شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

ألفی بالأخره به یکی از بی شمار متل های شماره ی شش بزرگراه شماره‌ی هشتاد میان ایالتی رسید. متلی درست واقع در غرب لینکن نبراسکا او در مسیر غرب به شرق بزرگراه چهار بانده بود و تابلوی راهنمایی لینکن، نبراسکا را در برابر خودمی‌دید. حول و حوش دو و سه بعداز ظهر بود که بارش برف آغاز شده بود. هم زمان با این که نور، آسمان گرگ و میش ژانویه را ترک می‌گفت، دانه های برف نیز رنگ زرد روشن چراغ کم نور مخصوص متل را محو و محوتر می‌کردند و به‌ این صورت علایم، ته رنگ ملایم‌تری به خود گرفته بودند. خورشید در حال غروب بود و شب نیز در راه. وزش باد هم چنان شدید و شدیدتر می‌شد، و صدای باد با قدرت هر چه تمام‌تر در فضای اطراف می‌پیچید، درست به سان صدای کرکننده‌ی سکوت سنگین... سکوتی که گویی از هر صدای بلندی گوشخراش‌تر است... معمولا در بخش های وسیع هموار میانی کشور امریکا، در گندم زارها و مزارع بی‌پایان، چنین صدایی به گوش می‌رسد، آن هم اغلب در فصل زمستان. و این به چه معنا بود؟ هیچ چیزی مگر دردسر؛ اما اگر آن شب برف سنگینی می‌بارید اداره‌ی هواشناسی ظاهراً هنوز نتوانسته بود، تصمیم بگیرد- بزرگراه میان ایالتی را تا صبح می‌بستند. که‌ البته‌این امر برای الفی زیمر على السویه بود.او کلیدش را از متصدی پذیرش متل - مردی با جلیقه‌ی قرمز - گرفت، و اتومبیل‌اش را تا انتهای سوی دیگر آن ساختمان دراز بلوکه سیمانی راند- دراز از نظر طولی نه‌ارتفاع (متلها اکثر، یکی دو طبقه‌اند، با اتاق‌‌ها و طبقاتی کم تعدادتر از هتل. اما از نظر طولی خیلی درازند، کلی اتاق پشت سر هم ردیف می‌شود). بیست سالی می‌شد که‌الفی در نواحی شمال مرکزی آمریکا جنس می‌فروخت؛ او به منظور تضمین کسب خواب و استراحت شامگاهی‌اش چهار قانون اساسی و بنیادین را تدوین کرده بود. قانون اول، همیشه‌از قبل، اتاق ات را رزرو کن. دوم، حتی المقدور در متلی با نمایندگی انحصاری اتاق رزرو کن میهمانسرای آشنا و همیشگی هالیدی خودت، میهمانسرای آشنا و همشگی رامادای خودت، میهمانسرای آشنا و همیشگی کامفورت خودت، و یا متل آشنا و همیشگی شماره‌ی شش خودت, سوم، همیشه‌اتاقی در بخش‌های انتهایی رزرو کن. به‌این صورت، بدترین چیزی که نصیب ات می‌شود، یک سری همسایه ی شلوغ و پرسروصداست. قانون آخر، اتاقی را رزرو کن که شماره‌اش با عدد یک شروع می‌شود.الفی چهل و چهار ساله بود، برای انجام خیلی کارها پیر شده بود، برای خوردن خوراک استیک و سیب زمینی سرخ کرده، یا برای جابه جایی و حمل چمدانهایش به طبقه ی دوم. این روزها اتاقهای طبقه ی اول معمولا برای غیرسیگاریها رزرو می‌شود. الفی یکی از اتاق های طبقه‌ی اول را رزرو می‌کرد، سیگارش را هم می‌کشید.یک نفر جاپارک مقابل اتاق شماره‌ی صد و نود را اشغال کرده بود. همه ی جا پارک های مقابل ساختمان بلوکه سیمانی، پر بود. الفی به هیچ وجه تعجب نکرد. می‌توانستی از قبل جاپارکت را رزرو کنی تا خیالات راحت باشد، اما حالا که دیر رسیدی (منظور از دیر در چنین روزی یعنی پس از ساعت چهار بعدازظهر)، دندت نرم، باید پارک کنی و پیاده گز کنی. اتومبیل های متعلق به ‌آدمهای سحرخیز به دیوار سیمانی خاکستری و درهای زرد روشن ساختمان چسبیده بودند؛ کلی اتومبیل پشت سرهم ردیف شده بود و لایه ی نازک برف، پنجره های شان را پوشانده بود.الفی اتومبیلش را به سوی نبش کوچه راند، و سپس پیچید و پارک کرد، طوری که سر شورولتش به طرف فضای پهناور سفیدرنگ مزرعه‌ی یک کشاورز قرار گرفت، مزرعه‌ای که رفته رفته درون نور خاکستری انتهای روز غرق میشد. الفی در انتهایی ترین دیدرس نقطه‌ی دیدش نور چراغهای حشره کش یک کلبه‌ی مزرعه‌ای را دید. در آنجا حتما اهالی خانه راحت و آسوده در جای گرم ونرم و دنجشان استراحت می‌کردند. اینجا که باد شدید وحشیانه می‌وزید و اتومبیل الفی را محکم تکان می‌داد. انبوه دانه های برف لحظه‌ای جلوی دیدگان الفی را گرفتند و چراغهای حشره کش کلبهی مزرعه‌ای لحظاتی چند از نظر ناپدید شد. |الفی مرد درشت هیکلی بود با چهره‌ای گلگون، تنفسش نیز هم چون همه‌ی سیگاری‌‌ها پرسروصدا و خسخسی و خش دار بود. او پالتو به تن داشت، چرا که مردم دوست دارند فروشنده‌‌ها را پالتوپوش ببینند. فقط و فقط پالتو, کت به هیچ وجه. مردم از مغازه دارهای کت پوش و کلاه جان دییر به سر خرید نمی‌کردند. کلید اتاق، روی صندلی کنار راننده در کنار الفی قرار داشت. کلیدی متصل به قطعه پلاستیک لوزی شکلی سبزرنگ. کلیدی واقعی، نه کارت مگ کارد, رادیو روشن بود و کلینت بلک آواز می‌خواند: «هیچی به جز چراغ های عقب.» این یک آواز وطنی بود. لینکن برای علاقه مندان به موسیقی راک، موج FM هم داشت، اما انگار موسیقی راک-اند-رول" چندان باب میل الفی نبود. نه در آن برهه‌از زمان و مکان که ‌اگر موج AM را می‌گرفت، هنوز هم صدای پیرمردان خشمگینی را می‌شنید که دستور آتش میدادند.

او موتور اتومبیل را خاموش کرد، کلید اتاق صد و نود را داخل جیبش گذاشت و جیبش را بررسی کرد تا مطمئن شود دفتر یادداشتش همچنان همراهش است. رفیق شفیق قدیمی‌اش. در حالی که‌انگار داشت نکته‌ای را به خود یادآوری می‌کرد، گفت:یهودی های روسی را نجات بده! غنایم با ارزش را جمع کن!»

