شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

بارتلبی محرر- قسمت چهارم

دوشنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۹، ۱۲:۴۲ ق.ظ

 گاهی وکیل مدافعه‌ای که با من همکاری حرفه‌ای داشت، به دفترم می‌آمد و چون آنجا جز جناب محرر فرد دیگری را نمی‌دید، می‌کوشید درباره‌ اینکه کجا رفته‌ام اطلاعات دقیقی از او کسب کند؛ اما بارتلبی بی‌حرکت وسط دفتر می‌ایستاد. بی آنکه به صحبت‌های بیحاصل او کمترین وقعی بنهد. نتیجه ‌آنکه وکیل مدافع  مذکور پس از آنکه مدتی او را در آن حالت نظاره می‌کرد، دست از پا درازتر پی کارش میرفت- بی‌آنکه ذره‌ای مطلع تر از هنگامی‌باشد که آمد. همچنین، هرگاه لایحه حساسی تنظیم می‌شد و اتاق مملو از وکلای دعاوی و شهود بود و کارها با شتاب انجام می‌گرفت، یکی از آقایان حقوقدان شدیدأ مشغول حاضر در مکان، با مشاهده بارتلبی کاملا فارغ از هر کار و تلاش، از او درخواست می‌کرد تا تند و سریع خود را به دفترش (دفتر آقای حقوقدان) برساند و اسنادی را برایش بیاورد. در این حالت، بارتلبی با خونسردی تمام از انجام آنچه‌از او خواسته شده بود امتناع می‌کرد و همچنان بیکار می‌ماند. آن وقت آقای وکیل، مبهوت، براندازش می‌کرد و به سوی من سر می‌چرخاند. و من چه می‌توانستم بگویم؟

آخرالامر، واقف شدم که در جمع آشنایان حرفه‌ای‌ام، زمزمه‌ای حیرت آلود دهان به دهان و گوش به گوش می‌گشت مبنی بر اینکه مخلوقی شگفت انگیز را در دفترم مسکن داده‌ام. این موضوع بسیار نگرانم کرد و چون این دلهره به مخیله‌ام راه یافت که مبادا بارتلمبی عمرش دراز باشد و برای زمانی طولانی دفترم را اشغال کند و به ‌اقتدارم خدشه وارد سازد و موجب سردرگمی‌مراجعین شود؛ و اعتبار شغلی ام را به خطر بیندازد و بی آبرویی به بار آورده و افسردگی عمومی ‌را بر دفترم سایه‌افکن سازد و تا آخرین سکه پس اندازش جسم و جان به جان آفرین تسلیم نکند (به یقین روزانه بیش از پنج سنت خرج نمیکرد)؛ و در نهایت چه بسا بیشتر از من عمر کند و به دلیل اقامت دائم در دفترم مدعی تملک آن بشود و محق هم شناخته شود؛ همچنان که تمامی‌این پیش بینی‌های منحوس بیشتر و بیشتر در دهنم انباشته می‌شدند و رفقایم بیدعوت ابراز نظرهای بی امانشان را از لحظه ورود به دفتر نثارم می‌کردند، دگرگونی عظیمی‌در وجودم شکل گرفت.

