بارتلبی محرر- قسمت دوم
پس از آنکه ترتیب همهامور داده شد، بوقلمون و منگنه و زنجبیل را از اتاق دیگر احضار کردم. قصد داشتم چهار رونوشت را به چهار کارمندم بسپارم و خودم از روی نسخهاصلی بخوانم. بر این مبنا، بوقلمون و منگنه و زنجبیل، سند به دست، بر صندلیهای ردیف هم نشستند و من بارتلبی را صدا زدم تا بهاین جمع جالب ملحق شود: « بارتلبی، بجنب، منتظرم!»
خش خش خفیف پایههای صندلی اش را بر کف بدون فرش اتاق شنیدم و اندکی بعد خودش ایستاده در آستانه عزلتکدهاش ظاهر شد. با ملایمت گفت: « چه فرمایشی داشتید؟ »
عجولانه گفتم: « رونوشتها، رونوشتها میخواهیم آنها را مقابله کنیم بگیر!»
و نسخه چهارم را به سوی او دراز کردم. گفت: « ترجیح میدهم این کار را نکنم. »
و با متانت در پس پرده ناپدید شد برای چند لحظه، به ستونی از نمک بدل شدم که پیشاپیش فوج کارمندان نشستهام, قد افراشته بود. هنگامیکه به خود مسلط شدم به طرف پرده رفتم و علت این رفتار غیرعادی را جویا شدم: « چرا امتناع میکنی؟»
« ترجیح میدهم توضیح ندهم.»
این برخورد از هر کس دیگر به جای او سر میزد، مرا به خشمیچنان مهیب دچار میکرد که هر بد و بیراهی به زبانم میآمد نثارش میکردم و او را با خفت از حضورم میراندم؛ ولی در بارتلبی چیزی بود که نه فقط مرا خلع سلاح میکرد، بلکه به نحوی شگفت انگیز منقلب و مشوشم میساخت، شروع کردم برایش دلیل و برهان بیاورم:
« اینها رونوشتهای خودت هستند که ما میخواهیم با هم مقابله کنیم. با این عمل زحمت تو کم میشود، زیرا با یک بار مقابله، از صحت هر چهار نسخه مطمئن میشویم. این اقدامیرایج است. هر نساخ باید برای مقابله رونوشت خودش کمک کند. غیر از این است؟ نمیخواهی حرفی بزنی؟ جواب بده! »
با صدایی شبیه نی لبک پاسخ داد: « ترجیح میدهم جواب ندهم. »
به نظرم رسید در همان حال که بارتلی را مخاطب قرار میدادم، او هر جملهای را که میساختم با دقت در ذهن سبک و سنگین میکرد؛ کاملا به مفهومش پی میبرد، نمیتوانست نتیجه اجتناب ناپذیرش را انکار کند، لیکن، در عین حال برایش ملاحظاتی مهمتر وجود داشت که زورش میچربید و او را وامیداشت چنین پاسخ دهد.
« پس تصمیم گرفتهای در خواستم را اجابت نکنی۔ درخواستی را که با عادت رایج و عقل سلیم سازگاری دارد؟ »
او در نهایت ایجاز به من فهماند که در این مورد تشخیصم صحیح بود: آری، تصمیمش برگشت ناپذیر بود.
اغلب پیش میآید که وقتی اعتقاد مانوس و صادقانه انسان به نحوی بی سابقه و شدید نامعقول مورد تهاجم واقع میشود، تردید ذره ذره به جانش میافتد. شاید شگرف جلوه کند، اما واقعیت این است که در این گونه مواقع، شخص به شکلی مبهم گمان میبرد که حقانیت و خرد یکپارچه در طرف مقابل اند. در این حال، اگر افراد بی طرفی حضور داشته باشند، دست به دامان آنان میشود تا خاطر پریشان حال را اندکی مجموع سازند. گفتم: « بوقلمون، نظر تو در این باره چیست؟ حق با من نیست؟ »
بوقلمون با لحنی بس ملایم گفت: « حضرت آقا، خاضعانه عرض میکنم به عقیده این حقیر حق با شماست.»
گفتم: « منگنه، تو در این باره چه فکر میکنی؟ »
« من فکر میکنم باید با یک اردنگی از دفتر بیندازمش بیرون.»