الفی از اتومبیل پیاده شد، ناگهان بادی شدید به سویش هجوم برد و او را کمی ‌به طرف عقب متمایل کرد. الفی لحظه‌ای روی پاشنه هایش ایستاد. پاچه های شلوارش تندوتند به پاهایش می‌خورد. خنده‌اش گرفته بود، خنده ی خسخسی خش دار یک مرد سیگاری حیرت زده.نمونه کالاهای او در صندوق عقب اتومبیل بود، اما الفی امشب به ‌انها نیازی نداشت. نه، امشب نه، اصلا و ابدا. او کیف دستی مردانه و چمدانش را از صندلی عقب اتومبیل برداشت، در اتومبیل را بست و سپس دکمه‌ی سیاه جاسوییچیش را فشار داد. با فشار دادن این دکمه همه ی درها با هم قفل میشد. دکمه ی قرمز، مخصوص آژیر خطر بود. مواقعی که شخصی مورد حمله یا دزدی قرار می‌گرفت، دکمه ی قرمز را فشار می‌داد. الفی هرگز مورد حمله یا دزدی قرار نگرفته بود. به نظر او دزدها سراغ فروشنده‌های خوراکی‌های خوشمزه نمی‌رفتند، حداقل نه زیاد، به خصوص در آن بخش از کشور، بازار تقاضای خوراکی‌های با کیفیت عالی، در نبراسکا، آیووال، اوکلاهوما، و کانزاس حسابی پر رونق بود؛ حتی در داکوتای شمالی و جنوبی نیز؛ اگر چه خیلی‌‌ها ممکن است این قضیه را باور نکنند.الفی کارش را خوب انجام داده بود، به خصوص در عرض این دو سال گذشته که دیگر حسابی از تمام زیر و بم بازار آگاه شده و تمام رموز تجارت را فراگرفته بود و دیگر می‌دانست مردم طالب چه‌اجناسی اند, البته‌این امر به معنی تساوی بازار تقاضا یا به‌اصطلاح، کود کشاورزی نبود؛ تقاضای محصولات هرگز مشابه و مساوی با نیاز به کود خوب برای کشتزارها نیست، کودی که حتی در آن لحظه، در آن فصل از سال، نیز الفی قادر به‌استشمام اش بود، بوی کود همراه با وزش باد زمستانی به مشامش می‌رسید، بادی که گونه های الفی را همچون تکه‌ای یخ سرد می‌ساخت، و آنها را سرخ تر از حالت طبیعی شان می‌کرد.سرانجام لحظه‌ای ایستاد تا وزش باد آرام تر شود. وزش باد که ‌ارام تر شد، الفی دوباره موفق به مشاهده‌ی نور چراغهای حشره کش کلبه‌ی مزرعه‌ای شد. کلبه‌ی مزرعه‌ای. یعنی این امکان وجود داشت که پشت آن چراغها، حتی در آن لحظه، همسر کشاورز مشغول داغ کردن قابلمه‌ای سوپ نخود فرنگی کاتجر اسپلیت باشد؟ یا شاید هم در حال گرم کردن خوراک گوشت و سیب زمینی کاتجر شپرد یا خوراک جوجه‌ی فرانسوی درون مایکروویو؟ بله‌این امکان وجود داشت. کاملا این امکان وجود داشت. آن هم در حالی که شوهرش کفشهایش را از پا در آورده بوده، پاهای جوراب پوش اش را روی بالشتکی گذاشته بوده و اخبار سر شب تلویزیون را نگاه می‌کرده. پسرشان هم حتما داشته با آتاری گیم کیوب بازی می‌کرده، و دخترشان هم بی برو برگرد تا چانه داخل حباب های کف آلود خوشبوی وان حمام فرورفته بوده، گیسوانش را با روبانی بالای سرش بسته بوده و داشته کتاب قطب نمای طلایی اثر فیلیپ پولمن را می‌خوانده... شاید هم یکی از سری کتاب های هری پاتر را هری پاتر، کتاب های مورد علاقه ی کارلین، دختر الفی. همه‌ی این ماجراها پشت چراغ های نورانی حشره کش خانه‌اتفاق می‌افتد؛ به‌اصطلاح میله‌ی چهارشاخ گاردان اتومبیل خانواده به ‌ارامی‌حول محور و پیچ و مهره های خودش می‌چرخد؛ اوضاع عالی ست، همه چیز روبه راه‌است، همه چیز به خوبی و خوشی پیش می‌رود، اما بین آنها و حاشیه‌ی این قسمت از پارکینگ، حداقل دو کیلومتری فاصله بود، دو کیلومتر مزرعه ی هموار و سفیدپوش که نور بی رمق آسمان خواب آلوده‌ی زمستانی روی آن می‌تابید. الفی لحظه‌ای کوتاه تصور کرد که با کفش های رسمی‌اش وارد مزرعه ی برفی می‌شود، در حالی که چمدان اش را به یک دست و کیف دستی مردانه‌اش را به دست دیگر گرفته، هم چنان شیارهای زراعتی یخ زده‌ی زمین را پشت سر می‌گذارد، و بالأخره به در کلبه‌ی مزرعه‌ای می‌رسد، و تق تق تق به در می‌کوبد؛ در باز می‌شود؛ و رایحه ی سوپ نخودفرنگی به مشام الفی می‌رسد، وه که چه بوی دل انگیزی؛ بوی سوپ ,معلوم است که چه قدر خاصیت غذایی دارد. صدای کارشناس هواشناسی کانال KE تلویزیون از اتاق دیگر به گوش الفی می‌رسد، او اما سیستم کم فشار دیگری از طرف رشته کوه های راکی به‌این سمت می‌آید و.. .و حالا الفی قصد دارد به همسر کشاورز چه بگوید؟ این که فقط برای شام گذارش به‌انجا افتاده؟ یا اینکه‌او را نصیحت کند و بگوید یهودی های روسی را نجات بده، غنایم با ارزش را جمع کن؟ یا شاید هم بهتر باشد، بگوید خانم، مطابت خبر موثقی که‌اخیرا خوانده‌ام هر آنچه را که دوست داری، از کف خواهی داد؟ این جمله برای باز کردن سر صحبت خیلی خوب است. این جمله حتما توجه همسر کشاورز را به مسافر غریبه جلب می‌کند، غریبه‌ای که‌از قسمت شرقی مزرعه‌ی شوهرش وارد شده و تق تق تق در را کوفته. به‌این صورت خانم خانه در را به روی الفی باز می‌کند و از او می‌خواهد که وارد خانه شود و توضیحات بیشتری بدهد. الفی هم در کیف دستی اش را باز می‌کند، و دو کتاب نمونه کالاهایش را به دست خانم خانه می‌دهد و می‌گوید، حالا که‌او از منافع و فواید غذاهای درجه ی یک و خوش طعم کاتجر بهره مند شده، بد نیست غذاهای مخصوص و با کیفیت عالی مامییر را هم امتحان کند. و اینکه ‌ایا او طعم خاویار را تا به حال چشیده؟ خیلیها خاویار دوست دارند. حتی در نبراسکا , الفی داشت یخ می‌زد. هم چنان در کنار اتومبیلش ایستاده بود و داشت قندیل می‌بست.