 مصمم شدم تمام توش و توانم را به کار گیرم و برای همیشه خودم را از شر این بختک تحمل ناپذیر خلاص کنم. لیکن، قبل از درانداختن طرحی پیچیده برای نیل بدین مقصود، ابتدا به شکلی سهل و ساده قضیه‌ی رفتن دائمی ‌بارتلبی را به‌اختیار شخص خودش سپردم. با لحنی متین و جدی، موضوع را برایش توضیح دادم تا با احتیاط و مانند آدمی ‌بالغ آن را بررسی کند؛ اما، پس از سه روز تامل در این باره، به‌اطلاعم رساند که بر عزم اولیه خویش پابرجاست؛ خلاصه‌اینکه ترجیح می‌دهد نزد من بماند. ضمن بستن تمام دکمه‌های سرداری ام، به خود می‌گفتم، چه باید بکنم؟ واقعا چه باید بکنم؟ کدام کار رواست؟ به حکم وجدان با این مرد، یا بهتر بگویم با این شبح، چه باید بکنم؟ ضروری است خودم را از قیدش برهانم؛ او ناگزیر به رفتن است، ولی چگونه؟ نمی‌توانی او را بیرون بیندازی، این بنده خدای بینوا، بیرمق و بی اعتنا را , تو نمیتوانی چنین موجود در مانده‌ای را از دفترت برانی, هرگز با چنین شقاوتی خودت را بی آبرو نمیکنی. نع، این کار را نمی‌کنم، نمی‌توانم بکنم. ترجیح می‌دهم بگذارم اینجا بماند و بمیرد و بعد جنازه‌اش را در جرز دیوار دفن کنم. خب، پس چه می‌خواهی بکنی؟ هر قدر هم چرب زبانی کنی، از اینجا تکان نمی‌خورد. رشوه هم بدهی، آن را زیر وزنه، روی میز خودت میگذارد؛ خلاصه‌اینکه کاملا آشکار است که ترجیح می‌دهد به تو آویزان بماند. پس ناچاری دست به‌اقدامی‌جدی و غیر معمول بزنی. چه‌اقدامی؟ قطعا نمیتوانی او را به دست پاسبان بسپاری تا این بخت برگشته بی گناه را به حبس بیندازد و تازه به چه جرمی ‌می‌توانی خواهان چنین اقدامی‌باشی؟ آیا ولگرد است؟ چون نمی‌خواهد ولگرد باشد، قصد داری او را جزو ولگردها قلمداد کنی؟ این عمل بی اندازه باطلی است, یافتم: قادر به‌امرار معاش نیست: این هم اشتباه‌است، زیرا بی هیچ شبهه‌ای او معیشتش را تأمین می‌کند و می‌تواند به نحوی انکارناپدیر اثبات نماید که‌از استطاعت لازم برای تأمین حوائجش برخوردار است. این راه چاره هم کارساز نیست. حال که‌او مرا ترک نمی‌کند، من باید او را ترک گویم؛ دفترم را تغییر میدهم؛ به جایی دیگر نقل مکان می‌کنم و به‌او هشدار می‌دهم که چنانچه سر و کله‌اش در محل کار تازہام پیدا شود، علیهاش به عنوان متجاوز به حریم خصوصی شکایت می‌کنم و خواهان پیگرد قانونی اش میشوم.

مطابق این تصمیم، روز بعد او را چنین مخاطب قرار دادم: « به نظرم می‌رسد این دفتر زیادی با  شهرداری فاصله دارد. هوای این محله هم ناسالم است. در یک کلام، قصد دارم هفته آینده تغییر مکان بدهم و دیگر به خدمات تو نیازمند نیستم. این مطلب را حالا به‌اطلاعت رساندم تا به فکر جای دیگری برای خودت باشی.»

پاسخی نداد و سخن دیگری هم بینمان رد و بدل نشد, در روز مقرر، گاری و کارگر گرفتم و رهسپار دفترم شدم و چون اثاثیه ‌اندکی داشتم، اسباب کشی چند ساعت بیشتر طول نکشید. تمام مدت، محرر پشت پرده - که دستور دادم آخر از همه آن را جمع کنند - ایستاده ماند. پرده را پس زدند و هنگامی‌که مانند ورق کاغذی غول آسا تا خورد، بارتلبی را به یگانه ساکن بی حرکت دفتری عریان بدل کرد. در آستانه در ایستادم و لحظه‌ای او را برانداز کردم - در حالی که چیزی از درون ملامتم می‌کرد. دوباره وارد دفتر شدم، دست در جیب - و - و دل نگران

« خدانگهدار بارتلبی: دارم میروم - خدا نگهدار، امیدوارم پروردگار خودش هر طور مصلحت باشد به زندگی‌ات برکت بدهد. این را هم بگیر! »

 و چیزی در دستش گذاشتم که بارتلپی رهایش کرد و بر زمین افتاد. آن گاه - شاید بیانش به‌این شکل عجیب باشد. از او، که‌این همه مدت آرزو داشتم از شرش خلاص شوم، دل کندم.

