شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

نور مثل آبه

گابریل گارسیا مارکز
گابریل گارسیا مارکز

    

پسر ها برای کریسمس یک قایق پارویی می خواستند.

پدرشان گفت: “باشه، هر وقت برگشتیم به کارتاژینا.”

توتو، که نه ساله بود، و ژول که هفت ساله بود مصمم تر از آن بودند که پدر و مادرشان باور داشتند.

هم صدا گفتند: “نه، ما همین جا و حالا می خواهیم.”

مادرشان گفت: “اولا، تنها آب قابل قایقرانی اینجا، همان است که از دوش حمام بیرون می آید.”

حق به جانب او و شوهرش بود. حیاط خانه ی آنها در کارتاژینا دو ایندیاس کنار خلیج بود و اسکله ای داشت که دو قایق بزرگ تفریحی در آن جا می گرفت. اینجا در مادرید، برعکس، همه ی آنها در یک آپارتمان طبق پنجم ، در شماره 47 خیابان دولا کاستلان جا داده شده بودند. اما در نهایت هیچ یک از آنها نمی توانستند درخواست بچه ها را رد کنند چون به آنها قول داده بودند که اگر جایزه ی درسی کلاس های دبستان خود را ببرند یک قایق پارویی کامل با قطب نما و زاویه یاب برایشان می خرند، و آنها جایزه را برده بودند. بنابراین، پدرشان همه چیز را خرید و به مادرشان چیزی نگفت،  چون مادر بر خلاف پدر چندان در بند باز پرداخت بدهی شرط بندی اش نبود. قایق آلومینیومی زیبایی بود با نواری طلایی در خط آب.

پدرشان سر ناهار اعلام کرد: “قایق در گاراژ است،  اما مشکل این است که نه می توانیم آن را با آسانسور بیاوریم بالا و نه از راه پله، و در گاراژ هم دیگر جا نیست.”

با این حال، بعد از ظهر یکشنبه ی بعد، پسر ها همکلاسی های خود را به کمک دعوت کردند و توانستند قایق را از راه پله تا اطاق خدمتکار بیاورند.

پدرشان گفت: “به شما تبریک  می گم، اما حالا چی؟”

پسرها گفتند: “حالا هیچی. چیزی که ما می خواستیم این بود که قایق را به اطاق بیاوریم و قایق حالا آنجاست.”

چهار شنبه شب، مثل هر چهار شنبه، پدر و مادر به سینما رفتند. پسر ها، حاکم و آقای خانه، در ها و پنجره ها را بستند و یک لامپ روشن از یکی از چراغ های اطاق نشیمن را شکستند. فواره ای از نور طلایی به سردی آب از لامپ شکسته شروع به جهیدن کرد، و آنها گذاشتند تا اطاق تا عمق سه پایی پر شود. سپس جریان برق را قطع کردند، قایق پارویی را بیرون کشیدند، و به میل خود میان جزایر درون خانه به دریا نوردی پرداختند.

این ماجرای شگفت انگیز نتیجه ی یک اظهار نظر مبالغه آمیز من در سمیناری زیر عنوان شعر اشیای خانگی بود.  توتو از من پرسید چرا با زدن یک کلید نور همه جا را می گیرد، و من شهامت آن را نداشتم که دوباره در مورد آن فکر کنم.

پاسخ دادم: “نور مثل آبه، شیر را باز می کنی و آب بیرون می ریزه.”

بدینسان آنها هر چهارشنبه شب به دریا نوردی ادامه دادند، یاد گرفتند چگونه از قطب نما و زاویه یاب استفاده کنند، تا پدر و مادر از سینما برگردند و ببینند که آنها مثل دو فرشته روی خشکی خوابیده اند. ماه ها بعد با آرزوی رفتن به دورتر ها، درخواست وسایل کامل غواصی کردند: ماسک، کپسول هوا، کفش شنا و تفنگ های هوای فشرده.

پدرشان گفت: “همین که شما قایقی را که نمی توانید از آن استفاده کنید در اطاق خدمتکار جا داده اید به اندازۀ کافی بد نیست، حالا لوازم غواصی هم می خواهید.”

ژول گفت: “اگر جایزۀ گاردنیای طلایی نیمه اول سال را ببریم چی؟”

مادرشان با سراسیمگی گفت: “نه، دیگه کافیه.”

پدرشان او را به خاطر سخت گیری سرزنش کرد.