او پشت به مزرعه و چراغ های نورانی حشره کش انتهایی آن کرد و به طرف متل راه ‌افتاد. الفی بسیار با دقت و با احتیاط گام بر می‌داشت تا با ماتحت زمین نخورد. خدا میداند که چه قدر تا حالا روی زمین کله پا شده بود. کله پا شدن در پارکینگ های بزرگ متلها... مثل بچه کوچولوها.به تعداد موهای سرش زمین خورده بود، و به‌اعتقادش این قضیه بخشی از مشکل بود.ساختمان کنارش پیش آمدگی تاقچه مانندی داشت که می‌توانست آن را بگیرد و از درون انبوه برف خلاص شود. یک دستگاه کوکاکولا هم دید، روی آن نوشته شده بود، از پول خرد مناسب استفاده کنید. یک دستگاه قالب یخ و دستگاه ساندویچ استکس نیز بود، کلی شکلات و شیرینی و چیپس هم پشت میله‌‌ها و فنرهای فلزی پیچ در پیچ و لوله‌ای شکل دستگاه مشاهده می‌شد. البته روی دستگاه ساندویچ، علامت از پول خرد مناسب استفاده کنید وجود نداشت. از اتاق سمت چپی اتاقی که‌ الفی در آنجا قصد خودکشی داشت، اخبار سر شب تلویزیون به گوش می‌رسید، اما الفی مطمئن بود که صدای تلویزیون کلبه‌ی مزرعه‌ای بالای کشتزار خیلی واضح تر و بهتر بوده

باد وحشی زوزه میکشید. دانه های برف چرخ زنان دور و بر کفش های رسمی‌اش فرود می‌آمدند. الفی وارد اتاق اش شد. کلید چراغ، سمت چپ بود. چراغ اتاق را روشن کرد و در را پشت سرش بست.الفی به خوبی اتاق را می‌شناخت و با آن مأنوس بود؛ اتاق رؤیاهایش. اتاقی مربع شکل با دیوارهایی سفیدرنگ. روی یکی از دیوارها تابلویی آویزان شده بود، تابلوی پسرکی کلاه حصیری که قلاب ماهی گیری به دست, خواب اش برده بود. قالیچه‌ی سبزی هم روی کف اتاق بود، قالیچه‌ای با بافتی بسیار ظریف از جنس الیاف مصنوعی ارزان قیمت. هوای اتاق سرد بود، اما به محض فشار دادن کلید درجه ی گرم صفحه ی نمایش گر فنکوئل کلیماترون زیر پنجره، هوا بشمارسه گرم می‌شد. به عبارت بهتر احتمالا داغ میشد. تاقچه‌ای پیشخان مانند، به سرتاسر یکی از دیوارهای اتاق چسبیده بود. یک دستگاه تلویزیون روی پیشخان قرار داشت. روی تلویزیون هم تکه مقوایی به‌این مضمون به چشم می‌خورد: با قابلیت پخش فیلم های سفارشی  دو تخت یک شکل با روتختی هایی به رنگ طلایی روشن در اتاق بود. لبه‌ی روتختیها زیر بالشها فرو رفته بود، و به‌این صورت بالشها شبیه جسد نوزادها شده بودند. بین دو تخت نیز میزی قرار داشت، و روی میز هم یک جلد انجیل گیدی ین ، یک کنترل از راه دور تلویزیون، و یک دستگاه تلفن سفیدرنگ. پشت تخت دوم، در دستشویی و حمام بود. وقتی چراغاش روشن می‌شد، دستگاه تهویه‌ی هوا نیز خود به خود به کار می‌افتاد. چراغ و تهویه با همدیگر روشن می‌شدند. چاره‌ای نبود، یا چراغ و تهویه با هم، با هیچ کدام. چراغ، مهتابی بود، مهتابی ای پر از اجساد حشرات که‌احتمالا روحشان درون چراغ پرواز می‌کرده. در کنار پیشخان کنار دست شویی یک اجاق رومیزی، یک کتری برقی پراکترسایلکس، و چندین بسته ی کوچک قهوه فوری قرار داشت. رایحه‌ای در کل دستشویی و حمام پیچیده بود، آمیزه‌ای از بوی تند مواد شوینده و کپک پرده‌ی دوش حمام. الفی اتاق را تمام و کمال می‌شناخت.او این اتاق را در رویاهایش دیده بود، همه جای اتاق را؛ از سقف تا کف، حتی فرش سبزرنگ را. اما به‌اصطلاح، تحقق آنچنانی رؤیایش در کار نبود، رؤیای او از آن نوع رؤیاهای سهل الوصول بود. به ذهن اش خطور کرد که فنکوئل را روشن کند، اما فنکوئل دق دق دق سروصدا راه می‌انداخت، و از این گذشته، چه دلیلی وجود داشت که‌ ان را روشن کند؟

الفی دکمه های پالتویش را باز کرد، و چمدان اش را پای تخت نزدیک به دست شویی روی زمین گذاشت. کیف دستی اش را هم روی روتختی طلایی رنگ گذاشت، و روی تخت نشست. دو طرف لبه‌ی پالتویش مثل دامن پیراهن آویزان شده بود. در کیف دستی اش را باز کرد، و کلی بروشور و کاتالوگ و سفارش نامه‌ی گوناگون را زیر و رو کرد تا بالأخره ‌اسلحه را یافت. هفت تیر اسمیت اند وسن' کالیبر سی و هشت. الفی اسلحه را روی بالش سر تخت گذاشت.او سیگاری روشن کرد؛ می‌خواست گوشی تلفن را بردارد که ناگهان دفتر یادداشت اش را به خاطر آورد. دستاش را داخل جیب راست پالتویش فرو برد و دفتر یادداشت را بیرون آورد. دفترچه ی اسپیرال کهنه‌ای یک دلار و چهل و نه سنتی که‌ از خرت و پرت فروشی پرتی در اوماها با سیوکس سیتی یا شاید هم جوبیلی کانزاس خریده بود. جلد دفترچه حسابی چروک و مچاله مچاله بود و هیچ نشانی از حروف چاپی دوران نو بسودناش مشاهده نمی‌شد. بعضی از ورق های دفترچه تا اندازه‌ای از فلزهای سیمی‌شیرازه جدا شده بودند، اما هیچ ورقی هنوز کاملا از دفترچه جدا نشده بود. هفت سالی می‌شد که‌الفی این دفتر را داشت، از دورانی که دستگاه های رمزخوان قیمت کالای یونیورسال پروداکت را برای سایمونیکس می‌فروخت زیرسیگاری ای در قفسه ی زیر تلفن قرار داشت. گاهی اوقات حتی در اتاق های طبقه ی اول متل‌‌ها هم هنوز زیرسیگاری یافت می‌شود. الفی زیرسیگاری را بیرون آورد و سیگارش را روی شیار زیرسیگاری گذاشت و دفتر یادداشت اش را باز کرد. صفحات را تندوتند ورق زد، صفحاتی که با انواع و اقسام خودکارها سیاه شده بودند (بعضی از آنها هم مدادی بودند، گاهی اوقات نیز مکث می‌کرد تا نوشته‌‌ها را بخواند: «با لب و دهن غنچه‌ای مردانه ی خودم چه چیزها که نخوردم (لارنس کانزاس).سه چهارم دفتر پر بود؛ آخرین صفحه‌ای که‌الفی بر رویش مطلب نوشته بود، فقط شامل دو یادداشت می‌شد. «آدامس تروجان بجوید، مزه ی لاستیک می‌دهد (آووکا * آیووا).» الفی عاشق این یکی بود، مطمئن بود مائورا هم همین نظر را دارد.الفی دست اش را درون جیب داخلی پالتویش فرو برد، و لابه لای چندین ورق کاغذ و یک قبض عوارضی کهنه و شیشه‌ای قرص - خیلی وقت بود که قرص خوردن را کنار گذاشته بود- بالأخره خودکارش را پیدا کرد، خودکاری که همیشه بین این طور آت آشغالها گم میشد.زمان این فرا رسیده بود که نکات نغز آن روز را یادداشت کند. دو جمله ی بسیار عالی که هر دو را در یک توالت عمومی‌خوانده بود، یکی را در بالای مستراح سرپایی مردانه، و دیگری هم، با ماژیک نوک نازک شارپی، روی جعبه ی نقشه‌ی کنار دستگاه خوراکی هو- - بایت (اسنکس که به نظر الفی محصولات با کیفیت بهتری داشت، چهار سالی می‌شد که دیگر از بزرگراه شماره ی هشتاد میان ایالتی جل وپلاس اش را جمع کرده بود) این اواخر گاهی اوقات پیش می‌آمد که‌الفی دو هفته ی تمام رانندگی می‌کرد و شش صد کیلومتری را پشت سر می‌گذاشت، اما هیچ جمله ی بکر و باحال جدیدی نمی‌دید، حتی دریغ از نکته‌ای تکراری یا مشابه. اما آن روز، دو جمله ی دست اول پیدا کرده بود. دو جمله در آخرین روز... انگار نشانه ی هستی بود.دورتادور لوله ی خودکارش نوشته شده بود. محصولات غذایی کاتجر محصولاتی برتر! در کنار این جمله ی طلایی رنگ، تصویر کلبه‌ای حصیری به چشم می‌خورد که دود از دودکش زیبای کج و معوج اش به هوا برمی‌خاست الفی همچنان پالتوبه تن روی تخت خواب نشسته بود. او متفکرانه روی دفتر یادداشت اسپیرال اش خم شد، به طوری که سایه‌اش روی صفحه ی دفتر افتاد. او زیر جمله ی «آدامس تروجان بجوید...» جملات جدید را افزود: «یهودی های روسی را نجات بده، غنایم با ارزش را جمع کن (والتون" نبراسکا)»، و «هر آنچه را که دوست داری، از کف خواهی داد (والتون نبراسکا)». او لحظه‌ای دودل و مردد نوشته هایش را نگاه کرد. الفی به ندرت یادداشتی توضیحی به جملات اضافه می‌کرد، انگار دل اش می‌خواست، یافته هایش رازآمیز و فاقد توضیح اضافی باشند. احساس می‌کرد، هرگونه توضیح اضافی از میزان ابهام و ایهام و راز و رمزشان می‌کاهد (دیگر به‌این باور رسیده بود؛ قبلا با خیال راحت کلی حاشیه نویسی می‌کرد، اما پاورقی توضیحی همیشه هم پرده‌ از ابهامات برنمی‌دارد، گاهی اوقات نیز وضوح بیشتری به مطلب می‌بخشد.الفی ستاره‌ای بالای دومین جمله ی جدیدش گذاشت- بالای جمله ی «هر آنچه را که دوست داری، از کف خواهی داد (والتون نبراسکا)» و خطی هم دو سانتی متر بالاتر از انتهای پایین صفحه کشید و پاورقی اش را زیر این خط نوشت.

