچه هاش را گتر کرده و کوله بزرگی روی دوشش بود. پارچهای زیر کلاه آفتاب گیرش انداخته بود روی سر. چهل ساله یا جوانتر. سبیلها کمیکوتاه تر، اما سیاه بود و پشت سرش صخرهای بود شبیه همین که حالا زیرش بودند و دور تا دورش درخت های خزه بسته بلندقدی که تا چشم کار میکرد سبز بودند. لوله تفنگ شکاری بلندی از کوله زده بود بیرون، شاپرک دست کرد توی جعبه و یک گلوله از کرک و موی زبر درهم گوریده، نارنجی تراز موهای نافه، در آورد. این یکی بوی تند و بدی میداد. انگار بوی گربه. «موی ببره! ببر مازندران » شاپرک دیگر تعجبی از حرفهاش نمیکرد. از بوی مشک و دود چپق داشت مست میشد. صدای اسفندیار توی ذهنش، لای تصویر خط خط درختهای متراکم و خطهای زرد و سیاه مکرر، قهوهای تیره و روشن جنگل، میپیچید و پژواک میشد. دلش میخواست مینشست و چشم هایش را خمار میدوخت به او و صدایش را مثل صدای باران گوش میداد. گلولهای از گرما گه گدار توی دلش گر میکرد و آتش از چشم هایش بیرون میآمد. مرد داستان شکارهاش را میگفت و سالهایی که توی جنگل های شمال دنبال ببر رفته بود. «ببر سیبری تا چهار متر هم میرسه. بدون درازی دم. ببر مازندران فقط کمیکوچیکتره.» با تفنگش غزال ها را میزد و دوربینش را به شکار ببر میبرد. وجود ببر افسانهای هنوز دهان به دهان میگشت. روستاییهای دوردست، گاهی دم غروب، تنه خط خط عظیمی میدیدند که پشت ردیف ناهمگون درختان ناپدید میشد و گاهی جنازه گاوی که شکار خرس نشده بود. نبید شیفته ببرها بود. میتوانست تمام زندگیاش را بگذارد و در نگاه زرد یکی از آنها برای همیشه حل شود. تدریسش در دانشگاه را رها کرده بود، دوربینش را برداشته بود و ماهها توی جنگل گم میشد. در تمام اینها دلیل دیگری نهفته بود که به نظر میآمد نبد پشت چیزهای دیگر پنهانش میکند. گاهی چیزی میدید لای درختان، انگار زنی باشد. با تنی عظیم و خط دار هروقت رد پایش را میدید، همین بو، بوی همین صندوق، میپیچید توی سرش. «توی جنگل رد نمیمونه. زمین از خانه های برگ و چوب تپیده و نرمه. گاهی خراشهایی میمونه روی تنه ها و ریشهها .» بعد از پنج سال کم کم میدانست نشانش را کجا بیابد، اما رفتارش را نمیتوانست پیش بینی کند. «واسه همینه که ببرها سوار قطار نمیشن!» صدای خندهاش کوتاهی سقف را یاد شاپرک آورد. نبید با لیوان چای برگشته بود. شاپرک هیچ وقت این قدر سیر و رام نبود. دلش میخواست دراز میکشید، دستی موهایش را نوازش میکرد و داستان ببرها تا ابد ادامه داشت. صدای نبید از طنین افتاده بود و آهنگ غمینی تویش موج میزد. شاپرک را نمیدید. داستان را تا روز موعود برده بود و حالا شاپرک منتظر بود بداند چه بر سر بزی که تازه نبید با تیر زده بود آمده، «دو روز بود ردش رو گم کرده بودم. غذام تموم شده بود. جنگل انگار از شکار خالی بود. تا حاشیه بیشه کنار کشیدم و همان جا یک بز کوهی دیدم؛ جایی که درختها داشت کم میشد، بز را که میجهید از صخرهای برود بالا با تیر انداختم، صدای تفنگ توی جنگل پیچید، اما هیچ پرندهای به هوا نرفت. بز پای سنگ افتاد. هنوز زنده بود. خم شدم خلاصش کنم که سرمایی خزید روی مهره هام. هوا آن قدر ساکن بود که میشد با کاردی مثل پنیر برشش داد. سنجاقکی بی بال زدن توی هوا ایستاده بود. نمیدانم چه شد که برگشتم، بیر از روی تخته سنگی بیرون پریده و جست زده بود سمتم. بزرگ بود. انگار تمام حجم جهان پیش رویم رنگی از نارنج گرفته باشد و بغلتد روم. یک آن سرم را برگرداندم از پیکر بز و پیش از اینکه پنجهاش برسد، ماشه را چکاندم.» بغضی توی گلوی نبید لرزید و شاپرک، لمیده پشت به مخده، مرگ آخرین ببر ایران را با چشمهای خودش دید. ببر غرشی کرد و با صدای برفی که از روی کوه بیفتد، پیش پای نبید زمین خورد. این بار هرچه پرنده توی تمام جنگل بود از لای شاخه ها زد به آسمان. دو تولهای که توی شکمش بودند همان جا مرده بودند و نبید برای هرسه شان یک قبر کند. شاپرک خاک را میدید که جلوی دیدش میآمد و آسمان را میپوشاند. خشمیتوی رگهاش زبانه میکشید. دلش میخواست از جا میپرید و ناخن هایش را توی چشمهای مرد میکرد. سرش سنگین بود و گردنش تاب بر میداشت. شاپرک میخواست بدود سمتش و با ناخن پوست صورتش را بکند. خنجری را تا دسته توی پشتش فرو کند. خوی تهاجمیمهارناپذیری درونش زبانه میکشید، خشمی را که نسبت به مرد حس میکرد نمیتوانست بفهمد. مرد یک جمله دیگر گفت و، انگار آبی ریخته باشند روی آتش، شاپرک توی خودش وا رفت.