مادرشان گفت:”این بچه ها برای کاری که باید انجام بدهند یک میخ هم نمی بَرند، اما برای چیزی که دوست دارند قادرند همه جایزه ها، حتی صندلی آموزگار، را هم بَبرند.”

در نهایت پدر و مادر نه آری گفتند نه نه. اما در ماه جولای، توتو و ژول هر یک هم جایزۀ گاردینیای طلایی را بردند و هم تشویق همگانی مدیر مدرسه را. همان روز بعد از ظهر بدون این که دوباره درخواست کرده باشند وسایل غواصی را در بسته بندی اصلی اش در اطاق خواب خود پیدا کردند. و بنابراین چهارشنبه ی بعد که پدرو مادرشان در سینما فیلم “آخرین تانگو در پاریس” را تماشا می کردند، آنها آپارتمان را تا عمق دو قلاج پر کرده و مانند کوسه های دست آموز پایین رفته زیر میز و صندلی ها و همینطور تخت خواب ها در کف نور به جستجوی چیزهایی پرداختند که سالها در تاریکی گم شده بودند.

در مراسم اهدای جوایز پایان سال هر دو برادر به عنوان دانش آموزان نمونه در تمام مدرسه معرفی شدند و نشان افتخار دریافت کردند. این بار مجبور نبودند چیزی درخواست کنند، زیرا پدر و مادرشان از آنها پرسیدند چه می خواهند. آنها آنقدر عاقل بودند که تنها درخواست شان جشنی بود در خانه برای قدر دانی از همشاگردی ها.

وقتی پدر با زنش تنها شد سراپا غرور بود.

او گفت: “این نشان بلوغ آنهاست.”

مادرشان گفت: “خدا از دهانت بشنود.”

چهارشنبه ی بعد هنگامی که پدر و مادر فیلم “نبرد الجزیره” را تماشا می گردند، مردمی که در راستای خیابان دولا کاستلانا قدم می زدند دیدند که از ساختمان قدیمی ای که میان درخت ها پنهان است آبشاری از نور سرازیر شده . نور مهتابی ها را لبریز کرده، در تندآبه هایی از روبنای ساختمان فرو می ریخت، و چون رودی طلایی که شهر را نورانی کرده بود در امتداد خیابان پهناور سرتاسر تا گواداراما به تندی در جریان بود.

در واکنش به این شرایط فوق العاده، آتش نشان ها درِ طبقه ی پنجم را به زور گشودند و دیدند آپارتمان تا سقف لبریز از نور است. کاناپه و صندلی های راحتی که روکش پوست پلنگی داشتند در سطوح مختلف در اطاق نشیمن، بین بطری های بار و پیانوی بزرگ که شال مانیلی روی آن  موج می خورد و آن را مانند یک مانتا ری ی طلایی کرده بود،  شناور بودند. اشیای خانگی در تمامیت شعری شان با بال های خود در آسمان آشپزخانه در پرواز بودند. آلات موسیقی گروه مارش که بچه ها برای رقص استفاده می کردند در میان ماهی های خوشرنگِ رها شده از آکواریومِ مادرشان، تنها موجودات زنده و شاد در آن طالاب نورانی، شناور بودند. همه ی مسواک ها، همراه با کاندوم های پدر و قوطی های کرم مادر، و تلویزیون اطاق خواب پدر و مادر که به پهلو شناور بود و هنوز روی آخرین برنامه ی نیمه شب ویژه ی بزرگسالان روشن بود، در حمام غوطه می خوردند.

در انتهای راهرو، شناور، ماسک به صورت و پارو ها در دست و آن قدر هوا در کپسول که فقط او را به بندر برساند، توتو در پشت قایق دنبال چراغ دریایی می گشت، و ژول، که در جلوی قایق شناور بود، هنوز داشت با زاویه یاب ستاره ی شمال را جستجو می کرد، و هر سی و هفت همشاگردی، شناور در تمامی خانه، ابدی شده در لحظه ی نگریستن به گلدان ژرانیوم، سرود مدرسه را می خواندند، اما کلمات آن را برای مسخره کردن مدیر مدرسه تغییر داده بودند، و هر از گاه  دزدکی گیلاسی از بطری برندی پدر می زدند. چرا که آنها همزمان آن قدر چراغ روشن کرده بودند که آپارتمان لبریز شده بود، و تمامی دو کلاس از دبستانِ سنت ژولیانِ مهمانواز، در طبقه پنجم شماره ی 47 خیابان دو لا کاستلان شناور شده بودند. در مادرید، اسپانیا، شهری دور افتاده با تابستان های سوزان و بادهای یخ زده، بدون اقیانوس یا رودخانه، که اهالی بومی و محصور در خشکیِ آن هرگز در دانش دریانوردی در نور به استادی نرسیده بودند.