خواننده نکته بین در اینجا متوجه میگردد که چون صبح بود، پاسخ بوقلمون با عباراتی مؤدبانه و مسالمت آمیز بیان شد، اما پاسخ منگنه از کج خلقی نشان داشت، یا اگر مجاز به تکرار جمله قبلی ام باشد، تندخویی منگنه در حال انجام وظیفه بود و مال بوقلمون در مرخصی.
چون مایل بودم هر چه بیشتر آرای موافق در فهرستم باشد، گفتم: « زنجبیل، تو در این موضوع چه نظری داری؟ »
زنجبیل با پوزخند جواب داد: « حضرت والا، به نظر من، یک کم "خل مزاج" است.»
به سمت پرده سر چرخاندم و گفتم: « خودت میشنوی که چه میگویند. بیا و وظیفهات را انجام بده! »
اما عنایت نکرد پاسخی بدهد. دستخوش سردرگمیای دردناک، لحظهای به فکر فرورفتم؛ اما بار دیگر کار مرا به تعجیل واداشت. تصمیم گرفتم بررسی این مشکل بغرنج را به فرصتی آتی موکول کنم. به هر زحمتی بود، اسناد را بدون کمک بارتلمی مقابله کردیم، گرچه بوقلمون هر چند صفحه یک بار محترمانه ابراز نظر میکرد کهاین شیوه عمل کاملا نامتعارف بود. حال آنکه منگنه، با عصبیت ناشی از سوءهاضمه، روی صندلیاش به خود میپیچید، از لای دندانهای به هم فشردهاش، گهگاه فش فش کنان، فحشی نثار مردک لجوج و کله پوک پشت پرده میکرد و اظهار میداشت تا جایی که بهاو (به منگنه) مربوط میشود، این اولین و آخرین بار است که بدون مزد کار شخص دیگری را انجام میدهد. در همان حال، بارتلبی در کنج عزلتش نشسته بود و جز کار مشخص خودش از هر چیز دیگر غافل بود.
چند روز دیگر سپری شد و انجام کار مفصل دیگری را به محرر محول کردم. رفتار غیرعادی اخیر او مرا بر آن داشت که اعمالش را از نزدیک زیر نظر بگیرم. مشاهده کردم هیچ وقت برای صرف نهار بیرون نمیرود؛ در واقع، هرگز جایی نمیرفت. تا جایی که من اطلاع داشتم، تا آن هنگام، هیچ گاهاز دفترمان خارج نشده بود، قراول دائمیآن کنج بود. لیکن متوجه شدم حوالی ساعت یازده صبح زنجبیل به سمت قسمت باز پرده میرود، گویی در سکوت با اشارهای که از جایی که من مینشستم ناپیدا بود به انجا فراخوانده میشد. سپس پسرک در حالی که پول خردها در دستش جرنگ جرنگ میکردند از دفتر بیرون میرفت و با یک مشت کیک زنجبیلی برمیگشت که آنها را در عزلتکده تحویل میداد و دوتایشان هم بابت حق الزحمه نصیب خودش میشد. با خود گفتم، پس او با کیک زنجبیلی شکمش را سیر میکند؛ هرگز چیزی نمیخورد که بشود واقعا اسمش را نهار گذاشت؛ لابد گیاهخوار است؛ اما نه، هرگز حتی سبزیجات هم نمیخورد، کیک زنجبیلی میخورد و بس. سپس ذهنم درگیر خیالپردازی شد راجع بهاینکه سیر کردن شکم فقط با کیک زنجبیلی چه تأثیرات احتمالی بر مزاج و بنیه انسانی میگذارد.
