نمک- نوشتهی شرمن آلکسی, برگردان از مجتبی ویسی
یک آگهی تسلیت برای دبیر بخش آگهی های تسلیت روزنامه نوشتم.
اسمش لویس اندروز بود. سرطان سینه. فقط چهل و پنج سال داشت. از هر هشت زن یکیشان سرطان سینه میگیرد. بیماری فراگیری است. والدین لویس سال ها قبل مرده بودند. سیگارها به وعدهی خود وفا کرده و دخل پدرش را آورده بودند؛ مادرش را هم بیماری پارکینسون با لرزش و تکان، روانهی آن دنیا کرده بود. لویس برادر و خواهری نداشت و هیچ وقت هم ازدواج نکرده بود. از بچه خبری نبود. همچنین از آدم خاص دیگری هم خبری نبود. در حافظهی کوتاه مدت جمعی, از آدم های خاص خبری نبود. هیچ کس از همکاران به یاد نداشت که یکی از آنها را با لویس دیده باشد. بعضی ها باورشان نمیشد که حتی یکی از آنها هم وجود داشته باشد. احتمالا لویس از نادرترین آدمهای مقدس روی زمین بود؛ یک راهبهی پاکدامن در بیرون از محیط صومعه. بنابراین، بله، مسائل جنسی او رازی بود که پیوسته بحثش در میان بود بی آنکه حتی یک بار هم آن راز افشا شود. او دوستان بسیاری داشت که همگی در روزنامه کار میکردند. من از دوستان او نبودم، نه، نمیشود گفت.
فقط هجده سالم بود و آن تابستان در روزنامه کارآموزی میکردم، مرا از این بخش به آن بخش میفرستادند، هر جا به کمک و سرخر احتیاج بود، و چند روزی بیشتر از کار کردنم با لویس نمیگذشت.
یادداشتی برای سردبیر به جا گذاشته بود، نوعی وصیت نامه و وکالت نامه به دستخط خودش، و از من به عنوان فردی یاد کرده بود که دوست دارد آگهی تسلیتش را بنویسم.
از سردبیر پرسیدم: «آخر چرا من؟»
این مرد یک سطل پر از پیتزا و آبجو بود که دستهی جارویی به آن وصل کرده باشند. گفت: «نمیدانم. خودش این طور خواستهاست.»
«من کهاو را درست هم نمیشناختم.»
گفت: «او موجود عجیبی بود.»
میخواستم از او بپرسم کهاز کجا متوجه تفاوت بین موجود عجیب و عادی میشود ولی دیدم او یک سفید پوست عصا قورت داده و صاحب قدرت است و من یک بچه کار آموز از منطقهای سرخپوستی. مرا باید به خاطر سماجت نژادیم تحسین میکردند در حالی که مثل جوجهای تازه سر از تخم در آورده، به زور تحملم میکردند.
گفتم: «تا به حال نشده خودم به تنهایی یک آگهی تسلیت بنویسم.» در لحظاتی که دور و بر میز لویس میپلکیدم به دقت کارهایم را زیر نظر داشت و نمیگذاشت دست از پا خطا کنم.
به من میگفت: «شاید این کار به نظرت کاغذبازی و تشریفاتی بیاید ولی ما نباید ناقص انجامش بدهیم. آئینی قابل احترام است که باید بدون نقص تمامش کنیم.» سردبیر گفت: «بجنب دیگر. مگر وقتی با او بودی چه کار میکردی؟ حتما به تو یاد داده چه طور آگهی تسلیت بنویسی، مگر نه؟»
«خب، اره، ولی...»
«ولی ندارد، سعی خودت را بکن».
این را گفت و یادداشت او را به دستم داد. نوشتهای مختصر، با لحنی نسبتا بی عاطفه و البته بذله گویانه بود. نمیخواست برایش مراسم بگیریم. نمیخواست یک دقیقه سکوت به خاطرش اعلام کنیم و یا یک دقیقه سروصدای نامفهوم. همچنین نمیخواست به یاد او در کافهای جمع شویم و در حالت مستی مطالبی در مورد او تعریف کنیم چون میدانست که چنان مطالبی رمانتیک و نادرست از کار در میآید.
اگر قرار بود به غلط از او یاد کنند ترجیح میداد فراموشش کنند. و در نهایت از من خواسته بود کهاگهی تسلیتش را بنویسم. این کار، به گمانم، مایهی افتخار بود. نوشتن یک آگهی تسلیت خوب راجع به زنی که درست نمیشناختم، کاری مشکل و شاید هم غیرممکن بود، ولی او خودش کار را برای من ساده کرده بود. در نوشتهاش تأکید کرده بود که حتما از فرم استاندارد «جاهای خالی را پر کنید» کمک بگیرم.