«همه عمرت رو میذاری برای اثبات وجود چیزی که خودت آخرش باعث نابودیش میشی.»
صدایی توی گوشش زمزمه میکرد، «بالاخره پیدات ش..» و دست و پای شاپرک دوباره کرختی مطبوعی میگرفت. «تفنگم رو انداختم توی قبر. سرگردون جنگلهای تبرستان شدم. از کوهی به کوه دیگه. شده بودم یه تیکه از جنگل. درختی که راه میرفت. هر سال همین وقت تابستون بر میگشتم، مینشستم روی همون تخته سنگ، همونی که ببر رو پاش خاک کردم. ببر ماده باید نری میداشت، هیچ ببری نیست که انتقام جفتش رو نگیره. مینشستم بهانتظار ببر. «درختها، آهوها و غزال های وحشی، گرازها، شغال ها و حتی گرگها، پیش پام میآمدند و میرفتند و تنها یک چیز بود که هنوز توی سرم بود.»
شاپرک خوابیده بود روی فرش، سرش را گذاشته بود روی یکی از متکاها و موهایش را باز کرده بود دور و برش، اسفندیار جوان با ریش و موهای بلند نشسته بود روی یکی از تخته سنگها. دورتادور، درختها قد کشیده بودند تا آسمان و مه جنگل را گرفته بود. نبید نشسته و چشمهاش را دوخته بود همان جا که بزکوهی زمین افتاد. خودش را میدید بالای پیکر بز، میدید تفنگ را رو به ببری که سمتش میآمد آتش میکرد، میدید که خاک را توی چاله سرازیر میکند. پشت سرش، شاپرک، روی چهار پای بزرگش، آرام از تخته سنگها پایین میخزید. پاهای مخملینش روی صخره صدا نمیداد. شیب صخره را آرام میرسید پایین و نفس پیش رویش هرم لرزانی میشد. اسفندیار درسکوت نشسته و پیش رویش را نگاه میکرد. شاپرک نزدیک شد. دلش میخواست میپرید و مرد را در آغوش میگرفت. خودش را در بغلش میانداخت. دستها، پاهایش را وا میکرد و تمام تن نحیف مرد را در خود میکشید. مه روی هوا سنگینی میکرد و سکوت را تنها نفسهای گه گدار نبید میشکست. شاپرک آرام خودش را رساند پشت سر مرد. پوزهاش یک وجب با گردنش فاصله داشت. بخار دهانش میرسید به موهایی که مرد بالای سرش بسته بود. پوزهاش را برد نزدیکتر و دماغش را آرام مالید به پوست گردنش، رعشه خفیقی دوید روی پوست اسفندیار.
«اومده بود پشت سرم، نفسش رو پشتم حس میکردم و زبری بینی بزرگش رو که کشید به گردنم، آماده بودم گردنم را با آرواره عظیمش بشکنه، پنجه هایش را توی سینهام فرو ببره و دنده هام را با دندانهاش بدره. ببر ایستاده بود پشتم. خم شده بود و پوزهاش را میکشید به من تمام تنم که آن همه آماده مرگ بود یخ زد. یک لحظه ترسیدم. لحظهای کهانگار تمام طول هستی طول کشید. چشمهام رو بستم و نوار پیوسته تصاویر با سرعت مهیبی از پیش چشمم رد شد. چشم که باز کردم ببر رفته بود.»
«ببرها قلمروشون را با مالیدن پوزه نشان میگذارن. هرچی ببر صورتش رو به اون بماله، تا همیشه مال اون باقی میمونه.»