(برای خواندن این یکی باید به خروجی شیب دار بعد از توالت عمومی‌والتون به طرف عقب بزرگراه، نیز نگاهی بیندازید، به طور مثال به مسافران گذری و تو راهی‌عازم سفر - مؤلف.)

سپس خودکار را داخل جیب اش گذاشت، در عجب بود که چرا او و یا هر کس دیگری در وضعیت او باید در این لحظات پایانی چنین عملی را ادامه دهد. کوچک ترین پاسخی به ذهن اش خطور نکرد. خب، به هر حال هنوز داری نفس می‌کشی. صدالبته. تنفسش لحظه‌ای نیز قطع نمی‌شود، مگر این که زیر چاقوی جراحی بروی.

زوزه‌ی باد وحشی لحظه‌ای نیز قطع نمی‌شد. الفی نگاه کوتاهی به پنجره ‌انداخت، پرده‌‌ها کشیده شده بودند (پرده‌‌ها نیز سبزرنگ بودند، اما در طیفی متفاوت با قالیچه ی کف اتاق). اگر پرده‌‌ها را کنار می‌زد، موفق به مشاهده ی انبوه چراغهای بزرگراه میان ایالتی شماره ی هشتاد میشد.

چراغها مثل دانه های تسبیح، پشت سرهم ردیف شده بودند. تک تک دانه های درخشان تسبیح به سان پدیده های ذی شعوری بودند که در سرتاسر بزرگراه بی انتها ادامه داشتند. الفی دفترچه یادداشت اش را نگاه کرد. می‌خواست پرده‌‌ها را کنار بزند، بله. این تنها کاری بود که... خب...الفی لبخندی زد و گفت:هنوز دارم نفس میکشم!»سیگارش را از داخل شیار زیرسیگاری برداشت، پکی زد و بعد مجددا آن را داخل شیار قرار داد. سپس دوباره دفترچه‌اش را ورق زد. هر جمله خاطره‌ای را در ذهن اش زنده می‌کرد. هزار و یک خاطره, ‌ایستگاه های توقف کامیونها، رستوران های کنار جاده، توالت های عمومی ‌بزرگراهها. جملات به سان آوازهای رادیو بودند که هرکدام خاطره‌ی مکانی خاص، زمانی خاص، و شخصی خاص را تداعی می‌کردند... درست مثل زمان هایی که به موسیقی معینی گوش فرا می‌دهیم و به یاد شخصی که همراهمان بوده، می‌افتیم... یا به یاد نوشیدنی ای که سرکشیدیم... یا به یاد اندیشه‌‌ها و افکارمان.این جمله را همه‌ از بر بودند، اما الفی به هنگام توقف در رستوران دابل دی استکز هوکر اوکلاهوما این جمله را با تغییر کوچک جالبی پیدا کرد: «من عاجز در مانده ‌این جا نشسته‌ام... امیدوارم، نترکم.» الفی از زمانی که بسته‌‌ها و کارتن های مخصوص یو پی اس (UPS) را می‌فروخت، شروع به جمع آوری این گونه یادداشتها کرد و تک تک آنها را داخل دفترچه یادداشت اسپیرال اش نوشت

 در ابتدا نمی‌دانست که به چه دلیل این کار را می‌کند. فقط مینوشت و می‌نوشت. جملات یا سرگرم کننده بودند یا آزاردهنده، یا هر دوی این خصوصیات را با هم داشتند. اما او به تدریج مجذوب و شیفته ی این یادداشتها شد. یادداشت های بزرگراه شماره ی هشتاد میان ایالتی. در این گونه بزرگراه‌‌ها یگانه همراهان شفیق آدم، یا چراغ های نور پایین جلوی اتومبیل است به هنگام رانندگی زیر باران که چشم راننده های دیگر کور نشود - یا فردی بداخلاق که هنگام گاز دادن و سبقت گیری و کلی دود دم خروسی شکل، پشت اتومبیل خود هوا کردن، ناسزاهای رکیک جانانه‌ای نثار آدم می‌کند. الفی رفته رفته متوجه شد اتفاقی در شرف وقوع است یا این که شاید فقط امیدوار بود، این چنین باشد. مثل این جمله ی گنگ و سربسته: «۱۳۸۰ خیابان غربی مادرم را بکش، جواهرات اش را بقاپ.» اتفاقی در شرف وقوع بود، اتفاقی در رابطه با دفترچه.و یا این جمله ی آشنای قدیمی: «اینجا نشسته‌ام، زور می‌زنم و زور می‌زنم، عضلات صورت ام منقبض اند، می‌خواهم چه کنم؟ میخواهم تگزاسی دیگری دنیا بیاورم.» اگر آدم با دقت توجه می‌کرد، ردیف و قافیه‌‌ها حرف نداشتند. بی نظیر بودند: اینجا نشسته‌ام، زور می‌زنم و زور می‌زنم، عضلات صورت ام منقبض اند، می‌خواهم چه کنم؟ می‌خواهم تگزاسی دیگری به دنیا بیاورم.» بله، درست است، فعل منقبض اند، کمی‌قضیه را خراب کرده، اما انگار یک جورهایی باعث شده که بیشتر به خاطر بماند، مثل نشانه های مخفی ای که‌افراد برای به خاطرسپاری مطالب از آن استفاده می‌کنند. الفی بارها و بارها به‌این فکر افتاده بود که‌ای کاش می‌توانست دوباره به روزهای مدرسه باز گردد، و واحدهای درسی مربوط