کیک زنجبیلی چنین نامیده میشود، چون یکی از اجزای اصلی تشکیل دهندهاش زنجبیل است و طعم نهایی اش نیز از آن ناشی میشود. خب، زنجبیل چه بود؟ ادویهای تند و تیز. آیا بارتلبی تند و تیز بود؟ اصلا و ابدأ، پس زنجبیل هیچ اثری بر او نمیگذاشت. احتمالا خودش هم ترجیح میداد هیچ تأثیری از آن نپذیرد. هیچ چیز به قدر مقاومت منفی، آدم عادی و جدی را کفری نمیکند و از کوره به درنمیبرد. اگر شخصی که با چنین مقاومتی مواجه میشود خلق و خویی غیر انسانی نداشته باشد و شخص مقاومت کننده در انفعال خویش کاملا بی آزار باشد؛ در این صورت، هرگاه شخص نخست سرخوش و تردماغ باشد، ملاطفت جویانه میکوشد تعبیر آنچه را قوه تمیز از حلش عاجز است به تخیلش بسپارد. با این همه، اغلب اوقات بهاحوال و اعمال بارتلبی توجه نشان میدادم. با خود میگفتم، مرد بینوا! قصد شیطنت و آزار ندارد، کاملا واضح است که نمیخواهد گستاخی کند؛ یک نظر به ظاهرش کافی است برای آنکه متقاعد شوی رفتارهای غیرعادی و تندرویهایش بهاختیار و اراده خودش نیستند. حضورش برایم سودمند است. میتوانم با او کنار بیایم اگر او را اخراج کنم، هیچ بعید نیست گرفتار کارفرمایی شود که به قدر من آسانگیر و با گذشت نباشد و با او با خشونت برخورد کند و چه بسا عاقبت کارش به فلاکت و گرسنگی بکشد. آری، مدارا با بارتلبی میتواند حلاوت خرسندی از خویشتن را به بهابی ناچیز به کامم بریزد. اگر با او از در دوستی دربیایم و با خودسری و لجاجت غریبش بسازم، لقمه چرب و شیرینی را ارزان یا رایگان به وجدانم پیشکش کردهام؛ اما حالت روحی ام همواره یکسان نمیماند. گاهی از انفعال بارتلبی برمیآشفتم به نحوی عجیب ترغیب میشدم شکلی تازه از ضدیت را در او برانگیزم، جرقهای از غضب را در وجودش برافروزم که پاسخگوی خشم خودم باشد؛ اما این عمل جز آب درهاون کوبیدن نبود، انگار بخواهم با سابیدن بند انگشتهایم به تکهای صابون « ویندسور » آتش روشن کنم، اما یک روز بعد از ظهر، وسوسه شرارت بر من غلبه کرد و صحنهای که شرحش در ادامه میآید رخ داد:
گفتم: « بارتلبی، تحریر همهاین سندها که تمام شد، آنها را مقابله میکنیم.»
« ترجیح میدهم این کار را نکنم. »
« یعنی چه؟ قطعا قصد نداری بر این کله شقی قاطرانه پافشاری کنی؟ »
پاسخی نیامد. درهای کشویی کنارمان را چارطاق باز کردم و خطاب به بوقلمون و منگنه گفتم « بارتلبی برای دومین بار میگوید حاضر نیست سندها را مقابله کند. بوقلمون، تو در این مورد چه نظری داری؟ »
به خاطر داشته باشید که بعد از ظهر بود. بوقلمون نشسته بود و مانند دیگ بخاری برنجی میجوشید، از سر طاسش بخار برمیخاست، دستهایش بین کاغذهای لکه دار شده یله میرفت. بوقلمون غرید: « چه نظری دارم؟ به نظرم همین الان بلند میشوم و میروم پشت این پرده و زیر چشمش را کبود میکنم.»
این را گفته و از جا برخاست و بازوهایش را مانند مشتزنها جلو آورد. عجله داشت برود و به قولش عمل کند که مانعش شدم، زیرا بیمناک بودم مبادا با بیاحتیاطی ام مبارزه جویی بوقلمون را بعد از نهار برانگیخته باشم.
گفتم: « بوقلمون بگیر بنشین و گوش کن ببین منگنه چه میگوید! تو در این باره چه نظری دارم، منگنه؟ آیا مجاز نیستم که بی معطلی بارتلبی را اخراج کنم؟»
« با عرض معذرت، اتخاذ تصمیم با شماست، حضرت آقا، به عقیدهاینجانب، رفتارش کاملا نامتعارف است و عملا در حق من و بوقلمون بی انصافی و اجحاف میشود. اما شاید فقط یک بدقلقی گذرا باشد. »
به بانگ بلند گفتم: « عجب! پس حسابی تغییر عقیده دادهای ۔ حالا خیلی محبت آمیز راجع بهش صحبت میکنی.»