پس از استقرار در محل جدید، تا یکی دو روز در را قفل می‌کردم و به شنیدن هر صدای پایی در راهروها از جا می‌پریدم. هنگامی‌که پس از غیبتی کوتاه به دفترم بازمی‌گشتم، قبل از آنکه کلیدم را در قفل بیندازم، لحظه‌ای در آستانه در درنگ می‌کردم و با دقت گوش می‌سپردم؛ اما این دلهره‌ها بی اساس بود؛ بارتلبی هرگز سراغم نیامد. گمان می‌بردم همه چیز به خوبی سر و سامان گرفته، تا اینکه مردی با قیافه‌ای مشوش به ملاقاتم آمد و سؤال کرد آیا همان شخصی هستم که تا ایام اخیر دفتر شماره ....... وال استریت را در اجاره داشتم.

به دلم بد آمد و لبریز اضطراب پاسخ مثبت دادم. مرد غریبه، که معلوم شد وکیل دعاوی است، گفت: « پس جناب عالی مسئول مردی هستید که‌ آنجا باقی گذاشته‌اید. حاضر به نسخه برداری نیست؛ از انجام هر کاری سر باز می‌زند، می‌گوید ترجیح میدهد چنین نکند؛ حاضر هم نمی‌شود آن مکان را ترک کند. »

در حالی که درونم غوغا بود، با تظاهر به آرامش، گفتم: «خیلی متأسفم، حضرت آقا، اما مردی که به‌او اشاره کردید، فی الواقع، هیچ نسبتی با من ندارد- نه خویشاوند من است و نه کارآموزم - بنابر این، نباید مرا در قبالش مسئول بدانید. »

 « شما را به خدا، بگویید او کیست؟ »

« قطعأ قادر نیستم در این مورد اطلاعی به شما بدهم. چیزی درباره‌اش نمی‌دانم. قبلا او را در مقام محرر به کار گماشتم، اما از چندی پیش دیگر برایم کار نمی‌کرد.»

 « بسیار خب، پس خودم قضیه را رفع و رجوع می‌کنم، صبحتان به خیر باشد، حضرت آقا »

 چند روز گذشت و دیگر خبری نشد؛ و گرچه‌اغلب احساس شفقتی عاجل مرا بر می‌انگیخت که به محل کار سابقم سر بزنم و از احوال بارتلبی بینوا اطلاع حاصل کنم، لیکن نازک طبعی مهمی‌که دلیلش را نمی‌دانم مانعم می‌شد. چون هفته‌ای دیگر هم سپری شد و خبر تازه‌ای به من نرسید، با خود گفتم، حتما تا حالا قضیه دیگر خاتمه یافته‌است، اما فردای همان روز، هنگامی‌که به دفترم رسیدم، با چند نفر مواجه شدم که مقابل در گرد آمده بودند و هیجانزده و عصبی انتظارم را می‌کشیدند. برآشفته ترینشان فریاد زد: « خودش است. دارد می‌آید. »

شناختمش، همان وکیل دعاوی بود که قبلا تنهایی سراغم آمده بود. شخصی فربه در میان آن جمع، که می‌دانستم مالک عمارت شماره ..... وال استریت است، به سویم پیش آمد و بانگ برآورد: « باید بی معطلی تشریف بیاورید و او را ببرید، حضرت والا! این آقایانی که مستاجرینم هستند، دیگر طاقت تحمل این وضع را ندارند، آقای ب ... »

 به وکیل دعاوی اشاره کرد: « او را از دفترش بیرون انداخته و حالا مردک اصرار دارد کل عمارت را در تصرف خود داشته باشد؛ روزها روی طارمی‌ها می‌نشیند و شبها نزدیک ورودی می‌خوابد، اسباب زحمت همه شده: موکلان کمتر مراجعه می‌کنند بیم آن می‌رود که غوغا برپا شود، باید بدون ذره‌ای تاخیر کاری بکنید.»