 به عروض و قافیه و ردیف و را بخواند. در آن لحظه یگانه ‌ارزویش این بود که ‌ای کاش چنین درس هایی را کاملا از حفظ بود تا برای تشخیص نوع صنایع ادبی مجبور به‌استفاده‌از حدس و گمان و هوش و حس ششم نباشد. تنها چیزی که به وضوح از دوران مدرسه به خاطر داشت، این جمله ی سه تایی- سه تایی بود: «بودن یا نبودن، مسأله ‌این است.» البته ‌الفی این جمله را در یکی از توالت های عمومی‌بزرگراه شماره هفتاد میان ایالتی دیده بود، دنباله‌ای هم داشت به‌این مضمونم سأله ی واقعی این است که پدرت کی بوده، گاگول جان. اکثر جمله‌‌ها سه کلمه‌ای بودند. به جمله های سه تایی چه می‌گفتند؟ سه ضربی؟ الفی نمی‌دانست. این حقیقت که‌او قادر به یافتن پاسخ سؤال اش بود، ظاهرا  دیگر چندان اهمیتی نداشت، اما به هر حال او قادر به یافتن پاسخ سؤالاش بود، بله. تمام این درس‌‌ها را معلم های مدرسه اموخته بودند؛ راز چندان بزرگی نبود.و این جمله که الفی سراسر کشور آن را دیده بود: «این جا نشسته‌ام، زور میزنم و زور می‌زنم تا یک پلیس ایالتی مین دنیا بیاورم.» همیشه می‌نوشتند مین، هر کجای کشور که بودید، هیچ تفاوتی نمی‌کرد، همیشه می‌نوشتند پلیس ایالتی مین. و چرا؟ چون مین تنها ایالت یک سیلابی بود. از بین پنجاه‌ایالت، مین تنها ایالت یک سیلابی بود. این جمله هم سه ضربی بود: «این جا نشسته‌ام.»این فکر به ذهن الفی خطور کرده بود که کتابی بنویسد. فقط و فقط یک کتاب به عنوان کتاب هم فکر کرده بود، اولین عنوانی که به ذهن اش رسیده بود، این بود: «این بالا را نگاه نکن، وگرنه کفش هایت را کثیف میکنی»، اما این عنوان جالبی برای یک کتاب نبود. به هیچ وجه. تازهه یچ کس هم حاضر نمی‌شد، چنین کتابی را چاپ کند، هیچ کتاب فروشی هم آن را برای فروش در مغازه‌اش نمی‌گذاشت. از این گذشته عنوانی سبک و سطحی بود. پوچ و بی محتوا الفی متقاعد شده بود که‌اتفاقی در شرف وقوع است، اتفاقی که نه پوچ بود، نه بی محتوا. اتفاقی در رابطه با دفترچه یادداشت اش. عنوانی که نهایتا انتخاب کرده بود، اقتباسی بود از نوشته ی روی دیوار توالت عمومی‌ای خارج از فورت اسکات کانزاس واقع در بزرگراه شماره ی پنجاه و چهار میان ایالتی. «من قاتل تد باندی ام: علامت رمز عبور از بزرگراه های امریکا» نوشته ى الفرد زیمر. این عنوانی رمز آمیز و رازآلود، و بدشگون و دهشت زا بود. تا حدی نیز عالمانه و حکیمانه. اما هنوز تصمیم اش را عملی نکرده بود. پاسخی به گونه‌ای دهشت آور عاری از هرگونه حس همدردی پاسخی در مایه های این جملات: بیخیال بابا... بپذیر... کنار بیا باهاش. در مورد این جمله چه طور: «مأمون، خدای پول و ثروت، پادشاه نیوجرسی است»؟ آدم چه گونه می‌توانست توضیح دهد که کلمه ی نیوجرسی این جمله را خنده دار کرده، و اگر از ایالت دیگری به جای نیوجرسی استفاده می‌شد، شاید چندان بامزه به نظر نمی‌رسید؟ حتی اندیشه ی کتاب نوشتن نیز تکبر آمیز می‌نمود. بالاخره  هر چه باشد، او مردی بود معمولی، صاحب شغلی پیش پا افتاده و معمولی, الفی فروشنده بود. جنس می‌فروخت، غذاهای یخ زده و آماده. مدتها بود که همین شغل را داشت، چه در گذشته، چه در حال حاضر و حالا دیگر، صد البته که حالا دیگر..

الفی پک دیگری به سیگارش زد، پکی عمیق؛ و پس از خاموش کردن اش، کاملا له و لورده‌اش کرد. بعد گوشی تلفن را به دست گرفت و به خانه شان تلفن زد. انتظار نداشت مائورا گوشی را بردارد، و همین طور هم شد. مائورا گوشی تلفن را برنداشت. صدای ضبط شدهی الفی به خودش پاسخ داد، در پایان صحبت اش هم شماره ی تلفن همراه‌ الفی را خواند. همین تلفن همراه، کلی جنس آب می‌کرد؛ اما تلفن همراه‌اش خراب و از کارافتاده داخل صندوق عقب شورولت بود. الفی در رابطه با ابزار و دستگاهها چندان خوش شانس نبود. همیشه ی خدا بدشانسی می‌آورد.الفی پس از شنیدن صدای بوق گفت:سلام. من ام الفی. در لینکن ام. دارد برف می‌آید. یادت نرود، قابلمه را به مادرم بدهی. او منتظر قابلمه‌اش است. در ضمن کارت های تخفیف رد بالا را هم می‌خواهد. می‌دانم که فکر میکنی دیوانه ی این کارت های خرید است، اما خواسته هایش را برآورده کن، باشد؟ او پیر است. به کارلین بگو، بابا بهت سلام رساند.»سپس مکثی کرد و برای اولین بار پس از پنج سال افزود:دوستت دارم.»الفی گوشی را گذاشت. فکر کرد، سیگار دیگری آتش بزند دیگر نگران سرطان ریه نبود، نه در آن لحظه ی خاص- اما تصمیم اش را عوض کرد. او دفترچه یادداشت را کنار تلفن گذاشت. دفترچه باز بود، در همان صفحه ی آخر. الفی هفت تیر را برداشت، و استوانه ی چرخان جافشنگی اش را چرخاند و بیرون کشید. اسلحه کاملا پر بود. او با مچ دست فشار کوچکی به‌استوانه ی چرخان وارد آورد، و آن را سرجایش برگرداند، سپس لوله ی کوتاه هفت تیر را داخل دهان اش قرار داد. اسلحه طعم روغن و فلز می‌داد. الفی با خود اندیشید، این جا نشسته‌ام، می‌خواهم آرام بگیرم، قصدم بلعیدن گلولهای لعنتی است. هم چنان که لوله ی هفت تیر در دهان اش بود، لبخند زد. خیلی وحشتناک بود. او هرگز این جمله را در دفترچه‌اش یادداشت نمی‌کرد. هرگز.

لحظه‌ای بعد فکر دیگری به ذهن الفی خطور کرد، و اسلحه را روی بالش گذاشت، انگار اسلحه را در سنگرش قرار می‌داد. الفی دوباره گوشی تلفن را برداشت و به خانه تلفن زد. او چند لحظه‌ای انتظار کشید تا صدای ضبط شده ی خودش تمام شود، صدایی که بیهوده شماره ی تلفن همراه‌الفی را اعلام می‌کرد، شماره ی تلفن دستگاهی به دردنخور - و بعد گفت:باز هم من ام. یادت نرود، پس فردا رامبو را پیش دامپزشک ببری، باشد؟ شبها هم داروهایش را حتما بهش بده. آن داروها برای کفل سگها خیلی خوب اند. خداحافظ.»