برگردان از انگلیسی: عباس مهدی بیگی

10 فوریه 2012

داستان هفته ی آینده  جمعه اول مرداد 95 " نور مثل آب است"از گابریل گارسیا مارکز است داستان را در کانال انجمن یا نوشته ی بعدی بخوانید

گابریل گارسیا مارکز، نویسنده شهیر کلمبیایی، پدیدآورنده ژانر رئالیسم جادویی در ادبیات داستانی نبود، اما تقریبا همه آثار داستانی کوتاه و بلند خود را در همین ژانر نوشته است. نویسنده‌های زیادی در امریکای لاتین و سایر کشورها در این ژانر  نوشته‌اند و هنوز می‌نویسند.  آنچه آثار مارکز را از دیگران متمایز می‌کند، پیوستگی و عمق رئالیسم جادویی در آثار اوست. به نحوی که می‌توان او را پدرخوانده این ژانر دانست.

دنباله را در تارنمای نبشت بخوانید.


داستان را دریافت کنید حجم: 1.35 مگابایت
روز جمعه بیست و پنجم تیرماه نود و پنج این داستان خوانده و بررسی شد آقای غلامرضا ابوالفتحی عزیز(پلوار) یادداشتی بر این داستان نوشته که با سپاس از ایشان در زیر می خوانید امیدواریم بقیه ی اعضای انجمن هم زحمت کشیده و یادداشت خود در باره این داستان و داستان های آینده را بنویسند:



نقد و نظر کوتاهی از داستان کوتاه  «بعدازظهر با شکوه بالتاسار» اثر گارسیا مارکز (گابو)

به نظرم برای نقد این داستانِ به ظاهر ساده ابتدا باید بدانیم که موضوع داستان چیست. موضوع که یکی از عناصر داستان است معمولاً به مجموعه ی پدیده ها و حوادثی گفته می شود که داستان را می آفریند و یا به عبارت دیگر درونمایه ی داستان را تصویر می کند. بنابراین به نظرم می بایست پدیده ها و حوادث این داستان را برشمرد. حوادث و پدیده های داستان زیاد است، اما برای پرهیز از اطاله ی کلام می توان به سه دسته یا طبقه ی بزرگ تقسیم کرد.

_اول بالتاسار با زنش(اورسولا) و حوادث مربوط به آن ها.
 
_دوم دکترٱکتاویو خیرالدو و زن پیرش و حوادث مربوط به آن ها.

_سوم چپه مونتی یل
و خانم و بچه اش(پپه) و حوادث مربوط به آن ها.

هریک از این خانواده ها نماینده ی یکی از طبقات اجتماعی عصر و شرایط راوی یا نویسنده می باشد.
بالتاسار و خانمش نماینده ی طبقه ی محروم و پست اجتماعی، ولی با همتی عالی. دکتر و خانمش نماینده ی طبقه ی متوسط و با همتی متوسط وخوزه مونتی یل نماینده ی طبقه ی اشراف و غنی با همتی پست و ممسک.
 بنابراین موضوع داستان عبارت است از مقایسه ی مناسبات سه نوع طبقه ی اجتماعی در  زمان و مکان خاصِ راوی یا نویسنده است. حال به نظر من در این داستان، علاوه بر پی رنگ و تخیل



 ِ عناصرِ موضوع و درون مایه برجسته تر می نماید. زیرا که درون مایه تمام عناصر داستان را انتخاب می کند. این عناصر عبارتند از موضوع، شخصیت ها، عمل و نتیجه ی حاصل از کشمکش و هر چیز دیگری که نویسنده برای عرضه داشت کل معنا و ساختار داستانش به کار می گیرد. بنابراین فکر اصلی و مسلط در داستان همان خطی است که بالتاسار با رویای پول دار شدن از خود بی خود می کند یا با رویای انسان شدن.
این داستان که گویا از اولین داستان های مارکز است را می توان مرز بین رئالیسم و رئالیسم جادویی دانست و با آثار بعدی ایشان که رئالیسم جادویی به اوج می رسد فاصله ی بسیار دارد.

از روز جمعه25/4/95بررسی داستان های کوتاه گابریل کارسیا مارگز آغاز شده و تا دو سه هفته ادامه خواهد یافت. خواهشمندیم اگر در باره ی داستان های مارکز یا نویسنده دیدگاهی دارید به نشانی ggolafshan@gmail.com  یا نشانی تلگرامیggolafshan @بفرستید تا با نام خودتان انتشار یابد.