بوقلمون فریاد زد: « اینها همهاش از فرمایشات آبجوست. در اثر آبجو محبتش گل کرده - من و منگنهامروز با هم ناهار خوردیم. ملاحظه میکنید من چقدر مهربانم، حضرت آقا. رخصت میدهید بروم زیر چشمش را کبود کنم؟ »
پاسخ دادم: «لابد منظورت بارتلبی است. نه، امروز نه، بوقلمون. لطفا مشتهایت را غلاف کن!»
درها را بسته و دوباره به سمت بارتلبی رفتم. احساس میکردم محرکهای اغواکننده، فزون تر، مرا به جانب تقدیرم سوق میدادند، در آتش این تمنا میسوختم که باز علیهاش سر به طغیان بردارم. یادم آمد که بارتلبی هرگز دفتر را ترک نمیکند.
گفتم: « بارتلبی، زنجبیل رفته بیرون، لطف میکنی یک سر تا پستخانه بروی (پیاده فقط سه دقیقه تا آنجا راه بود) ببینی چیزی برایم آمده یا نه؟ »
« ترجیح میدهم نروم. »
« نمیخواهی" بروی؟ »
« ترجیح میدهم" نروم. »
گیج و مبهوت خودم را به میز کارم رساندم و، غرق در فکر و خیال، آنجا نشستم. غضب کور دیرین باز گریبانم را گرفت. آیا چیز دیگری پیدا میشد که اگر آن را در خواست میکردم باز این مخلوق بینوای آس و پاس و آسمان جل - کارمند تحت استخدام خودم - از اجابتش خودداری میکرد و به نحوی خفت بار دست رد به سینهام میزد؟ چه کار کاملا معقول دیگری میتوانستم از او بخواهم که به طور حتم حاضر بهانجامش نباشد؟
« بارتلبی!»
جوابی نیامد. به صدای بلندتر گفتم: « بارتلبی!»
جوابی نیامد. نعره زدم: « بارتلبی!»
مانند شبحی تمام عیار، سازگار با اصول فراخوانهای جادوبی، با احضاریه سوم در آستانه عزلتکدهاش ظاهر شد. « برو اتاق بغلی و به منگنه بگو بیاید پیش من!»
او با احترام و شمرده گفت: « ترجیح میدهم نروم. »
و با متانت از نظرم پنهان شد. با لحنی آرام کهاز خویشتن داری سختگیرانه و باطمأنینه نشان داشت، به گونهای که بهاو بفهمانم عزم جزم کردهام تا مکافاتی سخت و قریب الوقوع را جامه عمل بپوشانم، گفتم: « خیلی خب، بارتلی. »
بهتر دیدم که کلاهم را سر کنم و بروم منزل و آن روز دیگر به دفترمان برنگردم؛ این تصمیم را در نهایت سردرگمیو پریشانی ذهن اتخاذ کردم چرا انکار کنم؟ کل قضیه بدین گونه فیصله یافت که در دفترم بسی زود این امر محرز گرفته شد که: محرری جوان و رنگ پریده به نام بارتلبی میز تحریری آنجا داشت که با نرخ رایج چهار سنت هر برگ (حدود صد کلمه) برایم نسخه برداری میکرد، لیکن هموارهاز مقابله رونوشتهای خودش معاف بود و این وظیفه به بوقلمون و منگنه محول میشد و بی تردید بر تندخویی شدیدشان میافزود و گهگاه بانگ اعتراضشان را بلند میکرد؛ علاوه بر این، هرگز و به هیچ عنوان نمیبایست بارتلبی مذکور را برای حتی آسان ترین امربری و پادویی اعزام میکردند و چنانچه انجام این گونهامور از او خواسته میشد، معمولا مفهوم و مبرهن بود کهاو ترجیح میدهد آن کار را نکند . به عبارت دیگر، پاسخ منفی میداد و قاطعانه آب پاکی را روی دست شخص درخواست کننده میریخت.