الفی گوشی تلفن را گذاشت و دوباره‌اسلحه‌اش را برداشت. پیش از این که لوله ی اسلحه را درون دهان اش قرار دهد، چشم اش به دفترچه یادداشت اش افتاد. اخم کنان اسلحه را کنار گذاشت. صفحه ی اخر دفتر باز بود و چهار جمله ی انتهایی در معرض دید قرار داشتند. اولین چیزی که مردم پس از شنیدن صدای گلوله می‌بینند، جسد من است- جسدی ولو شده بر روی تخت نزدیک دستشویی سر آویزان شده‌ای که قطرات خون از آن جاری شده و بر روی قالیچه ی سبزرنگ فرو می‌چکد- و دومین چیز هم، دفترچه ی اسپیرال است که صفحه ی آخرش باز است.الفی در ذهن خود پلیسی را تصور کرد، پلیس محلی ای نبراسکایی که در وصف او روی هیچ دیوار توالت عمومی‌ای قطعه و قصیده‌ای سروده نشده! پلیس محلی جملات انتهایی دفترچه را می‌خواند، شاید هم با نوک خودکار خودش دفترچه ی پاره پوره را به طرف خودش برگرداند؛ ابتدا سه جمله ی اول را می‌خواند «آدامس تروجان»، «یهودی های روسی را نجات بده - و به عنوان جملاتی احمقانه چندان اعتنایی به‌انها نمی‌کند. سپس جمله ی آخر را می‌خواند، هر آنچه را که دوست داری، از کف خواهی داده، و به‌این نتیجه می‌رسد که من پیش از ارتکاب به خودکشی با ته ماندهی عقل و منطق ام جمله‌ای در رابطه با خودکشی ام نوشته‌ام، جمله‌ای تا حدی معنادار.

الفی دل اش نمی‌خواست مردم فکر کنند که‌او خل شده و زده به سرش (البته پس از بررسی بیشتر دفترچه یادداشت و مشاهدهی جملاتی همچون «مجر ایورس زنده‌است و شاد و صحیح و سالم در دیسنی لند زندگی میکنده تنها فکری که به ذهن مردم خطور می‌کرد، دیوانگی الفی بود و بس

نه الفی دیوانه بود و نه جملاتی که در عرض سال‌‌ها جمع آوری شان کرده بود، جنون آمیز بودند. او کاملا بر این عقیده‌اش استوار بود. اگر هم او اشتباه می‌کرد و جملات، واقعة جنون آمیز و بی محتوا بودند، نیاز به بررسی بسیار دقیقی بود تا صحت این امر اثبات شود. مثلا.. مثلا جمله ی این بالا را نگاه نکن، وگرنه کفش هایت را کثیف میکنی  جمله‌ای از سر شوخ طبعی بود یا از سر خشم و عصبانیت؟الفی فکر کرد که دفترچه یادداشت را درون مستراح نابود کند و از شرش خلاص شود، اما سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد. خود را در حالی تصور کرد که دوزانو کنار کاسه ی مستراح نشسته، آستین هایش را بالا زده و داخل زباله‌‌ها جست وجو می‌کند تا دفترچه‌اش را پیدا کند و بردارد... تلق و تولوق دستگاه تهویه و ویزویز مهتابی، لحظه‌ای هم قطع نمی‌شود. هر چند که جوهر نوشته‌‌ها تا حدی محو شده، اما جملات به کلی پاک نشده و از بین نرفته و قابل خواندن اند. چه فکر بی رحمانه‌ای! این دفترچه سالهای سال همراه ‌او بوده، و به هنگام رانندگی در سرزمین های صاف و هموار و برهوت و خلوت نواحی شمال مرکزی امریکا همواره در جیب اش قرار داشته. الفی از این که سیفون توالت را بکشد و دفترچه را نابود کند، متنفر و منزجر بود پس صفحه‌ی آخر چه؟ چه طور است، صفحه ی آخر را بکند و مچاله کند و درون سوراخ مستراح بیندازد؟ اما بقیه‌ی صفحات چه؟ مردم می‌توانند بقیه‌ی جملات را بخوانند (همیشه‌این مردم وجود دارند)، یعنی بقیه‌ی صفحات را بگذارد تا مردم براساس آن همه شاهد و مدرک روشن و آشکار، حکم دیوانگی و بی عقلی الفی را صادر کنند؟ و بگویند، عقل اش پاره سنگ برمی‌داشته؟ پس از خواندن جملات حتما همه خواهند گفت، «خدا را شکر که گذرش به حیاط مدرسه ی بچه ها نیفتاده... اگر مسلسل ای کی چهل و هفت به دست وارد مدرسه‌ای می‌شد و کلی بچه کوچولو را با خودش می‌برد، چه؟» این حرفها همیشه پشت مائورا زده خواهد شد، و درست مثل قوطی فلزی‌ای بسته شده به دم سگ، مدام پشت سرش خواهد بود. مردم در مغازه‌‌ها از همدیگر خواهند پرسید، «قضیه ی شوهر مائورا را که می‌دانی؟ در یک متل خودکشی کرد. یک دفترچه‌ازش مانده پر از هجویات مسخره و بی معنی. خدا را شکر که مائورا را نکشت.» البته ‌این حرف الفی را زیاد نمی‌آزرد، بالأخره هر چه باشد، مائورا زن فهمیده و عاقلی بود. اما کارلین, کارلین فقط یک دختر کوچولو بود...

الفی ساعت مچی اش را نگاه کرد. کارلین در آن لحظه مشغول بازی در تیم بسکتبال نوجوانان مدرسه بود. همکلاسی های کارلین هم حتما مشابه حرف های زنهای توی مغازه‌‌ها را خواهند زد، فقط با این تفاوت که غش غش غش می‌خندند و پچ پچ راه می‌اندازند، طوری که کارلین کاملا متوجه شود ,بیخ گوشی حرف زدن و نخودی خندیدن جز خصوصیات بچه کلاس هفتمی‌هاست... خنده هایی هراس آور و دهشتناک... چشم هایی انباشته ‌از شعف و شادی و صد البته وحشت. آیا این انصاف بود؟ نه، صدالبته که نه، اما آنچه که بر سر الفی هم آمده بود، به دور از انصاف بود. گاهی اوقات به هنگام رانندگی در بزرگراه‌‌ها حلقه ه‌ای از لاستیکهای روکش دار مورد استفاده ی بعضی از راننده های کامیون جدا شده‌اند. چنین احساسی به‌الفی دست داده بود: روکش به دردنخور. قرصها قضیه را بدتر کرده بودند. قرصها به‌اندازه ی کافی ذهن آدم را پاک می‌سازند که متوجه نشود توی چه هچلی افتاده!

الفی گفت:اما من دیوانه نیستم. این کار هم نشان دهنده ی دیوانگی من نیست و از من یک دیوانه نمی‌سازد.»