زینووی پاپرنی،  ترجمه ی عبدالحسین نوشین

چخوف در آخرین داستان خود بهنام "نامزد" ) (1903سرنوشت دختر جوانی به نام نادیا را توصیف میکند ـ

این دختر از شوهر کردن به مردی ثروتمند، از زناشویی بی دوستی و مهر، از زندگی با رفاه ولی پیش پا افتاده

چشم میپوشد و تصمیم میگیرد »زندگی اش را دگرگون کند« و به دنبال به دست آوردن دانش میرود.

در آغاز داستان، روزی نادیا هنگام سپیده دم از خواب بیدار میشود و به باغ نگاه میکند: "مه سفید و انبوهی

آرام آرام به یاسمنها نزدیک میشود، میخواهد آنها را بپوشاند و زیر پرده ی خود پنهان کند". گویی وقتی

دختر در این اندیشه است که در چنین زندگی راحت و پوچ، بی هدف و منظور، بی خیال و بی نگرانی، هیچ

تغییر و دگرگونی نخواهد بود؛ چنین مه سفید و سنگین و انبوهی روحش را فرامیگیرد. ولی بعد صبح

میدمد: "پرندگان در باغ، نزدیک پنجره به چهچهه افتادند، مه از بین رفت و روشنایی بهاری به همه جا

تابید.

به زودی باغ با نوازش پرتو گرم آفتاب جان گرفت، شبنم صبحدم مانند الماس روی برگها میدرخشید و باغ

کهنه و قدیمی که از مدتها پیش کسی از آن مواظبتی نمیکرد در چنین بامدادی جوان و پُررنگوبوی به

نظر میآمد".

طبیعت بیهوده دگرگون نشد ـ "دورنمای روحِ" قهرمان داستان نیز با دگرگونی طبیعت تغییر کرد، دختر

تصمیم گرفت از زندگی کهنه و نظام کُهن برای همیشه جدا شود.

میتوان گفت که دگرگونی اندیشه و روح قهرمان آخرین داستان چخوف تا اندازه ای مبین تمام آثار نویسنده

است.

آنتوان چخوف در سال  1860در یکی از شهرستانهای جنوبی در شهر کوچک تاگانروگ به دنیا آمد. در

سال  1880در دانشگاه مسکو به دانشکده ی پزشکی داخل شد و از همان هنگام به نوشتن داستانهای

کوتاه، داستانهای شوخ، نمایشنامه های کوتاه و پاورقی برای روزنامه ها و مجله های فکاهی پرداخت.

سالهای هشتاد در زندگی روسیه دوره ی دشوار و سنگین به شمار میرود؛ آن سالها دوره ی فشار ارتجاع

بود و هرگونه سخن و حتا هرگونه اشاره ای درباره ی "آزادی اندیشه" به سختی تعقیب و سرکوب میشد.

ارتجاع نیز مانند مه سراسر کشور را فرا گرفته بود. در آن دوره چخوفِ جوان ـ که آثار خود را با نام مستعار

"آنتوشا چخونته" و یا نامهای شوخی آمیز دیگر منتشر می ساخت ـ داستانهایی درباره ی اشخاص حقیر و

ناچیز که هدف زندگیشان به دست آوردن پول و رتبه است می نوشت.

از سویی تکبر و فرعون منشی و کوتاه فکری رؤسا، "چاقها"، و از سوی دیگر حقارت و خوش خدمتی برده وار

زیردستان، "لاغرها" را به باد مسخره و ریشخند می گرفت. در چنین سازمان و نظام اجتماعی، انسانها فقط

بنا به حساب دقیق درجه و مقامی که دارا بودند ارزیابی می شدند.

... شبی در یکی از باشگاههای عمومی بالماسکه ای برپا بود. چند تن از اعضای ادارات دولتی در قرائتخانه ی

باشگاه به آرامی نشسته، روزنامه ها را نزدیک ریش و دماغشان گرفته بودند و می خواندند.

مردی ماسکدار، در حالت مستی، با دو زن به قرائتخانه ی سر میکشد و امر میکند که آقایان

روزنامه خوانها از آنجا بیرون بروند، چون او میل دارد که "با مادمازل ها تنها باشد".

اعضای ادارات این را برای خود توهینی میدانند و از جا درمیروند. فریاد اعتراض و همهمه و سروصدای

غیرقابل تصوری بلند میشود.