نوشته بود: «اگر برای دیگران خوب از کار درآمد، بدون شک برای من هم خوب از کار در خواهد آمد.» او بی تردید زنی عمل گرا و تنها بود که کارش را نیز بسیار جدی میگرفت. اما، باور کنید راست میگویم، او از این قدرت برخوردار بود که بدون توهین به مردگان - دست کم نه به صورت مستقیم - درباره شان جوک بگوید الویس در ماه ژوئن همان سال، چند روز قبل از گرفتن مرخصی استعلاجی که دیگر پس از آن بازنگشت، در آگهی تسلیت یک بانکدار معروف شهر به جای کلمهی«یاد»، کلمه «فریاد» را نوشته بود. افراد گروه تصحیح هم متوجهاین اشتباه نشدند و بنابراین جمله بهاین صورت به چاپ رسید: اعضای خانواده و دوستان همواره فریاد اقای ایکس را گرامی میدارند. بعد از انتشار روزنامه بیوهی آقای ایکس به لویس زنگ زد تا بداند قضیهی انتخاب آن واژهی غریب چه بودهاست. لویس بهاو گفت: «از شما عذر میخواهم.» شرمنده شده بود. تنها اشتباه تایپی در کل دوران کارش به حساب میآمد.
«خطا از من بودهاست. تقصیر آن به تمامی به گردن من است. از شما پوزش میخواهیم. در شمارهی فردا آن را اصلاح خواهم کرد.»
زن بیوه گفت: «اوه، نه، لطفا این کار را نکنید. شوهرم اگر زنده بود از آن خیلی خوشش میآمد. آخر میدانید، او شاعر بود. البته هیچوقت اثری منتشر نکرد یا کارهایی نظیر آن انجام نداد. ولی عاشق شعر بود و آن کلمه - فریاد - خب، شاید تصادفی بوده باشد ولی به نظر من شاعرانه است. منظورم آن است که شوهرم اگر میدانست خانواده و دوستانش فریاد او را گرامی میدارند خیلی خشنود میشد.»
بدین ترتیب لویس متعجب و خشنود در باقی مدت آن روز به کلماتی میاندیشید که تعامل ما با مردگان را دقیق تر بازگو میکرد:
اعضای خانواده و دوستان همواره فرمان آقای ایکس را گرامیمیدارند.
اعضای خانواده و دوستان همواره فرجام آقای ایکس را گرامیمیدارند.
اعضای خانواده و دوستان همواره فرار آقای ایکس را گرامیمیدارند.
اعضای خانواده و دوستان همواره فراق آقای ایکس را گرامیمیدارند.
اعضای خانواده و دوستان همواره فریب آقای ایکس را گرامیمیدارند.
لویس حین نوشتن آگهی های خیالیاش مدام میخندید. اصلا ندیده بودم که او این قدر بخندد و بعید میدانستم عدهی زیادی شاهد چنین واکنشهای پرشوری از جانب او نسبت به موضوعی بوده باشند. رفتارش غیردوستانه یا عصبی نبود بلکه خیلی خودمانی شده بود و به همین جهت در خندهاش - شادی آشکارش - شور شهوانی صادقانهای موج میزد.
همیشهاو را مثل کتابدارهای تو دل برو در نظر میآوردم - به خاطر عینک دورسیمیو موهای خرمایی تابدارش، و همچنین جوراب شلواری و لباس های سنگین اش - ولی حتی یک بار هم به ذهنم خطور نکرده بود که با او همخوابه شوم.
دیگر طاقت نیاوردم. دست بردم یکی از پوشه های روی میزش را قاپیدم تا گند کاریم را پنهان کنم و بلافاصله زدم به چاک. از آن مخمصه خودم را نجات دادم. ولی هیهات، دل به دبیر بخش آگهی های تسلیت باختم. و او هم، خب او هم به من نوشتن آگهی تسلیت را یاد داد. و بدین ترتیب اگهی تسلیت او را بهاین صورت نوشتم:|
لویس اندروز، چهل و پنج ساله، اهل اسپوکان، در روز جمعه، ۲۴ اوت سال ۱۹۸۵، در بیمارستان سیکرد هارت، دار فانی را وداع گفت.
مراسم تشییع جنازه برای او برگزار نخواهد شد. او اعضای بدنش را به بیمارستان واشنگتن استیت اهدا کردهاست. او به عنوان تک فرزند مارتین و بتسی (هریسون) اندروز در روز ۱۶ ژانویه سال ۱۹۴۰ در بیمارستان سیکرد هارت متولد شد. او که به عمرش ازدواج نکرده بود، به مدت بیست و دو سال در روزنامهی«اسپوکس من ریویو » دبیر بخش آگهی های تسلیت بود. دوستان و همکارانش در روزنامه یاد او را همواره گرامی میدارند.
بله، اعلامیهیمرگش در همین جملات خلاصه شد. میدانستم که کافی نیست و خود را به لحاظ اخلاقی ملزم میدیدم که چند جملهیدیگر به آن اضافه کنم، تو گویی همان چند جملهی اضافه میتواند پاداشی باشد برای آن زندگی مختصر و گوشه گیرانه. علاوه بر آن، عذاب میکشیدم که چرا لویس بدنش را به بخش علوم پزشکی اهدا کردهاست. این درست که پوست و اعضای بدن او به کار آزمایش دکترها و دانشمندان میآمد و از این نظر عملی بسیار ارزنده محسوب میشد، ولی فرایند برخورد با آن را بی حرمتی میدانستم. او را در ذهن مجسم میکردم که لخت و بی جان روی تختی دراز کشیده و ده دوازده دانشجوی پزشکی دست شان را توی بدن و دل و رودهی او میبرند. خب، واقعیتش باید بگویم که تا حدودی تصاویر صحنه های وقیح را برایم زنده میکرد. البتهاین را هم میدانستم که نفرتم از آن کار ریشه های فرهنگی دارد.