در برابر آن سیلاب متلاطم، بهت زده بر جای میخکوب شدم؛ در آن وضعیت، فقط می‌خواستم به دفتر جدیدم پناه ببرم و در را از داخل قفل کنم. بیحاصل بر این مطلب پافشاری کردم که بارتلبی به من ربطی نداشت . نه بیش از آنچه به سایرین مربوط می‌شد، بیهوده بود؛ من آخرین شخص شناخته‌ای شده‌ای بودم که با بارتلبی سر و کار داشت و آنان متوقع بودند که پاسخگوی این مزاحمت مهیب باشم. از ترس اینکه مبادا نامم در جراید بیاید (آن چنان که یکی از حاضران سر بسته به‌این امر تهدیدم کرد)، موضوع را مورد تأمل قرار دادم و آخرالامر گفتم اگر وکیل دعاوی ترکیبی بدهد که به طور خصوصی با محرر در دفتر خودش (دفتر وکیل دعاوی) گفت وگو کنم، آن روز بعد از ظهر نهایت تلاشم را به عمل خواهم آورد تا آنان را از دردسری که‌از آن گلایه داشتند خلاص کنم همین که‌از پلکان پاتوق سابقم بالا آمدم، چشمم به جمال بارتلبی روشن شد که در پاگرد، ساکت، روی طارمی‌نشسته بود. گفتم: « اینجا چه می‌کنی، بارتلبی؟ »

با ملایمت جواب داد: « روی طارمی‌نشسته‌ام. »

او را به دفتر وکیل دعاوی هدایت کردم، که سپس ما را تنها گذاشت.

گفتم: « بارتلبی، هیچ متوجهی که با پافشاری بر اینکه، بعد از اخراج از دفتر، ورودی عمارت را اشغال کنی، مرا حسابی به دردسر انداخته‌ای؟»

 پاسخی نداد. گفتم: «خب، از دو حال خارج نیست: یا تو باید کاری بکنی، یا آنکه باید در مورد تو کاری بکنند. حالا بگو ببینم دوست داری با چه نوع کسب و کاری مشغول بشوی. دلت میخواهد دوباره به کار نسخه برداری بپردازی؟ »

 « نع؛ ترجیح می‌دهم هیچ تغییری در وضعم ندهم.»

 « از کار در دکان خشکبارفروشی خوشت می‌آید؟ »

« این کار قید و بند زیاد دارد. از دکانداری خوشم نمی‌آید؛ اما مشکل پسند هم نیستم. »

 فریادم بلند شد: « قید و بند زیاد؟ پس چرا خودت مدام قید و بند میگذاری؟»

 انگار بخواهد قضیدای کم اهمیت را فی الفور فیصله بدهد، اضافه کرد: « ترجیح می‌دهم دکانداری نکنم.»

 « آیا کار در پیاله فروشی برایت مناسب است؟ آنجا به چشمهایت فشار نمی‌آید؟ »

« اصلا خوشم نمی‌آید؛ هرچند، همان طور که قبلا اشاره کردم، مشکل پسند نیستم. »

 سخاوت غیر معمولی او در سخن گفتن مرا سر شوق آورد. از جناحی دیگر هجوم آوردم.

« خب، حرفی نیست. دلت میخواهد داخل کشور به سفر بروی و برای بازرگانان تحصیلداری کنی؟ »

 « نع. ترجیح می‌دهم کار دیگری انجام بدهم. »

« سفر به‌اروپا چطور است، برای آنکه ملازم آقازادهای جوان باشی و با شیرین زبانیهایت او را سرگرم کنی، این کار به نظرت مناسب می‌آید؟»

 « ابدأ. گمان می‌کنم این کار هیچ ثباتی داشته باشد. دلم میخواد جابی ساکن باشم؛ اما مشکل پسند نیستم.»

کاسه صبرم لبریز شد و برای نخستین بار در طول ارتباط به ستوه‌ آورنده‌ام با او، حقیقتاً، دستخوش غضب شدم و هوار کشیدم: « حالا که‌این طور خوش داری، یک جا ساکن می‌شوی! اگر تا امشب این مکان را ترک نکنی، ناگزیر میشوم . در واقع همین الان ناگزیر هستم که ... که ... که خودم اینجا را ترک کنم!»

 چون هیچ تهدیدی به عقلم نرسید که‌امکان داشته باشد این مظهر بی تحرکی را بترساند و به‌اطاعت وادارد, چنین احمقانه و عبث سخنم را به پایان رساندم.