ولی مست آشوبگر بر سر حرف خود ایستاده میگوید و تکرار می کند که برای پولی که او آنجا میریزد و

خرج میکند، میل دارد بانوانی که با او هستند از کسی خجالت نکشند و "به حالت طبیعی" خود باشند.

وقتی مأمورین انتظامی میآیند و میخواهند مرد عیاشِ عنان گسیخته را از آنجا بیرون بیندازند، مرد نقاب

از صورت برمیگیرد و معلوم میشود که او آدم معمولی و پیش پا افتاده ای نیست، بلکه میلیونر شهر،

کارخانه دار و آدم مهمی است.

آنگاه آقایان اعضای ادارات خاموش و شرمسار، پاورچین پاورچین، از قرائتخانه بیرون میروند، و عیاشِ

عربده جو از کار درخشان خود بسیار راضی است و قاه قاه به ریش همه میخندد، چون به خوبی میداند که

دیگر کسی جرئت و قدرت جیک زدن ندارد.

اگر این شخص میلیونر نبود و آدمی معمولی بود، البته آقایان اعضای ادارات او را از قرائتخانه بیرون

می انداختند و به مجازات سختی میرساندند، ولی حالا خودشان آهسته و با احتیاط، مانند سگی که روی دو

پا ایستاده است، جا خالی میکنند. )"ماسک"، .(1884

چخوف نه با بیان صریح و مستقیم، بلکه به وسیله ی نمایش جریان پیشامدها و سازمانها و موضوع داستان،

به خواننده میگوید: چه ترسی داری از اینکه آدم با شخصیتی باشی؟ چرا در برابر بالادستان خاک ساری و در

برابر زیردستان مغرور و بی اعتنا؟


آیا نیکبختی فقط در رتبه و سردوشی و جیبِ پُرپول پنهان است؟ چرا باید با چنین حرص و ولع،

چهاردست و پا به نردبان رتبه و عنوان بچسبی و به بالا بخزی؟

در داستان "حربا" ـ 1884ـ که یکی از داستانهای معروف آغاز نویسندگی چخوف است، با صراحت


شگفت آوری ـ اگر بتوان با این عبارت مقصود را بیان کرد ـ خودِ فن )تکنیکِ( چاپلوسی نشان داده شده

است.

در میدان بازار سگی مردی را گاز گرفته است. افسر نگهبان به نام پُرمعنای اچومهلف (مصدر "اچومت"، در

زبان روسی به معنی گیج شدن و نیروی تمیز و تشخیص را از دست دادن است) به بررسی دقیق این

"پرونده" میپردازد.

ابتدا به کسانی که سگها "یا حیوانات ولگرد دیگر" را در کوچه رها میکنند تاخت میآورد. ولی ناگاه یکی

از میان جمعیت متوجه میشود و میگوید که سگ متعلق به سرتیپ است. اچومهلف هم فوری، مانند حربا

که هر دَم به رنگ دیگری درمیآید، تغییر رأی میدهد و گریبان مرد آسیب دیده را میگیرد.

در این موقع صدای دیگری از میان جمعیت شنیده میشود: "نه بابا، این سگ مال سرتیپ نیست".

اچومهلف هم فوری تغییر لحن میدهد و به مرد آسیب دیده دستور میدهد که از سرِ این کار به این آسانی ها

نگذرد ـ صاحب سگ باید به سختی تنبیه شود.

بدینسان با هر اظهارنظر نویی از طرف جمعیت، با هر رأی "پُرمعنایی" ـ که سگ مال سرتیپ است یا نه ـ

اچومهلف، مانند عروسکی که فنر به درونش کار گذاشته اند، فوری 180درجه تغییر سمت میدهد و به رأی و

نظر پیشین خود پشت میکند.


برای او در این پیشامد، مهم آن است که صاحب سگ دارای چه رتبه ای و مقامی است: اگر مقامش عالیست

پس حق با اوست و اگر پست است پس باید به سختترین مجازات قانونی برسد. گویی قانون برای همه یکی

نیست، بلکه بازیچه ایست در چنگال اچومهلف، به هر طرف که میخواهد آن را برمیگرداند.

چخوف نویسندگی را با شیوه ی ساتیر و تمسخر ماهرانه شروع کرد و هر آن چیز را که قابل تمسخر بود با

هجای تند و تیز میکوبید.

در سالهای  1890و  1900چخوف از داستانهای کوتاه هجایی به نوولهای بزرگ پرداخت.