سرخپوستان برای جسم مردگان بیش از زندگان احترام قائلند. البته من کلمهای در این مورد بر زبان نیاوردم. جوان بودم و خجالتی و طالب احترام و - عموزادهی زشت آن - تأیید؛ پس رفتاری شایسته در پیش گرفتم. به همان دلیل بود که پنج روز پس از فوت لویس و چند دقیقه بعد از آن که سردبیر به من گفت تا پیداکردن «آدمیاهل فن» باید آگهی های تسلیت روزنامه را بنویسم، دیدم پشت میز لویس نشستهام.
از سردبیر پرسیدم: «حالا باید چه کار کنم؟» گفت: «خب، او حتما کارهای ناکردهای دارد، آگهی های نانوشته و نامه های ارسال نشدهای.»
«بسیار خوب، ولی کجا هستند؟ »
«من چه میدانم. میز من که نبودهاست.»
قضیه مربوط به روزهایی است که هنوز کامپیوتر باب نشده بود و ما از کاغذ استفاده میکردیم. لویس هم پنج کمد داشت که کاغذ و پوشه هایش را داخل آنها میگذاشت. با دستپاچگی گفتم: «پس من چه کار کنم؟»
سردبیر گفت: «ای زمین و آسمان، من چه کار کنم! پسر جان، اگر میخواهی روزنامه نگار بشوی باید تحت فشار کار کنی. ای زمین و آسمان! این هم کهاصلا اسمش فشار نیست. تمام این آدم ها مردهاند و مرده ها هم که فشاری به تو وارد نمیکنند.»
زل زدم توی چشمهایش. باورم نمیشد چه دارد میگوید. خیلی بی رحمانه رفتار میکرد. او موجود بی رحمی بود. واقعا بود.
دوباره گفت: «ای زمین و آسمان!» و دست برد از بالای کمد پوشه ها, یکی را برداشت: «بیا با این یکی شروع کن.»
پوشه را داد دست من و خودش رفت. میخواستم رو به او با فریاد بگویم که در کمتر از پانزده ثانیه سه بار گفتهاست: ای زمین و آسمان. مسیحی نبودم و از معنا و مفهوم کفرگویی چندان سر در نمیآوردم ولی به نظرم میآمد که مرتکب نوعی گناه شده باشد. ولی به جای آن آرامش خودم را حفظ کردم، پوشه را باز کردم و نامه دست نوشته داخلش را خواندم. زنی شوهرش را از دست داده بود. سکته قلبی, در خواست کرده بود برایش آگهی تسلیت بنویسیم و عکسش را چاپ کنیم. شماره تماسش را هم نوشته بود. گفتم بد نیست بهاو زنگی بزنم و زدم, گفت: «الو؟»
اسمش مونا بود. گفتم: «اوه، سلام. من از دفتر روزنامهی اسپوکس من ریویو زنگ میزنم. برای کار مربوط به، خدمت شما, عرض کنم، شوهر مرحوم شما.»
«اوه، پس نامهی مرا دریافت کردهاید؟ خیلی خوشحالم که تماس گرفتید. شک داشتم کسی آنجا به نامهی من توجهی داشته باشد.»
با یادآوری آموزش های لویس، جواب دادم: «این یک کار مقدس است، خانم. برای ما خیلی جدی است.»
«اوه، کار خوبی میکنید - عالی است - و، ببینم، به نظر شما ایرادی ندارد که خود من آگهی تسلیت را بنویسم؟ دست به قلم من خوب است و نمیدانید چه قدر دوست دارم عکس شوهرم را - اسمش «دین» (۷۷) بود - خودم انتخاب کنم. خیلی دوست دارم عکسش با مطلب یادنامهاش - یادنامهی من - برای چاپ در روزنامه کار خودم باشد.»
نمیدانستم که روزنامهاجازهی نوشتن آگهی تسلیت را بهاو میدهد یا نه. در ضمن، میدانستم که عموما فقط عکس افراد سرشناس در بخش درگذشتگان کار میشود. ولی همان موقع در قسمت بالای میز چشمم به یادداشتهایی پاکیزه با دستخط لویس افتاد که زیر شیشهی میز گرفتار شده بودند. به توانایی او در نظم و ترتیب درود فرستادم. در حالی که آنها را مرور میکردم، گفتم: «بسیار خب، بسیار خب. بله، بله، ایرادی ندارد که خودتان آگهی تسلیت را بنویسید.»
مکثی کردم و سپس با صدای بلند پاسخ مربوطه به چنین درخواستی را خواندم «از آنجا که میدانیم در زمان سوگواری مایل هستید با کلماتی درخور، یاد عزیز شما گرامیداشته شود...»