نه. شاید هم «دیوانه بودن» بهتر باشد.الفی دفترچه یادداشت را برداشت و آن را بست، درست همان طوری که‌استوانه‌ی چرخان جافشنگی اسلحه ی کالیبر سی و هشت را سر جایش برگردانده بود. و همان طور که سر جایش نشسته بود، دفترچه را مدام روی پاهایش زد. این خیلی مسخره و خنده دار بود. قضیه‌ی دفترچه.می‌خواست، مسخره و خنده دار باشد، می‌خواست، نباشد، این قضیه‌الفی را بیچاره کرده بود و مثل خوره به جان اش افتاده بود. الفی گاهی اوقات دچار این حالت میشد: مواقعی که‌احساس می‌کرد، شعله‌ی اجاق گاز روشن است؛ این فکر آن قدر به جان اش چنگ میزد که مجبور می‌شد، از جایش برخیزد و به ‌اشپزخانه برود، البته با شعله ی خاموش اجاق گاز روبه رو می‌شد. در آن لحظه نیز درست چنین احساسی به‌او دست داده بود. با این تفاوت که‌این بار بیشتر عذاب میکشید... میزان آزاردهندگی این قضیه خیلی بیشتر بود. چرا؟ چون او عاشق جملات دفترچه یادداشت اش بود. خوب که فکرش را می‌کرد - در مورد نوشته های توالتهای عمومی‌- بیش از پیش به‌این نتیجه می‌رسید که در عرض این چند سال اخیر عمل گردآوری چنین یادداشت هایی در واقع شغل اصلی او به حساب می‌آمده. بله‌این شغل اصلی او بود، نه فروش دستگاه های رمزخوان قیمت کالا، و غذاهای آماده با یخ زده‌ی سوآن سانز و فریزر کویینز قابل پخت و پز در مایکروویوهای شیک و گران قیمت. مثلا شور و حرارت وصف ناپذیر و احمقانه ی موجود در جمله ی «هلن کلر حساب نامزدش را رسید!». با تمام این حرفها وقتی جسدش را پیدا کنند، دفترچه یادداشت اسپیرال مایه ی شرمساری خواهد بود. واقعا. درست مثل این است که به گونه‌ای اتفاقی مردی داخل کمد خود را حلق آویز کند، به‌این دلیل که داشته کار خلافی می‌کرده، و ناگهان شلوارش را زیر پاهایش می‌بیند و خرابکاری می‌کند. ممکن است بعضی از جملات در روزنامه‌‌ها هم چاپ شوند... آن هم در کنار عکس الفی؛ اگر چند سال قبل بود، به‌این فکر خود می‌خندید، اما اخیرا که حتی روزنامه های ناحیه‌ی بایبل بلت نیز مرتب در مورد خال بدن رییس جمهور هم نظریه پردازی می‌کردند، چنین تصوری فراموش نشدنی بود، و به هیچ وجه نمی‌توانست، به ‌اسانی از این ایده بگذرد.پس چه طور است، دفترچه را بسوزانم؟ نه، در این صورت صدای آژیر دستگاه لعنتی حساس به دود بلند میشد.آن را پشت تابلوی دیوار پنهان می‌کنم. پشت عکس ماهیگیر کلاه حصیری به سر قلاب به دست؟الفی لحظه‌ای تأمل کرد، و سپس به ‌ارامی‌سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد. ایده ی بدی نبود. اصلا و ابدا. این امکان وجود داشست که دفترچه ی اسپیرال سال‌‌ها و سال‌‌ها همان جا پشت قاب عکس روی دیوار  بماند. و بعدها، در آینده های دور، روزی از روزها، کسی کشف اش می‌کرد. مثلا مستأجری دیگر، یا شاید هم یک خدمتکار - این یکی احتمال اش بیشتر بود- دفترچه را پیدا می‌کرد و کنجکاوانه بررسی اش می‌کرد. صفحات را تندوتند ورق می‌زد. یعنی واکنش آن آدم چه می‌تواند باشد؟ شوکه می‌شود؟ تعجب می‌کند؟ سرگرم می‌شود و حال می‌کند؟ گیج و آشفته سرش را می‌خاراند؟ الفی شدیدا خواهان واکنش آخر بود. چرا که جملات دفترچه گیج کننده بودند. شخصی در مکبری تگزاس چنین نوشته بود: «الویس، قاتل خانم رییسه » شخص دیگری در رپید سیتی داکوتای جنوبی چنین نظر داده بود که «آرامش و وقار در سادگی و عدم جذابیت است»، و فردی هم زیر آن نوشته بود: «نه، احمق جان، آرامش مساوی است با   وی آ به توان دو, وی مساوی است با آرامش آ مساوی است با رضایت و بی هم یعنی توافق.

بله، پشت تابلو. پس شد، پشت تابلو.

الفی بلند شد و راه‌افتاد، تقریبا وسط اتاق رسیده بود که قرص های درون جیب پالتویش را به خاطر آورد. کلی قرص هم داخل داشبورد شورولت اش وجود داشت، یک نوع قرص دیگر، اما خاصیت همه شان یکسان بود. همه ی داروها را پزشکان تجویز کرده بودند؛ اما از آن مدل داروهایی نبودند که وقتی... به‌اصطلاح.. کبک تان خروس می‌خواند، نیاز به مصرفشان دارید. این احتمال وجود داشت که پلیس‌‌ها اتاق را در پی یافتن انواع دیگر داروها زیر و رو کنند، و به محض برداشتن قاب عکس از روی دیوار... ناگهان دفترچه یادداشت روی قالیچه ی سبز می‌افتاد و... در این صورت قضیه بدتر می‌شد و جملات جلوه ی‌ناخوشایندتری پیدا می‌کردند، جنبه‌ای احمقانه و جنون آمیزتر. چرا که ‌الفی با دقت و آینده نگری هرچه تمام تر سعی در اختفای دفترچه داشت. و همه به‌این نتیجه می‌رسیدند که جمله ی آخر، یادداشتی در مورد خودکشی بوده، چرا؟ به دلیلی ساده و روشن: چون آن جمله ‌اخرین جمله بوده. هر کجا که دفترچه را پنهان می‌کرد، احتمال وقوع این اتفاق وجود داشت. الفی کاملا از این بابت مطمئن بود. به قول یکی از شاعران منطقه‌ی عوارضی شرق تگزاس که چنین نوشته بود: «از این بابت کاملا مطمئنم، درست همانطوری که‌از گوه چسبیده به‌امریکا مطمئننم »

الفی با خود گفت: اگر دفترچه را پیدا کنند.. و به یکباره پاسخ به ذهن اش خطور کرد.هم وزش باد شدیدتر شده بود، هم بارش برف. دیگر اثری از چراغ های حشره کش نورانی مزرعه دیده نمی‌شد، همه ی چراغها خاموش شده بودند، آن قدر باد شدید بود که دیگر حشره‌ای وجود نداشت تا چراغها روشن بمانند. الفی در کنار اتومبیل برف پوش اش واقع در لبه ی محوطه‌ی پارکینگ ایستاده بود. باد وحشی پالتویش را به‌این طرف و آن طرف تکان می‌داد. حتما در آن لحظه همه ی اعضای خانواده ی کلبه‌ی مزرعه‌ای در حال تماشای تلویزیون بودند. همه ی اعضای لعنتی خانواده. البته با این فرض که باد شدید، آنتن را از روی سقف انباری روی زمین پرتاب نکرده باشد. در آن لحظه حتما همسر و دختر الفی از مسابقه‌ی بسکتبال کارلین به خانه برگشته بودند. مائورا و کارلین در دنیای بسیار متفاوتی زندگی می‌کردند، دنیایی بسیار دور از بزرگراه های میان ایالتی، و جعبه های پر از غذای آماده که روی باندهای نه چندان سالم بزرگراه‌‌ها پرتاب می‌شدند؛ دنیایی بسیار متفاوت با دنیای گوش خراش تریلی هایی که با سرعت صد، صد و بیست، و گاهی اوقات هم حتی صد و سی کیلومتر در ساعت از بیخ گوش آدم رد می‌شدند، درست مثل صدای آژیر خطر اتومبیل های پلیس که به هنگام نزدیک شدن به‌اتومبیل آدم رفته رفته بلند و بلندتر می‌شود، و به همین سان نیز به هنگام دور شدن آرام و آرام تر. الفی شکایتی از این بابت نداشت (یا این که‌امیدوار بود، شکایتی نداشته باشد)؛ فقط دل اش می‌خواست، این نکات را خاطرنشان کند. روی دیوار یکی از گوهدانی های چاکلول میسوری نوشته بودند: «شتر دیدی، ندیدی»؛ الفی گاهی اوقات در توالت های عمومی، خون هم دیده بود، اکثر اوقات مقدار اندکی خون در مستراح‌‌ها رؤیت کرده بود، اما یک بار هم با کاسه‌ی توالتی پر از خون روبه رو شده بود، کاسه‌ای چرک زیر آینه‌ی فلزی‌ای شکسته. یعنی کسی به‌این طور چیزها توجه می‌کرد؟ کسی این اتفاقات را گزارش می‌کرد؟در بعضی از توالتهای عمومی‌وضعیت آب و هوا یکریز از بلندگوهای سقفی گزارش می‌شد، الفی احساس می‌کرد، صدایی تسخیر شده به گوش اش می‌رسد، صدای روحی که گویی از میان تارهای صوتی جسد خود سخن می‌گفت. باری به هنگام عبور از بزرگراه کوچک دو بانده‌ی دویست و هشتاد و سه‌ی منطقه ی نس" واقع در کندی کانزاس، این جمله به چشم اش خورد: «آهای، من اینجا ایستادم و دارم در میزنم، »این جمله جوابیه‌ای هم داشت به‌این مضمون: «اگر جزو کارکنان شرکت پخش ونشر کلی برینگ هاوس نیستی، بزن به چاک، حیف نون.»