روزها سپری شدند و تدریجا به میزان قابل ملاحظه خود را با بارتلبی وفق دادم. ثبات شخصیت، رهایی اش از قید هر نوع اغتشاش حواس، ممارست بی وقفهاش در کار (بهاستثنای مواقعی که به خواست خویش، پشت پردهاش، ایستاده، به خیالپردازی مشغول میشد)، آرامش عمیقش، خلل ناپذیری کردار و سلوکش، در همه شرایط، از او سرمایهای ارزشمند میساختند. یک مزیت بزرگش این بود که « همواره حضور داشت » صبح اول از همه به دفتر میآمد، تمام روز آنجا بود، و شب آخر از همه میرفت. به درستکاری اش اعتمادی فوق العاده داشتم. ارزنده ترین اسنادم را نزد او کاملا محفوظ میدانستم. لیکن گاهی اوقات، به شکلی ناگهانی و غیرقابل پیش بینی، آتش غضبم علیه او شعله ور میشد و قسم بهارواح همه رفتگانم کهاین امر بیرون از اختیارم بود و نمیتوانستم از آن اجتناب بورزم؛ زیرا با دشواری فراوان قادر بودم همواره به خاطر داشته باشم که بارتلبی تحت شرایطی غریب و با برخورداری از امتیازات و معافیتهای نامتعارف و ناشنیده که تلویحا از جانب خودش مقرر شده بود به کار در دفترم ادامه میداد. گهگاه در تب و تاب رتق و فتق امور فوری، از روی بی توجهی یا فراموشی، با جملهای کوتاه و لحنی تند بارتلبی را احضار میکردم تا مثلا انگشتش را روی گرہ تکهای نوار قرمز بگذارد که با آن میخواستم اسنادی را به هم ببندم. پرواضح است، از پشت پرده، پاسخ همیشگی به طور حتم شنیده میشد « ترجیح میدهم این کار را نکنم »؛ و در این حال، انسانی عادی با کاستیهای رایج سرشت بشری چگونه میتواند خویشتن دار باشد و نسبت به چنین خودسری۔ چنین رفتار نامعقولی - تندی نشان ندهد؟ لیکن هر جواب رد که بهاین نحو میشنیدم صرفا باعث میشد احتمال تکرار بی توجهی از جانب من کاهش بیابد.
در اینجا باید بگویم که، مطابق عادت اغلب آقایان حقوقدان که در عمارتهای شلوغ و پررفت و آمد دارالوکاله دارند، در ورودی دفتر من هم چند کلید داشت: یکی از آنها نزد زنی بود که در اتاق زیر شیروانی سکونت داشت و هفتهای یکبار محل کارم را نظافت و هر روز آنجا را جارو میکرد. کلیدی دیگر را محض احتیاط به بوقلمون سپرده بودم. سومیرا گاهی خودم در جیب میگذاشتم. نمیدانستم چهارمی پیش چه کسی بود. باری، صبح یک روز « یکشنبه » تصادفأ تصمیم گرفتم به کلیسای « ترینیتی » بروم تا موعظه کشیشی مشهور را بشنوم و چون کمیزود به محل رسیدم، به نظرم آمد بد نیست سری به دفترم بزنم و قدری آنجا بنشینم. خوشبختانه کلیدم همراهم بود؛ اما هنگامیکهان را در قفل فرو بردم، متوجه شدم چیز سفتی کهاز داخل در آن فرو رفته در برابرش مقاومت میکند. سخت یکه خوردم و فریاد سردادم؛ با بهت و حیرت دیدم که کلیدی از داخل چرخید؛ و بارتلبی در حالی که چهره تکیدهاش به جلو خم شده بود و در را نیمه باز نگه داشته بود مانند شبح رو به رویم ظاهر شد؛ فقط پیراهن به تن داشت و سر و وضعش به طرزی غریبه ژنده جلوه میکرد. در نهایت آرامش ابراز تاسف کرد از اینکه در آن لحظه سخت گرفتار بود و نمیتوانست همان هنگام مرا به درون راه دهد. در چند کلمه به من فهماند شاید بهتر باشد کمی در آن حوالی گشت بزنم و چند دفعه تا دو - سه عمارت آن طرف تر بروم و برگردم و احتمالا تا آن موقع او کارش را به پایان رساندهاست.