«اوه، چه دلنشین است.»
«اما با پوزش فراوان باید اعلام کنیم که برای انجام آن باید هزینهای اضافه پرداخت کنید.»
گفت: «آه، عجب، من نمیدانستم. چه قدر اضافه؟»
«پنجاه دلار.»
«وای، آن که خیلی پول است.»
گفتم: «بله، درست است.»
آن مبلغ یک پنجم کرایه خانهیخودم بود. مونا پرسید: «بابت عکس چه؟ هزینهی اضافهی آن چه قدر میشود؟»
«بستگی بهاندازهی عکس دارد.»
«کوچکترین اندازه چه قدر میشود؟»
«آن هم پنجاه دلار »
«پس کل این کارها برای شوهرم صد دلار هزینه برمیدارد.»
«بله»
«نمیدانم از پس آن بربیایم یا نه. آخر من یک معلم بازنشسته هستم با یک حقوق بازنشستگی ثابت.»
پرسیدم: «چه درس میدادید؟»
«من چهل و پنج سال در مدارس ابتدایی ناحیهی«میدو هیلز» درس میدادم. بیشتر به کلاس دومیها. معلم سه نسل از دانش آموزان بودهام.»
به آن افتخار میکرد؛ حتی بر خودش میبالید.
«این را هم بگویم که من نوههای سه تا از محصلانم را درس دادهام.»
گفتم: «خب البته، ببینید»،
تصمیمیبرق آسا و ناسنجیده گرفتم تا حال آن مردک سرکفگیر را حسابی بگیرم»،
« ما یک نرخ ویژه هم برای، خدمت شما عرض کنم، کارکنان بازنشستهی نهادهای عمومیداریم. بنابراین نرخ آگهی شما و عکس شوهرتان، به عبارتی، سر جمع بیست دلار میشود. با این مبلغ که مشکلی ندارید؟ »
- «بیست دلار؟ بیست دلار؟ البته که میتوانم این پول را بدهم. بله، عالی است. اوه، متشکرم. متشکرم.»
«خواهش میکنم خانم. خب، حالا بگویید ببینم، کی میخواهید آن را کار کنیم؟ »
«واقعیت اش، من به پسرها و دخترهایم گفتهام که فردا در روزنامه چاپ میشود.»
«فردا؟ »
«بله، آخر مراسم تشییع جنازه فردا برگزار میشود. خیلی دوست دارم آگهی هم همان روز چاپ شود. ایرادی ندارد؟ امکانش هست؟ »
نمیدانستم امکانش هست یا نه، اما طوری که انگار بدانم، گفتم: «اجازه بدهید با بچه های قسمت صفحه بندی صحبت کنم. چند دقیقه دیگر دوباره به شما زنگ میزنم. خوبه؟ »
«آه البته، البته من پای تلفن منتظر میمانم.»
خداحافظی کردیم و من روی صندلی ام ولو شدم. روی صندلی لویس. چه کار کرده بودم؟ قولی داده بودم که نمیتوانستم به آن عمل کنم. از یک تا صد شمردم تا روحیهی مناسبی پیدا کنم و سپس به طرف دفتر رئیس به راهافتادم.
پرسید: «چه میخواهی؟»
«فکر کنم گند زدهام.»
گفت: «نه بابا، واقعا مایهی تعجب است، نه؟»
خیلی دوست داشتم دست ببرم و طعنه دانش را از حلقومش بکشم بیرون. جواب دادم: «زنی هست که شوهرش مرده و میخواهد آگهی تسلیت بنویسد و عکس او هم چاپ شود.»
«باید هزینهی اضافه بپردازد.»
«میدانم. روی میز لویس خواندم، ولی به گمانم درست نخواندمش.»
«چه قدرش را درست نخواندی؟»
«خب، به گمانم هزینهی آگهی و عکس دلخواهش روی هم باید صد دلاری بشود..»
«تو چه قدر گفتی؟»
«بیست تا.»
«پس بهاو هشتاد درصد تخفیف دادهای؟»
«فکر کنم.»
صاف توی چشم هایم زل زد. تجزیه و تحلیلم کرد. او زمانی به خاطر گزارشی دربارهی یک سندیکای دارویی روستایی نامزد دریافت جایزه پولیتزر شده بود.
گفتم: «یک مطلب دیگر هم هست.»
«بله؟»
از فرط عصبانیت کلمات از دهانش درنمیآمدند.
«به آن زن گفتم که آگهیاش را فردا کار میکنیم.»
گفت: «ای زمین و آسمان. مرده شورت را ببرند، بچه.»
به نظرم میخواست اخراجم کند، مرا از دفترش بیرون بیندازد، از ساختمانش، از شهرش و کشورش. ولی ناگهان پی بردم که غصهی لویس را میخورد و از مرگ او عصبانی است. البته که بود. هر چه بود آنها دو دهه با هم کار کرده بودند. با هم دوست بودند. من هم به همین دلیل سعی کردم خشم مقطعی او را ببخشم. و کمی هم بخشیدمش.
