آبنبات چوبی های من!
فاطمه خانی زاده
(متأسفانه این داستان که قرار بود در نشریهی داخلی شهرزاد چاپ شود به علت فنی حذف شد که همین جا از خانم فاطمه خانی زاده پوزش میخواهیم.)
زنگ آخر رو که زدن بچه ها یکی یکی از کلاس بیرون رفتن. من هم با بی حوصلگی کوله پشتیمو برداشتم و از کلاس بیرون رفتم. خیابون ها شلوغ بود و اتوموبیل ها پشت چراغ قرمز بوق میزدن و الودگی صوتی ایجاد کرده بودن...
از کنار مغازه های جور واجور و با چیز های پر زرق و ورق رد میشدم ، مغازه پارچه فروشی که پارچه های ابریشمی و گران قیمتی داشت و بیشتر زنان اشراف از انجا خرید میکردن.
بوی شیرینی های مغازه ی مارینا که دهن هر رهگذری رو اب می انداخت ..!
همینطور که مغازه هارو نگاه میکردم ، چشمم به آبنبات چوبی های پشت ویترین شیشه ای یک مغازه آبنبات فروشی افتاد. آبنبات چوبی های جور واجور بارنگ های مختلف و براق که در یگ جعبه استوانه ای شکل صورتی جلب توجه میکردن !
همین طوری که به آبنبات چوبی ها خیره شده بودم ، با تنه ی یک نفر رشته افکارم پاره شد و پخش بر زمین شدم!
_تو حالت خوبه دختر جون؟!
سرمو بالا اوردم و به زن جوانی که با نگرانی به من نگاه میکرد نگاه کردم. ، خودم رو جمع و جور کردم و از زمین بلند شدم و بریده بریده گفتم : مممن خخوبم:)
زن جوان جوان دستشو روی شونه ی من گذاشت و اروم فشار داد : _منو ببخش عزیزم خیلی عجله داشتم !
گرمای دستشو توی وجودم احساس کردم و لبخندی پررنگ روی لبهام نقش بست، و با عجله ای که داشت از اون جا دور شد.
کوله پشتیمو از روی زمین برداشتم و کولم کردم ،
باز هم نگاهم رو به آبنبات چوبی های پشت ویترین دوختم!
بدنم به لرز افتاد و نزدیک بود چشمام از حدقه بیرون بزنه..!
_آبنبات چوبی ها کجان؟!
با دهنی بازو چشمهای از حدقه بیرون زده به ظرف خالی آبنبات چوبی ها نگاه میکردم ! انگار یک نفر همه ی آبنبات چوبی هامو خریده بود!
در مغازه ی آبنبات فروشی باز شد و زنی به همراه دخترکوچولوش که موهای فرفری و قرمزی داشت با کیسه ی پلاستیکی پر از آبنبات چوبی های جور واجور بیرون اومدن!
_آه آبنبات چوبی های من ! انگار اون دختر موقرمز آنبات چوبی های منو خریده بود !
_پفففففففففف!!!!
و در رویای آبنبات چوبی ها به راهم ادامه دادم
- ۰۰/۰۱/۰۷