شاپرک اسفندیار را میدید که نشسته بود و تکان نمیخورد. باد موهای ریز پشت گردنش را میجنباند. با همان پاهایی که آمده بود، آرام، پس پسکی رو به بالا رفته بود و از نوک تپه که پایین پیچیده بود، دیگر اسفندیار را ندید. نبید نشسته بود روی زمین. نگاهش خیس بود و صدایش دور. «هر چیزی مال ببر باشه، جزئی از اونه، درختهایی که با خطهای تنش یکی میشن و برگهای زردی که رنگ تنش رو میسازن.»
«تمام تاریخ رو تو کسری از ثانیه دیدم و از خاطرم رفت. گاهی تصویری از توی دخمه خاطره ها میپرید بیرون و نمایی از گذشته با آینده، چه دور و چه نزدیک، یک مرتبه پیش چشمم جونی میگرفت و باز دود میشد. تنها یه تصویر بود که همیشه مونده بود. تصویر کاوه و همین تخته سنگ.»
جنگل را رها کرده و پناه آورده بود به تنها تصویری که مدام پیش چشمش تکرار میشد و حالا عاقبت معنایش میکرد. در شهری زیرزمینی که مردمش ترکش گفته و ایستگاه بن بستش راه به جایی نداشت، با جادوی انتظاری نامفهوم، سال های دراز را، بی آنکه چیزی عایدش بشود، گذرانده بود. تا آن لحظهای که جلوی در خانه نگاه کرده بود به شاپرک. یا آن لحظه که گفته بود پیدایت شد. تصویر آمدن شاپرک را با چمدانش دید. تصویر رفتنش. ببر سفید بی خطی که توی جنگلها لای درختان میپیچید. تنی بی خط با راه راه ساقه های درختان. با تنی پوشیدهاز هزار هزار پروانه زرد ببری و باز تصویر شاپرک، نغمه، هر که بود با آن چمدان گنده پوک. تن دشتی زرد با راه راه سیاه راه آهن. مرد بی وقفه حرف میزد و شاپرک حالا، با سری که از گرمای مشک و بوی باران منگ میشد، روی پشتی نرمیخوابیده بود و صدای مرد برایش دورتر میشد.
«توی پادشاهی آسام، بهافسانه کهن هست که میگه هر کس یه ببر سفید ببینه طلوع خورشید فرداش رو نمیبینه... هر شکارچیای، تمام عمرش آرزوی همون روز رو میکشه.» آخرین جملهای که شاپرک شنید و درست مثل توی قطار بی موقع به خواب رفت.
توی خواب خودش را دید که درخت سبزی را به آغوش میکشد، به تنش میمالد و در عطر زبر و گسش غوطه میخورد. ریشه درخت پایی چوبی میشد و شاپرک در ارتعاش حسرت بار مدامی به خود میلرزید. تکانی خورد و از خواب پرید. هوا هنوز تاریک بود و خبری از مرد نبود. اسفندیار قبل از اینکه شاپرک بخوابد، یا شاید هم توی خوابش، گفته بود: «یادت باشه خطها هرقدر هم آهنی باشن، همیشه نمیبردندت اون جایی که از قبل فکر میکنی.» بلند شد و نوشتهای روی چمدان پیدا کرد.
«سگها میرسانندت لب جاده. هروقت پاشدی راه بیفت. ماشین بعد از سحر راه میافتد.»
باران تمام شده بود و کفشهای شاپرک توی گلها فرو میشد. سگ سیاه پیش رویش و سگ زرد پشت سرش راه میرفت و هوا هنوز تاریک بود. مه رقیقی جهان را به هم پیوسته بود و شبنم از لای بندهای صندل پایش را خنک میکرد. تمام پوست تنش در گرمایی گزنده تب داشت. دستهایش را کرده بود توی جیبها و آرام راه میرفت. هر چه نگاه کرد خبری از نبید نبود. باورش به چیزهایی که دیشب شنیده بود، با پریدن تاریکی و نزدیکی به جاده، انگار چکه چکه آب میشد. لب جاده که رسید، آفتاب تازه داشت در میآمد. درختها تکان میخورد و باد دوباره شروع شده بود. خورشید که سرک کشید، سگها نشستند روی زمین، پاهای جلویشان را دراز کردند، سرشان را گذاشتند بین دستها و گوش هاشان را خواباندند، از دوردست دشت صدای زوزهای بلند شد، بعد زوزهای دیگر و بعد نوبت سگها شد. علف ها میجنبیدند و کلاغ ها، دسته کلاغ ها، هزار هزار کلاغ، هر چه کلاغ نغمه در تمام زندگی اش دیده بود، از روی شاخه های سپیدارها پریدند و آسمان را سیاه کردند. فروردین ۹۱
- ۰۱/۰۵/۲۰