گفتم: «از شما عذر میخواهم.»
گفت: «خب، بهاین میگویند بز آوردن»،
و به پشتی صندلی اش تکیه داد.
«گوش کن ببین چه میگویم پسر. میدانم که توی شرایط سختی هستی. این کار تو نیست، میدانم، ولی این جا روزنامه است و ما همه چیز را بر مبنای اندازهی ستونها در صفحاتمان میسنجیم. درست نمیگویم؟ما مجبوریم در مورد کارهایی که در توانمان هست یا نیست تصمیمهای دشواری بگیریم، درحالی که حالا تو به آن زن - آن زن بیچاره - قول دادهای که آن قسمت را در شمارهی فردای روزنامه در اختیارش بگذاری و بهاین ترتیب، گند زدهای به شکل و شمایل کار من. درست نمیگویم؟»
گفتم: «بله، حق با شماست.»
انگشتانش را لای موهایش برد (پدرم هم هر وقت توی هچل میافتاد همین کار را میکرد)، به سرعت تصمیمیگرفت، گوشی را برداشت و به کسی زنگ زد.
گفت: «هی چارلی، منم. جا برای یک آگهی تسلیت دیگر داری؟ همراه با عکس؟ »
صدای داد و فریاد مرد دیگری را از آن سر خط شنیدم. سردبیر گفت: «میدانم، میدانم، ولی قضیه مهم است. خانوادگی است.»
سردبیر به داد و فریاد بیشتری گوش داد و بعد هم به یکی دیگر تلفن کرد. سپس رو به من گفت: «درست شد. یک باکس در اختیار آن زن میگذاریم.»
گفتم: «ولی این که کافی نیست؟»
«مجبور است یک هایکو بنویسد، مگر نه؟»
میخواستم بهاو یادآوری کنم که هایکوها ربطی به مرثیه نداشتهاند ولی بلافاصله پی بردم که دربارهی این نظریهی ادبی اطمینان کامل ندارم.
پرسیدم: «حالا من چه کار باید بکنم؟»
«آگهی و عکس تا ساعت سه باید این جا باشد.»
ساعت نزدیک یک بود. پرسیدم: «چه طور آنها را بیاورم؟»
- «خب، مجبوری دست به کاری دیوانه وار بزنی، مثل پریدن توی یک ماشین، راندن به سوی خانهی آن زن، گرفتن آگهی تسلیت و عکس، و برگشتن به اینجا.»
گفتم: «ولی من که ماشین ندارم؟»
«ببینم، گواهینامه داری؟»
«آره، دارم.»
«خب، پس چرا نمیروی یکی از ماشین های روزنامه را بیرون بکشی و به کار نکبتی ات برسی؟»
مثل برق رفتم، ماشین را گرفتم و در حال لعنت فرستادن به لویس و مرگ زودهنگامش، و بعد عذرخواهی از او به خاطر این لعنت فرستادن، طول خیابان «میپل» را به سمت خانهی کوچک بیوه زن در خیابان فرانسیس طی کردم. خانهای سبزرنگ بود با نردههایی سفیدرنگ در جلویش، تقریبا به ارتفاع سی سانتیمتر. نردهای بی مصرف. جلوی هیچ موجودی را نمیتوانست بگیرد. زنگ در را به صدا در آوردم و مدتی طولانی منتظر ماندم تا پاسخی از طرف زن - مونا، اسم اش مونا بود - بشنوم. زنی لاغر و استخوانی با موهای تنک بود و پوستش به نسبت یک زن سفید پوست، تیره میزد. دست کم هشتاد سال سن داشت. شاید هم نود و یا حتی پیرتر از آن در ذهنم ضرب و تقسیم کردم: موقعی که این زن متولد شده، جرونیمو هنوز زنده بودهاست.
بهاندازهی یک کلاغ سیاه عمر کرده، نه، خیلی کوچکتر از آن است که کلاغ سیاه باشد.
بیشتر به سار میماند. گفت: «سلام.» گفتم: «سلام مونا. من از روزنامه «اسپوکس من» آمدهام. تلفنی با هم صحبت کردیم.»
«آها بله، آها بله. لطفا بیا داخل.»
پشت سرش وارد اتاق نشیمن شدم. آهسته و با عذاب روی یک صندلی چوبی نشست. به گمانم ضعیف تر و شکننده تر از آن بود که روی یک صندلی نرم ولو شود. من هم روی کاناپه نشستم. دور و برم را که خوب نگاه کردم متوجه شدم هر مبل و اثاثیهای، هر تابلو نقاشی، هر شمعدانی و خرت و پرت دیگر از من بیشتر عمر دارد. عمر اغلب اشیاء آن جا حتی احتمالا از عمر پدر و مادر من هم بیشتر بود. عکس های مونا، مردی که به نظرم شوهرش بود، پنج شش بچه و ده بیست نوه را دیدم. به گمانم بچه ها و نوههای خودش بودند. عجب بساطی، بچه هایش پیرتر از پدر و مادر من بودند و نوه هایش بزرگتر از خود من.