الفی در حاشیه‌ی محوطه ی سنگ فرش ایستاده بود، بس که هوا سرد بود و برفی، کمی‌به نفس نفس افتاده بود. دفترچه یادداشت اسپیرال در دست چپ اش قرار داشت، تقریبا تا شده بود. بالاخره هرچه باشد، نیازی به نابود کردن و از بین بردن دفترچه نبود. به راحتی می‌توانست، دفترچه را به طرف شرق مزرعه ی جان کشاورز، واقع در غرب لینکن، پرتاب کند. باد هم کمک اش می‌کرد. دفترچه پس از پروازی هفت هشت متری روی زمین سقوط می‌کرد، بعد باد وارد عمل می‌شد و آن را چند متری آن طرف تر می‌انداخت، روی یکی از شیارهای شخم زده شده‌ی مزرعه، و سپس دانه های برف، آن را زیر خود پنهان می‌ساختند. به‌این ترتیب دفترچه یادداشت، کل زمستان مدفون و پنهان باقی می‌ماند، حتی مدت های مدیدی پس از انتقال جسد الفی به زادگاهش. و سرانجام روزی از روزهای زیبای بهاری، جان کشاورز سوار بر تراکتورش مشغول به کار می‌شد احتمالا در حال گوش دادن به ترانه های پتی لاولس یا جرج جونز یا شاید هم حتی کلینت بلک، آن هم با صدایی بسیار بلند و دفترچه یادداشت اسپیرال را زیر چرخ های تراکتور له ولورده می‌کرد، بدون این که حتی متوجه‌اش شود و آن را ببیند و دفترچه هم تبدیل می‌شد به مشتی خاک و خاشاک، و زیر آن همه وزن ناپدید میگشت... دفترچه‌ای شخم زده شده که دیگر بخشی از طرح کامل الفی شده بود.

 الفی همواره بر این باور بود که چنین تبدیلی در طبیعت صورت می‌گیرد، و به‌این طرح کامل الهی ایمان داشت. کنار تلفن سکه‌ای بزرگراه چهار بانده‌ی شماره‌ی سی و پنج در نزدیکی های کامرون میسوری نوشته بودند: «جوش نزن، آب همه چیز را با خود می‌شوید و می‌برد.»

الفی دفترچه را به طرف عقب برد تا پرتاب اش کند، اما ناگهان دست اش را پایین آورد. حقیقت این بود که‌او از این کار متنفر بود. متنفر بود که دفترچه‌اش را گم و گور کند. درونی ترین ندای باطن اش این حقیقت را فریاد می‌زد. به قول معروف انگار جان کلام همین بود و بس. اما اوضاع و شرایط به هیچ وجه مناسب نبود. اوضاع، به‌اصطلاح، بی ریخت شده بود.الفی دوباره دست اش را بالا برد و... سپس دوباره دست اش را پایین آورد. و بعد بی آن که خود متوجه باشد، مردد و متزلزل و آشفته, داد گریه سر داد. باد، صورت اش را وحشیانه شلاق می‌زد. الفی دیگر نمی‌توانست، به ‌ان صورت زندگی اش را ادامه دهد، کاملا از این بابت مطمئن بود. حتی یک روز هم بسیار شاق می‌نمود. شلیک گلوله در دهان، بسیار راحت تر از ایجاد دگرگونی و تغییر در زندگی بود. الفی از این بابت نیز کاملا مطمئن بود. عمل خودکشی بسیار بسیار راحت تر از عمل نگارش کتابی بود که شاید... شاید چند نفری آن را می‌خواندند، البته‌اگر خیلی خوشبینانه به قضیه نگاه می‌کرد، چون ممکن بود، حتی یک نفر هم کتاب او را نخواند. او مجددا دست اش را بالا برد و پشت گوش اش نگه داشت، درست مثل ضربه زن بیس بالی آماده برای پرتاب توپ، پرتابی با ضربه‌ای عالی و قوی؛ اما هیچ کاری نکرد. کماکان سر جایش ایستاده بود. فکری به ذهن اش خطور کرد. تصمیم گرفت تا شماره ی شصت بشمارد، اگر هنگام شمارش اعداد، چراغ های کلبه‌ی مزرعه‌ای روشن شدند، کتاب ام را می‌نویسم الفی با خود اندیشید، برای نوشتن چنین کتابی باید ابتدا در مورد اعداد مندرج بر روی تابلوهای راهنمایی رانندگی سبزرنگ کنار بزرگراه ها، و نحوه‌ی اندازه گیری فواصل، و مسافت های طولانی داد سخن داد، در مورد گستره‌ی سرزمین های گوناگون، در مورد چگونگی کیفیت صدای باد به هنگام خروج از اتومبیل، و ورود به یکی از توالتهای عمومی‌اوکلاهوما یا داکوتای شمالی. گویی صدای زوزه ی باد درست به سان زمزمه ی جملات است. باید ابتدا سکوت سنگین را توصیف کرد، و بعد بوی تند مدفوع مسافران پیشین را... بویی که کل توالت های عمومی‌را برداشته. باید گفت که در دل سکوت و خاموشی، کلمات روی دیوار شروع به صحبت می‌کنند... نجواهایی برخاسته‌از دیوارها... صدا، صدای آدم هایی است که روی دیوار چیز میز نوشته‌اند و سپس راهشان را کشیده و رفته‌اند. این شرح و توضیحات صدالبته که درد آور است، اما اگر وزش باد قطع شود، سروکله ی حشرات پیدا شود، و چراغهای کلبه‌ی مزرعه‌ای دوباره روشن شوند، الفی بی برو برگرد کتاب اش را خواهد نوشت... علی رغم همه ی درد و رنج این کار در غیر این صورت، او دفترچه یادداشت را درون مزرعه پرتاب خواهد کرد، به‌اتاق شماره‌ی صد و نود باز خواهد گشت (فقط لحظه‌ای کوتاه به سمت چپ می‌چرخد، به طرف دستگاه ساندویچ استکس، و مطابق نقشه ی قبلی، خودکشی خواهد کرد.یکی از این دو راه. یا این، یا آن.الفی همان طور که سر جایش ایستاده بود، ذهنی شروع به شمارش اعداد کرد، او انتظار می‌کشید، یعنی وزش باد بالأخره قطع می‌شد، یا نه.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.