درمانده و مایوس از تلاش‌های بیشتر، شتابان از نزد او می‌رفتم که ناگاه راه حلی واپسین از مخیلهام گذشت - راه حلی که پیشتر کاملا نادیده گرفته شده بود. با ملاطفت آمیزترین لحنی که در آن موقعیت متلاطم برایم مقدور و میسر بود گفتم: « بارتلبی، آیا حاضری همین الساعه با من به منزلم بیایی؟ به دفترم نه، بلکه به محل سکونتم - و فعلا آنجا بمانی تا سر فرصت به نحو مناسب تو را سر و سامان بدهیم؟ راه بیفت، بیان همین الان یکراست به آنجا برویم! »

« نع. در حال حاضر، ترجیح می‌دهم اصلا وضعیتم را تغییر ندهم. »

در پاسخ چیزی نگفتم در عوض، با فرار ناگهانی و سریعم، به همه کلک زدم؛ هول زده ‌از عمارت بیرون آمدم؛ وال استریت را به سمت برادوی دویدم؛ با خیزی بلند سوار اولین تراموایی شدم که‌از راه رسید و از تعقیب در امان ماندم. همین که ‌ارامش به ضمیرم بازگشت، به وضوح، دریافتم که هر آنچه در توان داشته‌ام به‌انجام رسانده‌ام . چه در قبال در خواست‌های جناب مالک و مستاجرین محترمش و چه نسبت به تمایل شخص خودم و احساس وظیفه‌ام مبنی بر مساعدت به بارتلبی و مصون داشتنش از اذیت و آزارهای شدید. اکنون نهایت سعی و تلاشم بر این بود که کاملا فارغ البال و بی دغدغه باشم و وجدانم این کوشش را موجه می‌شمرد؛ هرچند عملا آن چنان که مطلوبم بود با موفقیت قرین نشد. از بیم آنکه مبادا مالک غضبناک و مستاجران به تنگ آمده‌اش بار دیگر سروقتم بیایند، چند روزی کارها را به منگنه سپردم و با درشکه لکنتی‌ام در محله‌های بالای شهر و حومه‌های نزدیک به گشت و گذارپرداختم، تا « جرسی سیتی » و «‌هاباکن» رفتم و دزدکی در « منتهن ویل » و « آستوریا » پرسه زدم. فی الواقع، بیشتر اوقاتم را در درشکه قراضه‌ام سپری کردم. هنگامی‌که دوباره قدم به دفترم گذاشتم، بنگر که یادداشتی از طرف صاحب ملک روی میزم لمیده بود.

با دسته‌های لرزان آن را گشودم. به‌اطلاعم می‌رساند که نگارنده نامه پاسبان خبر کرده بود و بارتلبی به جرم ولگردی به محبس افتاده بود. علاوه بر این، از آنجایی که من بیشتر از هر کس دیگر در مورد شخص اخیر الذکر مطلع بودم، ابراز امیدواری کرده بود که در محل حاضر شوم و در مورد ماوقع، اظهارنامه‌ای مناسب ارائه بدهم.

این اخبار تأثیری متناقض بر من گذاشت. ابتدا بر آشفته شدم؛ اما عاقبت اقدامات انجام گرفته را تقریبا تایید کردم. سرشت پرتکاپو و شتابزده صاحب ملک او را به‌ اتخاذ رویه‌ای رهنمون شده بود که گمان نمی‌کنم من هرگز تصمیم به‌انجامش می‌گرفتم؛ ولی در نهایت، تحت آن شرایط خاص، ظاهراً  یگانه طریق مؤثر بود. آن چنان که بعداً مطلع شدم، هنگامی‌که محرر بینوا شنید که قصد دارند او را به حبس موقت ببرند، کوچک ترین ممانعتی به عمل نیاورد، بلکه با همان حالت نزار و بی رمق و بی اعتنایی مختص خویش، بدون هیچ اعتراض، به‌این امر تن داد. چند عابر دلسوز و کنجکاو به آن جمع، که پاسبانها پیشاپیششان در حرکت بودند، پیوستند و بازو در بازوی بارتلبی، مانند مشایعت کنندگانی سوگوار و خاموش، در میان همهمه و گرما و شادمانی پرخروش شوارع اصلی در نیمروز تا مقصد همراهی شان کردند.