گفتم: «خانهی قشنگی دارید.»
«من و شوهرم شصت سال اینجا زندگی کردهایم. پنج بچهمان را همین جا بزرگ کردیم.»
«بچه هایتان حالا کجا هستند؟ »
«اوه، آنها در تمام کشور پخش و پلا هستند. ولی همهشان ظرف امشب و فردا با هواپیما به اینجا میآیند. پدرشان را خیلی دوست داشتند. ببینم، تو هم پدرت را دوست داری؟»
پدرم یک آدم دروغگوی همیشه مست بود. جواب دادم: «بله، پدرم را خیلی زیاد دوست دارم.»
«عالی است. تو پسر خوبی هستی. یک پسر خیلی خوب.» به من لبخند زد. متوجه شدم که فراموش کردهاست من چرا آنجا هستم.
«خانم، راجع به آگهی تسلیت و عکس؟ »
هاج و واج گفت: «بله؟ »
«ما به آنها نیاز داریم: آگهی تسلیتی که برای شوهرتان نوشتهاید و همچنین عکس اش.»
تازه آن موقع یادش آمد.
«آها بله، آها بله. آنها را همین جا توی جیبم گذاشتهام.»
عکس و آگهی را به دستم داد. همان طور کهانتظار میرفت آگهی را ناشیانه نوشته بود، و کوتاه، کهاین یکی جای شکر داشت. مرد توی عکس بسیار جذاب بود. سربازی با یونیفورم، موهای سیاه، چشم های آبی. نمیدانستم عکس را قبل از کشتن کسی گرفته بود یا بعد از آن.
پرسید: «شوهرم مرد خوش تیپی بود، این طور نیست؟ »
«بله، خیلی خوش تیپ بودهاست.»
«نمیدانستم کدام عکسش را به شما بدهم. منظورم آن است که شاید بهتر میبود عکس جدیدتری برای شما میآوردم تا قیافه سالهای آخر عمرش را میدیدید. البته همان طور جذاب مانده بود. ولی بعد که خوب فکر کردم، دیدم نه، باید قشنگترین عکسش را در اختیارتان بگذارم. همه باید شوهرم را در بهترین حالتش ببینند. به نظر تو رمانتیک نیست؟ »
جواب دادم: «البته. شما حتما خیلی او را دوست داشتهاید؟»
«اوه، بله، او نود درصد انسان کاملی بود. میدانی که هیچ کس صددرصد کامل نیست. ولی او به آن سطح، نزدیک بود؛ خیلی نزدیک»
شور و احساسش مهار نمیشناخت. گفتم: «ببینید خانم، با عرض معذرت، من باید اینها را هر چه سریع تر به روزنامه برسانم وگرنه نمیتوانیم آنها را چاپ کنیم.»
«اوه، نگران نباش مرد جوان. عجلهای در کار نیست.»
حالا دیگر من هاج و واج مانده بودم. پرسیدم: «ولی من فکر میکردم که مراسم تشییع جنازه فردا برگزار میشود؟»
«آخ، نه، احمقانهاست، من شش ماه پیش شوهرم را دفن کردم. در گورستان سربازان قدیمی. آخر او در روز حمله نیروهای متفقین به آلمانها در ساحل نورماندی فرانسه در سال ۱۹۴۴ در جنگ شرکت کرده بود.»
« و بچه هایتان؟»
«اوه، آنها برای مراسم تشییع جنازه به این جا آمدند ولی بعد رفتند.»
اما در عین حال طوری به دور و بر اتاق نگاه کرد که انگار آنها را میبیند. شاید هم وضعیت آنها را در همان روز به یاد میآورد؛ بچه هایی که با حالتی بی تفاوت در آن خانه جمع شده بودند و سپس با همان بی تفاوتی هر یک به خانه های خود بازگشته بودند. یا شاید هم اصلا همه آنها چیزی نبودند جز ارواح، ارواح، ارواح.
زن مرا میترساند. شاید این خانه پر از ارواح بود. هول برم داشت نکند روح لویس همان آن دست روی شانهام بگذارد و بخواهد با ملایمت اشتباهاتم را تصحیح کند.
پرسیدم: «مونا، شما این جا تنها زندگی میکنید؟» البتهاصلا دوست نداشتم جواب این سوال را بدانم.
- «نه، نه... خب، راستش، به گمانم آره. ولی هنری من در حیاط پشتی دفن شدهاست.»
«هنری؟ »
«گربهام. اوه، گربهی نازنینم.»
و بعد از هنری و ماجرای مرگش برایم گفت. گربه بیچاره، که مثل خود مونا جفت اش را از دست داده بود، بعد از فوت شوهر, مونا دچار افسردگی شده بود. گربه و زن، هر دو، سوگوار شده بودند.
گفت: «میدانی، یکبار در جایی خواندم که غم و غصه میتواند عامل سرطان باشد. به نظرم واقعیت داشته باشد. دست کم در مورد گربه ها صدق میکند، چون هنری من هم به همین درد، سرطان خون، مبتلا شد. گربه ها در همه حال در معرض ابتلا بهان هستند چون خیلی شاهد مرگ هستند. بله، واقعا هستند.»