قهرمان نوول "سرگذشت ملال انگیز" دانشمند شایسته ایست و نوول به شکل یادداشتهای قهرمان داستان

است که درباره ی زندگی خود نوشته است. او زندگی اش در خدمت به دانش گذشته است و در این راه

کارهای زیادی انجام داده است، ولی وقتی نتیجه ی کارهایش را در آخر عمر میسنجد احساس ناخرسندی

عمیق و افکار نگرانی آوری به او دست میدهد: چون میبیند که زندگییی که در پیرامونش جریان داشته او

را سرکوب ساخته، بی اعتنایی به دانش و فریب و فشار برای اش دردناک و توهین آور بوده و به این جهت

سراسر زندگی اش به کارهای جزیی جداگانه گذشته و هیچ چیز کُلی، به خصوص "ایده ی کُلیِ" الهام بخش در

آن وجود ندارد.

دختری که قهرمان داستان، قیم و مربی او بوده، روزی پس از شنیدن گله و شکایت او به او میگوید: "شما

تازه حالا دارید چشم میگشایید و به اطراف نگاه میکنید." خود دختر نیز با تمام نیرو در جستوجوی

حقیقت و معنای زندگیست و میخواهد بداند چه گونه و در چه راه باید نیروی خود را به کار اندازد، و از

قهرمان داستان که یگانه دوست و به جای پدر اوست میپرسد: "چه باید کرد؟" دانشمند شرمسار و

دست وپاگم کرده جواب میدهد: "راستش را بخواهی، خودم هم نمیدانم..."

باری، قهرمان داستان هرچه بیشتر چشم میگشاید سازمان اجتماع و زندگی دوره ی خود را سختتر

محکوم میکند. ولی نویسنده ی داستان، خودِ قهرمان را محکوم میسازد. چخوف در یکی از نامههای خود در

این باره چنین مینویسد: "اگر این دانشمند دقت بیشتری در تربیت روحی این دختر و هم چنین دختر خود

و نزدیکانش به کار میبرد سرنوشت آنها اینقدر تأثرآور نمیبود..."

بدینسان قهرمان داستان نه فقط محکوم سازنده ی بی اعتنایی نسبت به زندگی انسانهاست، بلکه خود او نیز

قربانی بی اعتنایی نسبت به زندگی دیگران است.

در سالهای  1900-1890تم اصلی داستانهای چخوف سازمان و نظام اجتماعی دوره ی معاصر او و لجنزار

زندگی خرده بورژاوییست که هرگونه امید و آرزوی انسانهای بلنداندیش را خفه میسازد.

دکتر ئیونیچ، قهرمان داستانی به همین نام ) ،(1898را برای کار در بیمارستان شهر س. میفرستند. مردم

شهر به او سفارش میکنند که برای رفع تنهایی با خانواده ی تورکین، که با فرهنگترین و با استعدادترین

اشخاصند، آشنا شود.

در حقیقت هم پزشک مجذوب و شیفته ی این خانواده میگردد. صاحبخانه مرد شوخ و بذله گویی است،

زنش رمانی را که خود نوشته است برای مهمانها میخواند، دخترش کاتیا پیانو میزند، و حتا خانه شاگرد

هم با رفتار شوخ و مسخره ای که به او آموخته اند مهمانها را میخنداند.


ئیونچ شیفته ی کاتیا میشود و خواستگاری میکند. اما صدای بی اعتنا و حسابگری مدام آهنگ عشق را در

درون او خفه میسازد. گویی ما با دو ئیونچ روبه رو هستیم. یکی دلباخته و پاکباز ـ دیگری لُندلُندکنان

میگوید: "عجب کار پُردردسری است." یکی به خواستگاری کاتیا میآید ـ دیگری سوداگرانه به خود امید

میدهد: "اما جهاز دختر لابد حسابی خواهد بود." و داستان با پیروزی کامل روحی و معنوی ئیونچ دوم،

ئیونچ نودولت که شکمش پیه آورده بر ئیونچ جوان و عاشق پایان میپذیرد.


در پایان داستان ئیونچ به اندازه ای به دولت رسیده و به همه چیز بی اعتناست که برعکس دختر از او خواهش

میکند که برای لحظه ای گفت وگو تنها به باغ بروند و بیهوده کوشش میکند که با یادگاری گذشته، اخگر

مهر و دوستی را در دل این مردِ کرخت و بی روح روشن سازد. ولی دیگر کار از کار گذشته است، دل این مرد

دروازه ایست که در پسش هیچ چیز و هیچکس وجود ندارد و هر چه آن را بکوبی جوابی نخواهی شنید.