به هر حال، حضور کاملا غیرمنتظره بارتلبی، که در یک صبح یکشنبه دفترم را به تصرف در آورده بود، همراه با « بی تفاوتی » آقامنشانه میت گونهاش، که عاری از متانت و خویشتن داری نبود، تاثیری چنان عجیب بر من گذاشت که هول زده و دستپاچه دمم را روی کولم گداشتم و از مکان متعلق به خودم رفتم وفی الواقع آنچه را از من خواسته شده بود انجام دادم؛ اما این عقب نشینی توام بود با الام گوناگون ناشی از طغیان ناتوانم علیه گستاخی ملایم این محرر بی مقدار در واقع، این ملایمت شگفت انگیزش بود که نه فقط مرا خلع سلاح میکرد، بلکه عملا شهامتم را نیز از من میستاند؛ زیرا به گمان من شخصی که بی دغدغهاجازه دهد کارمند تحت امرش بهاو فرمان دهد و او را از ملک خودش براند، مردی شهامت باخته به حساب میآید. از این گذشته، تصور اینکه بار تلبی صبح یکشنبه در دفترم چه میتوانست بکند، وجودم را مالامال از تشویش میساخت. آیا عملی ناشایست آنجا انجام میگرفت؟ خیر، چنین چیزی امکان نداشت. حتی برای لحظهای نیز نباید این اندیشه را به ذهن راه میدادم که بارتلبی شخصی بی اخلاق بود. پس به چه کاری مشغول بود؟ نسخه برداری؟ باز هم خیر؛ چرا که بارتلبی، علیرغم برخی رفتارهای نامتعارفش، شخصی به غایت موقر و مبادی آداب بود. محال بود مردی نظیر او با پوشش نامناسب پشت میز تحریر بنشیند. علاوه بر این، یکشنبه بود و خصلت بارتلبی این گمان را که او با مشغولیتهای دنیوی حرمت این روز را خدشه دار کند، بی اعتبار میساخت.
با این همه، آرامش خاطر نداشتم و لبریز از کنجکاوی توام با بی قراری، سرانجام مقابل در دفترم رسیدم. بی ممانعت کلید را در قفل چرخاندم و آن را گشودم و وارد شدم. بارتلبی را آنجا ندیدم. با نگرانی دور و برم را برانداز کردم، به پشت پرده سرک کشیدم؛ کاملا آشکار بود که رفتهاست. با بررسی دقیق تر مکان، چنین نتیجه گرفتم که: طی زمانی طولانی بارتلی در دفترم غذا خورده، رخت و لباس عوض کرده و همان جا خوابیده - آن هم بدون بشقاب، آینه، یا بستر. بر نشیمن نرم کاناپهای کهنه و اسقاط، در کنج دفتر، طرحی محو از هیکل لمیدهای نحیف هویدا بود، زیر میز کارش پتویی لوله شده یافتم زیر آتشدان خالی جعبهای خاک خورده و یک ماهوت پاک کن؛ روی یک صندلی لگنی حلبی با صابون و حولهای مندرس و مچاله, روی روزنامهای، ریزههای کیک زنجبیلی و تکهای پنیر، به خود گفتم، آری، کاملا آشکار است که بارتلبی اینجا را منزل خودش کرده و خانهای مجردی برای خود راهانداخته بلافاصله بعد، این اندیشه بر من تاخت و ذهنم را یکپارچه فراگرفت: عجب بیکسی و تنهایی اندوهباری اینجا آشکار شده! تنگدستی اش عظیم است؛ اما چه بگویم از این انزوای مهیب! خودت مجسم کن. یکشنبهها وال استریت به قدر « پترا » متروک است و شامگاه هر روز، خلاء را به تماشا میگذارد. این عمارت هم، که طی روزهای هفته به برکت تلاش و زندگی به جنب و جوش در میآید، شب هنگام جز سکوتی یکپارچه طنینی ندارد و یکشنبه، تمام روز، به متروکه میماند؛ و اینجا بارتلمیمنزل گزیده یگانه نظاره گر خلوتگاهی که آن را مملو از جمعیت دیده - بسان « ماریوس », معصوم و دگرگون شدهای که غوطه ور در بحر تفکر و افسون گویان میان ویرانههای قرطاجنه پرسه میزند. برای نخستین بار در عمرم احساس محنتی جانکاه و گزنده بر من مستولی شد. تا پیش از آن، هرگز نچشیده بودم مگر اندوهی را که چندان ناخوشایند نبود. اکنون همبستگی با بشریت دردمند به شکلی مقاومت ناپذیر مرا به ورطه منحوس یأس میکشاند، محنتی برادرانه! زیرا من و بارتلبی هر دو پسران آدم بودیم پارچههای ابریشمیبراق و چهرههای نورافشانی را که آن روز دیده بودم به یاد آوردم، اشخاصی را که لباسهای پلوخوری پوشیده بودند و مانند قوهای سرزنده و قبراق در جویبار جاری خیابان برادوی میخرامیدند، آنان را با این نساخ پریده رنگ مفلوک اسناد حقوقی مقایسه کردم و با خود گفتم، امان از سعادت که در روشنایی فرد عشق میبازد تا ما گمان ببریم عالم شادمان است؛ اما تیره روزی در خلوت پنهان میشود تا ما چنین بپنداریم که نشانی از آن نیست.