به همین جهت با کمک خیریه و مهر و محبت های دامپزشک ترتیبی داده بود تا هنری اش از دست آن درد خلاص شود.
از من پرسید: «آن اصطلاح قلمبه سلمبه در مورد کشتن گربه ها را میدانی؟»
جواب دادم: «یوتاتازیا .»
«آره، خودش است. همان کلمهاست. کلمهی قشنگی است، نه؟ به نظر تو قشنگ نمیآید؟ »
«آره، قشنگ است.»
گفت: «آن وقت کلمه به این قشنگی را برای یک چیز غم انگیز و ناخوشایند به کار میبرند!»
«آره، همین طور است.»
«آدم میتواند خیلی راحت اسم دخترش را یوتانازیا بگذارد. اصلا جلب توجه نمیکند اگر کسی معنای آن را نداند.»
گفتم: «به نظرم همین طور باشد.» گفت: «یوتانازیا، میتواند یک اسم زیبا برای دختری زیبا باشد.»
گندش بزنند , یک دفعه در خیال دیدم که شاهزاده یوتانازیا , دختر تزار نیکلای, دارد با اسبش بر جلگهی برف پوش سیبری میتازد.
مونا گفت: «گربهام آنقدر مریض بود که دیگر زندگی برایش عذاب آور شده بود.»
و بعد برایم تعریف کرد که چه طور گربه را توی دستاش نگه داشته تا دامپزشک بهاو آمپول مرگ بزند. و آه، چه طور موقع کند شدن ضربان قلب و ریتم نفسهای او تا لحظهی توقف کامل, گریه کرده بود. او دیگر مرده بود، مرده، مرده. بعد هم او را به خانه آورده و به حیاط پشتی برده بود. او را در گودالی دفن کرده بود که پسر همسایه در ازاء مبلغی کنده بود. حتما آن پسر همسایه حول و حوش پنجاه سال سن داشت. ادامه داد: «خیلی دعا کردم. میخواستم به گوش خداوند برسانم که گربهی من لیاقت بهشت را دارد. البته نمیخواستم هنری به بهشت گربه ها برود. ابدا. میخواستم او برود و شوهرم را پیدا کند. میخواستم هردوتاشان منتظر من بمانند.»
و بدین ترتیب این زن ساعتها دعا کرد. مگر کسی هم هست که در چنان لحظاتی وقت دقیق دستش باشد؟
بعد هم کنار جسد گربهاش زانو زد؛ کاری دردآور، چون زانوهایش دیگر ناتوان و فرسوده شده بودند .- درست مثل اتومبیل مدل قدیمیسدان در پارکینگ خانه شان - و هنری را توی قبرش گذاشت و رویش نمک ریخت.
گفت: «یک بار در جایی خواندم که مصریان باستان روی جسد مردگانشان نمک میریختهاند چون معتقد بودهاند که با این کار آنها زودتر به بهشت میروند. مطلبی که خواندم همین را میگفت.»
حین ریختن نمک روی جسد گربه چند دانهاز آن هم توی چشم های خودش رفته و آنها را سوزانده بود.
ادامه داد: «و باید اعتراف کنم که با شنیدن صدای میو هنری نزدیک بود توی آن قبر بیفتم، یک میو آهسته بود. به زحمت شنیدمش ولی شکی در مورد آن نداشتم. دستام را روی سینهاش گذاشتم و دیدم قلبش به آرامیمیزند. خیلی آرام میزد ولی من احساسش میکردم. باورم نمیشد. نمک او را به زندگی برگردانده بود.»
گندش بزنند، با خود فکر کردم، دامپزشک لعنتی بهاندازه کافی مایع مرگ به گربه تزریق نکرده بود. گند، گند، گند. گفتم: «وای، وحشتناک است.»
«نه، اتفاقا برعکس، خوشحال بودم. گربهام زنده بود. به خاطر نمک. به دکترم زنگ زدم...» .
«منظورتان حتما دامپزشک است دیگر؟» |
نه، به دکتر خودم زنگ زدم، اد ماراشی ، و بهاو گفتم که معجزه شده و نمک، هنری را به زندگی برگرداندهاست.»
از دست این امید ناشی از کهولت سن میخواستم هوار بکشم. میخواستم تا سر قبر لویس یک نفس بدوم و نمک روی او بریزم تا پا شود، جای مرا بگیرد و مجبور شود این قضیه را بشنود. خب آخر این شغل او بود؛ وظیفهی او بود.
پیرزن گفت: «و باید اعتراف کنم که دکتر هم حیرت زده شده بود چون گفت که با دامپزشک تماس گرفته و هر دو با هم میآیند. طولی نکشید که هر دو سر رسیدند. فکرش را بکن! دو دکتر فقط با یک تماس، آن هم از یک خانه! این روزها دیگر شاهد چنین اتفاقاتی نیستیم، مگر نه؟ »
این اتفاق فقط زمانی رخ میدهد که مردانی خوش قلب بخواهند به کمک زنی حساس و شکننده در آستانه سفر آخرت بشتابند.