سرنوشت ئیونچ داستان انسانی است که کرختی و بیعلاقگی به همه چیز رفته رفته جسم و جانش را

فرامیگیرد، و یا به گفته ی چخوف، مه انبوه گلزار جان و دلش را میپوشاند و پنهان میسازد.

ولی داستان "بانو با سگ ملوس" ) (1899به کُلی نقطه ی مقابل داستان "ئیونچ" است. دمیتری گوروف در

یالتا، هنگام استراحت با آنا سرگیونا، بانو با سگ ملوس آشنا میشود. بین آنها دوستی و دلبستگی پیش

میآید، ولی این علاقه در ابتدا سطحی است، چنانکه معمولا در استراحتگاهها چنین است.

در پایان موسم استراحت از هم جدا میشوند. چخوف درباره ی گوروف چنین میگوید: "به نظر گوروف چنین

میرسید که یکی دو ماهی نمیگذرد که آنا سرگه یونا هم در مه خاطرات او پنهان میشود و فراموش


میگردد..."، ولی زمستان سر میرسد و سیمای محبوب در ضمیر گوروف چنان نقش بسته است که

لحظه ای هم نمیتواند آن را از یاد ببرد.

نبرد عشق زندگی بخش با دل مُردگی و بیروحی به سختی آغاز میگردد و عشق در دل دو قهرمان داستان

آرزوی زندگی مهمتر و با هدفی را برمی انگیزاند و از آنها دو انسان پاک و بهتر و زیبا میسازد، عشق پاک

چشمان آن دو را میگشاید و پی میبرند که در زنجیر زندگی بیهوده و بیهدف و محدودی زندانند.

از داستان "بانو با سگ ملوس" خواننده همان نتیجه را میگیرد که در آخرین داستان چخوف به نام "نامزد"

استادانه نشان داده شده است، یعنی مهمترین کار زیر و زبَر کردنِ این زندگی پوچ و بی هدف است.

داستان "بانو با سگ ملوس" را میتوان یکی از داستانهای محبوب خوانندگان شوروی و بسیاری از

خوانندگان کشورهای دیگر به شمار آورد.

این داستان فقط در پانزده صفحه نوشته شده است، ولی این مینیاتور عالی به بسیاری از رمانهای بزرگ

برتری دارد. چخوف، آنا سرگهیونا را تنها با چند کلمه توصیف میکند: میانه بالا، مو طلایی، با سگی سفید.

ولی این زن پاک و فروتن و محجوب، که هیچ چیز قابل توجه زیاد در ظاهر او وجود ندارد، محبوب دلفروز و

شادیآ ور و سعادت بخش گوروف است.

عشق این زن چشمان گوروف را میگشاید و پی میبرد که زندگی اش زیر و زبَر شده است و دیگر نمیتواند

مانند پیش زندگی کند. دیدارهای پنهانش با آنا پایه ی اصلی هستی او قرار میگیرد و زندگی رسمی و قانونی

آشکارش دیگر برایاش ناپاک و توهین آور است.


داستانهای چخوف همه آژیر دهنده و در عین حال دارای لحنی آرام و خالی از هرگونه درس اخلاق و رفتار،

و تعیین وظیفه است.

همه با بیانی ساده و روان و طبیعی نوشته شده است و با نمایشنامه های او به نام "چایکا"، "عمو وانیا"، "سه

خواهر"، "باغ آلبالو" احساس نارضامندی از زندگی را چنانکه هست و آرزومندی زندگی را چنانکه باید

باشد در دل خوانندگان و تماشاگران برانگیخته و برمیانگیزاند.

چخوف در سال  ،1904یک سال پیش از نخستین انقلاب روسیه وفات یافت. لزومی ندارد حدس بزنیم که او

انقلاب را چه گونه استقبال مینمود. مهمتر آن است که ببینیم و بدانیم که چه گونه او به کمک نوشته هایش

ندای اعتراض را علیه سازمان و نظام کهنه ی اجتماع هر روز بلندآوازتر و نیرومندتر ساخت.

از زندگی ای که چخوف توصیف کرده است سالیان بسیاری گذشته و دیگر روسیه ی کهنه و کارخانه داران و

سوداگران و پلیس و تقسیم اجتماع به دو گروه "چاقها" و "لاغرها" وجود ندارد، همه ی اینها جزو تاریخ

شده است و آن هم تاریخ قدیمی.