این خیال پروریهای غم افزای - که بی شک اوهام واهی مغزی علیل بودند - مرا بهافکاری دیگر و خاص تر رهنمون شدند که با رفتارهای نامتعارف بارتلبی مرتبط بودند. قلبم گواهی میداد کشفهایی غریب در اطرافم بال و پر میزنند. ناعاقل میز تحریر بارتلبی با کشوهای بستهاش مرا به خود جلب کرد که کلید در قفلش جا مانده بود و خود را به چشم میکشید. به خود گفتم، من که قصد بدجنسی ندارم. در پی ارضای کنجکاوی بیرحمانهای هم نیستم از اینها گذشته، میز تحریر متعلق به من است و محتوایش نیز همین طور؛ بنابراین، مجازم داخلش را هم ببینم. همه چیز با نظم و ترتیب چیده شده و اسناد کاملا مرتب بود. کشوها عمیق بودند و با جا به جابی پروندهها، زوایایشان را کورمال کورمال کاویدم. غفلتا چیزی را آنجا حس کردم و آن را بیرون کشیدم. دستمال گلداری کهنه بود، سنگین و گره خورده. بازش کردم و دیدم صندوق پس اندازش است. آن گاه تمام رازهای خاموشی که در کردار این مرد مشاهده کرده بودم در ذهنم جان گرفت. یادم آمد که او سخن نمیگفت مگر برای پاسخگویی؛ گرچه در فواصل بین کارها، به میزان قابل ملاحظه، وقت آزاد داشت، لیکن هرگز ندیده بودم مطالعه کند - نه، حتی روزنامه هم نمیخواند . مدتهای دراز میایستاد و بیرون را تماشا میکرد، از پنجره رنگ باخته پشت پرده، دیوار آجری در مقابل را.
کاملا یقین داشتم هیچ گاه به هیچ غذاخوری یا سفره خانهای قدم نمیگذاشت؛ همچنین چهره زرد نبویش به وضوح نشان میداد که هرگز مانند بوقلمون آبجو نمینوشید، یا چای و قهوه (نظیر سایر مردان)، تا جایی که میدانستم، ابدأ عادت نداشت به هیچ مکان خاصی برود، هرگز برای پیاده روی بیرون نمیرفت مگر ضرورت ایجاب میکرد، مثل آنچه همان موقع پیش آمده بود، حاضر نشده بود بگوید کیست، یا از کجا میآید، یا اصلا خویشاوندی در این عالم دارد یا نه؛ گرچه آنقدر نحیف و زردنیو بود، هرگز از ناخوشی و ضعف نمینالید؛ و مهم تر از همه به خاطر آوردم نوعی حالت ناخوداگاه و بی رمق را در قیافهاش دیده بودم . چطور بگویم؟ - نوعی تفرعن بی رمق را، یا شاید خویشتنداری ریاضت کشانه, لفظی دقیق تر باشد برای بیان این حالت، که حقیقتا مرا میهراساند و رام میکرد تا در برابر رفتارهای نامتعارفش کوتاه بیایم و به خواستهایش تن بدهم، تا جایی که جرأت نداشتم، حتی به حکم ضرورت، از او تقاضا کنم کوچک ترین کاری را برایم انجام دهم، هرچند با توجه به بی تحرکی طولانی اش میدانستم که در آن لحظه قطعأ پشت پردهایستاده و چشم به دیوار کدر دوخته و از سر عادت در عالم خواب و خیال سیر میکند. با کند و کاو همه آن حقایق و افزودن آنها بر این واقعیت تازه مکشوف که او دفترم را محل سکونت دائمیو منزلش کرده بود و بی آنکه بدقلقی بیمارگونهاش را از نظر دور دارم، آری، با کند و کاو