همان روزی که یادداشت به دستم رسید به محبس رفتم، یا درست تر بگویم به عمارت عدلیه. مامور مربوطه را جست وجو کردم، قصدم از مراجعه به آنجا را شرح دادم و مطلع شدم فردی که توصیفش کرده‌ام فی الواقع در آن مکان محبوس است. سپس به کارمند مذکور اطمینان خاطر بخشیدم که بار تلبی انسانی کاملا شریف و مستحق همدلی است، هرچند رفتارهای غیرعادی توضیح ناپدیری از او سر می‌زند. تمام آنچه می‌دانستم روایت کردم و کلامم را با این پیشنهاد به پایان بردم که بگذارند او حبس موقت را به سهل ترین شکل ممکن بگذارند تا تصمیمی‌در موردش اتخاذ شود که چنین ناگوار و سختگیرانه نباشد . هر چند خودم هم واقعا نمیدانستم چه می‌تواند باشد. به هر تقدیر، در فقدان هر گونه راه چاره و از سر ناگزیری محض، دار المساکین باید او را می‌پذیرفت. سپس درخواست کردم با او ملاقات کنم از آنجایی که‌اتهام ننگینی متوجهش نبود و حرکات و سکناتش از متانت و آرامش نشان داشت، به‌او اجازه داده شده بود که آزادانه در محوطه محبس بگردد، به خصوص در حیاطهای چمنکاری شده ‌انجا؛ و همان جا هم او را یافتم، که تک و تنها در خلوت ترین قسمت حیاط، مقابل دیواری بلند ایستاده بود. به نظرم رسید، از شکاف باریک پنجره‌های دورادور، چشمان قاتلین و سارقین به‌او خیره شده‌است.

 « بارتلبی!»

 بی آنکه سر برگرداند، گفت: «من شما را می‌شناسم و نمی‌خواهم چیزی به شما بگویم. »

 از این بدگمانی تلویحی به شدت متألم شدم و گفتم: «کسی که تو را به‌اینجا کشانده من نیستم. از این گذشته، نباید اینجا برایت چندان ناخوشایند باشد. حضور در این محل هیچ وصله‌ای به تو نمیچسباند که مایه ملامت باشد؛ و ببین که ‌اینجا آنقدر که آدم تصور می‌کند غم انگیز نیست. نگاه کن، آنجا آسمان است و اینجا سبزه و چمن!»

پاسخ داد: « خوب میدانم کجا هستم»،

 اما دیگر هیچ نگفت و من هم او را به حال خود گذاشتم و رفتم. همین که مجددا وارد دالان شدم، مردی تناور و گوشتالو، که پیش بند بسته بود، مرا مخاطب قرار داد و در حالی که شستش را روی شانه‌اش می‌جنباند، گفت: «این یارو رفیق شماست؟ »

 « بعله. »

« خیال دارد از گرسنگی تلف شود؟ اگر این طور هست، بگذارید با جیره زندان بسازد؛ همین و بس. »

چون نمیدانستم با شخصی که حرف‌هایی چنین نامتداول در چنان جایی بر زبان می‌آورد چگونه برخورد کنم، پرسیدم: « شما کی هستید؟ »

گفت، « من مأمور تغذیه هستم. آقایانی که دوستانشان اینجا هستند، مرا اجیر می‌کنند تا خوراک‌های مقوی به آنها برسانم. »

 به سمت زندانیان سر چرخاندم و گفتم: « پس این طور است؟ »

گفت که همین طور بود. چند سکه در دست مامور تغذیه (اخر او را به‌این نام می‌خواندند) گذاشتم و گفتم: « بسیار خب، مایلم به دوستم که‌اینجاست توجه خاص نشان بدهید؛ بهترین نهار ممکن را برایش مهیا کنید و لطفا تا حد امکان با او مؤدب باشید.»