و بدین ترتیب ماجرای رفتن دکترها به بالای سر گربه و ور رفتن با او را برایم شرح داد. و وای، چه تلاشی کرده بودند تا او را به حیات برگردانند ولی به دلیل کمبود نمک در جهان موفق نشده بودند. به همین جهت فقط توانسته بودند زن را حین خواندن سرود و دعا و دفن هنری همراهی کنند. و آه، بله، دکتر ماراشی قسم خورده بود که برنامهی نمک را در مورد شوهر او نیز پیاده کردهاست.
گفت: «دکتر ماراشی خودش به من گفت که روی شوهرم نمک ریختهاست ولی چاره ساز نبودهاست چون بعضی آدمها آن قدر بیمار بودهاند که نمک نمیتواند کاری برای آنها بکند.»
طوری به دور و بر اتاق نگاه کرد که انگار انتظار داشت همان موقع شوهر و گربهاش مقابل چشمانش پدیدار شوند. چنانچه مدام از یاد ببرید که مردگان مردهاند، مهارت تان در سوگواری چه قدر بالا میرود؟
وقت اش رسیده بود که بزنم به چاک.
گفتم: «از شما خیلی عذر میخواهم، خانم. واقعا خیلی. ولی من باید با این نوشته و عکس به روزنامه برگردم.»
پرسید: «آن عکس شوهرم است؟ »
«بله. »
«و آن هم آگهی تسلیت اش است؟»
«بله، همان است که خودتان نوشتهاید.»
«یادم هست، یادم هست.»
آن دو اثر تاریخی را در دستهایم خوب ورانداز کرد. پرسید: «آنها را به من پس میدهی؟»
«ببخشید؟»
«عکس و نوشته را میگویم. تنها یادگاری های شوهرم هستند. آخر او مردهاست، میدانستی؟»
جواب دادم: «بله، میدانم.»
«او در روز حملهی متفقین به آلمان ها در ساحل نورماندی در جنگ شرکت کرده بود.»
گفتم: «اگر اینها را به شما پس بدهم دیگر نمیتوانم توی روزنامه چاپ شان کنم.»
جواب داد: «اوه، نمیخواهم توی روزنامه کارشان کنی. شوهر من آدم خیلی منزوی و گوشه گیری بود.»
با خودم گفتم: وای لویس، تو یک کلمه هم در مورد این مرگها با من حرف نزده بودی.
گفتم: «حالا دیگر باید بروم.»
میخواستم با سر بروم توی در، تا هر چه سریع تر از دست این خانهی آتش گرفته خلاص شوم.
گفت: «باشه، باشه. زحمت کشیدی به دیدن من آمدی. دوباره میآیی؟ آخر میدانی، من عاشق مهمان هستم.»
گفتم: «حتما.»
دروغ گفتم. میدانستم که به خاطر جنونش باید به کسی زنگ بزنم. شک نبود که دیگر نمیتواند مراقب خودش باشد. میدانستم که باید با پلیس یا دکترش تماس بگیرم و یا بچه هایش را گیر بیاورم و آنها را در جریان بگذارم.
میدانستم که مسئولیت جان او -جان این غریبهی عزادار و آشفته حال - به گردن من است ولی از طرفی، من جوان بودم و وحشت زده.
بنابراین او را در ایوان خانهاش به حال خود رها کردم. از نبش خیابان که پیچیدم هنوز داشت برایم دست تکان میداد.
با خود گفتم: آه لویس، تو هنوز با منی، تو هنوز با منی؟
با ماشین روزنامهاز شهر زدم بیرون و وارد اتوبان شدم. سه ساعت رانندگی کردم تا به ساحل دریاچهی «سوپ» رسیدم؛ دریاچهای در داخل کشور، سرشار از آهن و کلسیم و نمک. اجداد و نیاکان من به مدت صدها سال برای شفا بهاین نقطه آمده بودند. حالا اثری از هیچ یک نمانده بود، همه یا در اثر بیماری و یا خودکشی مرده بودند. چرا این همه به قدرت اعجاب آور این آب ایمان داشتند، در حالی که هیچ گاه نتوانسته بود تا مدت زیادی از جان آنها محافظت کند؟
در حالی کهاحتمالا هیچگاهاز جان آنها محافظت نکرده بود؟ ولی تو، لویس، تو هیچوقت از مرگ نمیترسیدی، درست نمیگویم؟ تو میخندیدی و سر خودت را گرم میکردی. و تو با اندوه و دعاهای راستینت به مردگان احترام میگذاشتی.
در ساحل ایستادم و برای مردگان دعا کردم. تحسینشان کردم. دل به امیدی احمقانه بسته بودم که دریاچه دردهای کوچکم را شفا خواهد داد. بعد هم همهی لباس هایم را از تن در آوردم و لخت به آب زدم. خدایا، من نمیخواهم امروز یا فردا بمیرم، ولی دوست هم ندارم که تا ابد زنده بمانم.
- ۹۹/۰۹/۲۴