همه آن حقایق، احساسی محتاطانه اندک اندک بر وجودم غلبه کرد. نخستین غلیانهای روحی ام برخاستهاز اندوهی بی غل و غش و شفقتی صادقانه بود؛ لیکن به همان نسبت که بیکسی بارتلبی بیشتر و بیشتر به تخیلم راه مییافت و قوت میگرفت، اندوه به هراس بدل میگردید و شفقت بهانزجار, راست است و نیز چه هولناک، که تصور یا مشاهده تیره روزی، فقط تا حد معینی، شریف ترین عواطفمان را بر میانگیزد؛ ولی، در مواردی خاص، از این حد که فراتر رفت، دیگر چنین نمیشود. آنان که قاطعانه اظهار میدارند کهاین امر به گونهای لایتغیر از خودخواهی فطری نهفته در جان بشر ناشی میشود، سخت در اشتباهند. آن را باید معلول ناتوانی مان از درمان ناخوشیهای مفرط روحی و جسمانی قلمداد کنیم. برای موجودی حساس، شفقت اغلب دردناک است و هنگامیکه عاقبت در مییابد چنین شفقتی نمیتواند به راه چاره یا درمانی موثر بینجامد، عقل سلیم به روح حکم میکند خود را از شرش خلاص کند. آنچه آن روز صبح دیدم، مرا متقاعد ساخت که محرر به اختلالی ذاتی و لاعلاج مبتلاست. میتوانستم به جسمش صدقه بدهم؛ لیکن جسمش عذاب نمیکشید، بلکه روانش متالم بود و من نمیتوانستم به روانش دسترسی بیایم.
آن روز صبح، مقصودم را که همانا رفتن به کلیسای ترینیتی بود جامه عمل پوشاندم. آنچه مشاهده کرده بودم، به نحوی، اهلیت حضور در کلیسا را از من سلب میکرد. قدم زنان به سمت منزل رهسپار شدم و ضمن حرکت بهاین فکر کردم که با بارتلی چه کنم آخرالامر چنین تصمیم گرفتم: صبح روز بعد، در نهایت آرامش، از او چند سؤال میکنم، راجع به گذشتهاش و غیره و چنانچه حاضر نشد آشکار و بی پرده آنها را پاسخ گوید (و حدس میزدم ترجیح بدهد چنین نکند)، آن وقت بیست دلار بیشتر و علاوه بر آنچه بابت مزدش بهاو مدیونم به او میپردازم و میگویم خدماتش دیگر مورد نیاز نیستند. اما چنانچه به هر طریق دیگر بتوانم بهاو مساعدت کنم، دریغ ندارم و خشنود میشوم، به خصوص اگر راغب باشد به شهر زادگاهش برگردد، حالا هر کجا که باشد، با کمال میل، حاضرم پرداخت هزینه سفر را تقبل کنم علاوه بر این، پس از رسیدن به منزل، هر هنگام نیاز به کمک پیدا کرد. میتواند نامهای برایم بفرستد و مطمئن باشد که بی جواب نمیماند.
صبح روز بعد رسید. با ملایمت او را از پشت پردهاش صدا زدم: « بارتلبی!»
جوابی نیامد. با لحنی ملایم تر گفتم: « بارتلبی، بیا اینجا! خیال ندارم از تو کاری بخواهم که ترجیح بدهی نکنی، فقط مایلم با تو صحبت کنم.»
با شنیدن این حرف بی صدا ظاهر شد.
« بارتلبی، آیا به من میگویی کجا به دنیا آمدهای؟ »
« ترجیح میدهم نگویم. »
« آیا حاضری چیزی راجع به خودت به من بگویی؟ »
« ترجیح میدهم نگویم. »
« آخر چهایراد معلولی در صحبت کردن با من میبینی؟ احساسم به تو دوستانهاست. »
- ۹۹/۰۹/۱۷