 مامور تغذیه، با قیافه‌ای که‌اشتیاق وافر برای اثبات آداب دانی و نزاکتش به من از آن می‌بارید نگاهم کرد و گفت: « لطف می‌کنید مرا به‌ایشان معرفی بفرمایید؟ »

به گمان آنکه ‌این اقدام به نفع محرر خواهد بود، پذیرفته ‌از مامور تغذیه نامش را جویا شدم و همراه‌او نزد بارتلبی رفتم.

 « بارتلبی، این آقای کاتلت است، مطمئنم خدمات ایشان برایت بسیار نافع خواهد بود. »

مامور تغذیه، از پشت پیش بند، تعظیم غرایی کرد و گفت: « خدمتگزارم قربان، خدمتگزارم. امیدوارم اینجا مطلوب طبعتان باشد، حضرت آقا, مکان دلچسبی است. اتاق‌های خنک، حضرت آقا - امیدوارم مدتی در خدمتتان باشیم - سعی می‌کنم به شما خوش بگذرد. برای صرف نهار، به بنده و خانم کاتلت، در اتاق شخصی علیا مخدره، افتخار حضور میدهید، حضرت آقا؟ »

بارتلبی گفت: « ترجیح می‌دهم امروز نهار نخورم. »

 و روی برگرداند و زمزمه کرد: « با مزاجم سازگار نیست؛ به نهار عادت ندارم. »

این را گفت و آهسته به سمت دیگر حیاط تغییر مکان داد و مبهوت مقابل دیواری ایستاد. مامور تغذیه، با نگاهی متحیر، خطاب به من گفت: « این دیگر چه حکایتی است؟ آدم عجیبی است، مگر نه؟ »

با تأسف گفتم: «گمانم کمی‌اختلال حواس داشته باشد.»

 « اختلال حواس؟ پس علتش اختلال حواس است؟ خب، راستش، به شرافتم قسم، خیال می‌کردم این رفیق شما از آن آقایان جاعل است؛ این جاعل‌ها همه شان رنگ پریده و اشراف منش هستند. دست خودم نیست، دلم برایشان می‌سوزد - دست خودم نیست، حضرت آقا.»

 و با لحنی تأسف انگیز اضافه کرد: « آیا مونرو ادواردز را می‌شناختید؟ »

 و لحظه‌ای ساکت شد. با شفقت دست بر شانه‌ام گذاشت و آه کشید: « از بیماری سل در زندان سینگ سینگ مرد. پس شما با مونرو آشنا نبودید؟ »

 «نع، من هرگز با هیچ جاعلی آشنایی شخصی و مراوده نداشته‌ام. نمی‌توانم بیش از این معطل شوم. مراقب دوستم که آنجاست باشید. زحمتتان بی اجر نمی‌ماند؛ باز به‌اینجا میایم. »

 چند روز بعد، مجددا اجازه حضور در محبس را کسب کردم و در دالان به جست وجوی بارتلبی رفتم، ولی او را نیافتم. یکی از زندانبانان گفت: « پیش پای شما، دیدم از سلولش بیرون آمد. شاید رفته باشد در حیاط پرسه بزند. »

 من هم در همان جهت رفتم. به زندانبان دیگری برخوردم که گفت: « دنبال مرد صامت میگردید؟ آنجا دراز کشیده. بیست دقیقه هم نیست که دیدم رفت آنجا دراز کشید، »

 حیاط کاملا خلوت  و ساکت بود. سایر زندانیان حق ورود به ‌انجا را نداشتند. حصارهای اطرافش، با ضخامت شگفت انگیزشان، هیچ صدایی را به درون راه نمی‌دادند. معماری مصری، با اقتدار دلگیرش، بر وجودم سنگینی می‌کرد. در عوض، علف‌های نرم محبوس میان کلوخها، با لطافت، پذیرای قدمها میشدند. پنداری قلب اهرام ابدی، به برکت جادویی غریب، آنجا می‌تپید، با بذر علفهایی روییده بود که پرندگان از شکاف دیوارها به داخل پاشیده بودند. بارتلی نحیف را دیدم که بدنش را به طرزی غریب جمع کرده، زانوهایش را به سمت شکم فرو برده و پای دیواری به پهلو دراز کشیده بود، اما هیچ حرکتی نداشت. مکث کردم، آنگاه نزدیکش رفتم رویش خم شدم و چشمان بی فروغش را دیدم که باز بودند؛ وگرنه به نظر می‌آمد به خوابی عمیق فرو رفته. احساسی درونی مرا برانگیخت که لمسش کنم. همین که دستش را حس کردم، لرزشی توام با سوزش از بازویم تا تیره پشتم بالا آمد و از آنجا سرازیر شد و به پاهایم رسید. چشمم به صورت گرد مامور تغذیه ‌افتاد که بالای سرم ایستاده بود و خیره براندازم می‌کرد: « نهارشان آماده‌است. امروز هم ناهار نمی‌خورد؟ یا اصلا بدون نهار زندگی می‌کند؟ »

 گفتم: « بدون نهار زندگی می‌کند. »

 و چشمانش را بستم.

 « آهان! خوابیده، این طور نیست؟ »

نجوا کردم: «کنار سلاطین و حقوقدانان »

نیاز چندانی نیست این سرگذشت را پیش از این پی بگیریم. با قدرت تخیل می‌توان حکایت بی هیجان ایام حبس بارتلبی بینوا را حدس زد، اما پیش از ترک خواننده ‌این سطور، بگذارید بگویم اگر این روایت کوتاه ‌انقدر توجهش را جلب کرده و کنجکاوی اش را برانگیخته باشد که بخواهد بداند بارتلبی که بود و قبل از آشنایی با راوی زندگی اش از چه طریق می‌گذشت، صرفا می‌توانم پاسخ دهم که در این کنجکاوی کاملا با او سهیمم، لیکن کلا از ارضایش عاجزم. در عین حال، به درستی نمیدانم آیا مجازم در اینجا به شایعه‌ای کم اهمیت اشاره کنم که چند ماه پس از فوت محرر به گوشم رسید؟ هرگز به یقین نخواهم دانست بر چه مبنایی استوار است و هم از این رو اکنون نمی‌توانم بگویم تا چه‌اندازه به صحت قرین است. با این وجود، از آنجایی که‌این گزارش مبهم به نحوی غریب توجهی وسوسه‌انگیز، هر چند اندوهبار را در من بیدار کرد، بعید نیست تاثیری مشابه بر سایرین داشته باشد و به همین خاطر اجمالا به ‌ان اشاره می‌کنم.

گزارش بدین شرح است: بارتلبی کارمندی دون پایه در دفتر نامه‌های بی صاحب در واشنگتن بود که غفلتا به علت برخی تغییرات دستگاه دولتی از این سمت برکنار شد. هنگامی‌که درباره‌این شایعه می‌اندیشم، به دشواری قادرم احساساتی را که بر من مستولی می‌شود توصیف کنم. نامه‌های بی صاحب، آیا انسان‌های مرده را تداعی نمی‌کنند؟ آدمی‌را در نظر بگیرید که ذاتا و از بخت بد مستعد درماندگی رخوت آور باشد، آیا هیچ مشغولیت دیگری را سراغ دارید که بتواند به قدر جا به جا کردن مداوم نامه‌های بی صاحب و دسته بندی آنها برای آنکه به شعله‌ها سپرده شوند، در تشدید این حالت مؤثر باشد؟ زیرا سالانه واگن واگن از این نوع نامه‌ها سوزانده میشوند. گاهی کارمند رنگ پریده، از لای کاغد تاخورده، حلقه‌ای پیدا می‌کند . چه بسا انگشتی که باید بر آن مینشست در گور می‌پوسد؛ اسکناسی که‌از سر شتابان ترین شفقت ارسال شده - آن کس که باید آن را به زخمی‌میزد دیگر نه طعام می‌خورد و نه گرسنگی میکشد؛ بخشایش برای آنان که مایوس از رحمت مردند؛ امید برای آنان که در ناامیدی مردند؛ مژده برای آنان که دردمند و تسکین نیافته‌از مصائب مردند. در بازی روزگار، این نامه‌ها به سوی مرگ می‌شتابند. آه بارتلبی! آه بشریت.

 

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.