با وجود این چرا در روسیه ی معاصر آثار چخوف را اینقدر دوست میدارند؟ چرا نوشته های او که هربار

میلیونها به چاپ میرسد هرگز در قفسهه ای کتابفروشیها نمی ماند؟ به چندین جهت:

چخوف را در شوروی و در کشورهای دیگر یکی به آن جهت دوست میدارند که برای چخوف مهم آن بود

که حقیقت را بگوید.

دیگر آنکه حقیقتی را که چخوف توصیف میکرد ساخته ی هوس و فانتزی او نبود، بلکه واقعیت خالص

زندگی بود. حقیقتی بود که با ادراک و ایمان نویسنده جدایی نداشت.


چخوف میگفت: ـ زمانی انسان بهتر خواهد شد که به او نشان بدهند اکنون چه گونه است.

جهت دیگر گرامی داشتن آثار چخوف این است که او نه تنها آنچه را که در پیرامونش میگذشت به خوبی

می دید، بلکه گامهای بیسر و صدای آینده را نیز احساس می کرد و می شنید.

چخوف نویسنده ی پر قریحه ای بود، ولی علاوه بر این گویی همیشه برای خواننده ای با قریحه مینوشت، به

تیزهوشی و نکته سنجی خواننده باور داشت، گفتار خود را تعبیر و تفسیر نمیکرد، هرگز نمیخواست لقمه

بجود و به دهن خواننده بگذارد، یا با دستورهای کلی او را تربیت کند. اطمینان داشت که خودِ خواننده همه

چیز را به درستی میفهمد و در پیچ و خم نوشته های او "سردرگم نمیشود".

ایمان به حقیقت و امید ـ این است پند و اندرز چخوف.

زینووی پاپرنی ـ دکتر علوم زبانشناسی


مقدمه بانو و سگ ملوسش، آنتوان چخوف، عبدالحسین نوشین، نشر قطره 

خرید از فیدیبو

  • ۰ نظر
  • ۱۰ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۱۱

چند گاهی است که با کوشش آقای صادقیان داستان های کوتاهی از آنتون چخوف نویسنده ی نام آشنای روس خوانده و بررسی می شود. تاکنون داستان های هزار رنگ, صدف,شکارچی و خواب آلود بررسی شده است و با چند داستان دیگر, این روند ادامه خواهد یافت.

داستانها از کتاب بهترین داستان‌های کوتاه‌ چخوف‌ با گزینش و ترجمه ی احمد گلشیری انتخاب شده وانتشارات نگاه در سال 94 برای نهمین بار در 583 صفحه و به قیمت 33 هزارتومان منتشر کرده و افزون بر آن نسخه الکترونیکی قانونی آن در سایت فیدیبو به این نشانی به قیمت 10700 تومان در دسترس است.

در معرفی چخوف واین کتاب در فیدیبو می خوانیم:

آنتون چخوف، نویسنده روس، به شهادت بسیاری از منتقدان و نویسندگان، بهترین داستان کوتاه‌نویس دنیا بوده است. او تعداد زیادی داستان کوتاه و بلند و چند نمایشنامه نوشته که پس از گذشت ده‌ها سال به زبان‌های مختلف ترجمه شده و یا به صورت تئاتر و سریال درآمده‌اند.

چخوف تحصیلات پزشکی خود را در سال 1879 در دانشکده پزشکی دانشگاه مسکو آغاز کرد و در زمان دانشجویی، برای گذران زندگی خود و خانواده‌اش، صدها داستان کوتاه نوشت. نوشتن برای او فقط وسیله‌ای برای امرار معاش نبود، چون در زمانی هم که به کار طبابت می‌پرداخت، وقت زیادی را صرف نوشتن داستان و نمایشنامه می‌کرد. او خود در این باره گفته است: «در زندگی ادبی بیست ساله ام صرفنظر از گزارش‌های حقوقی، یادداشت‌ها مقالاتی که روز به روز در روزنامه انتشار دادم‌ام -که پیدا کردن و جمع‌آوری آنها مشکل است- بیش از سیصد داستان و افسانه نوشته و به چاپ رسانده‌ام. نمایشنامه هم برای تئاتر تنظیم کرده‌ام.»

این کتاب دارای 34 داستان کوتاه از آنتون چخوف است.


  • ۰ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۲۲:۰۶

شامگاه شنبه 21 شهریور به یاد زنده یاد ضیا کمانه اهالی فرهنگ و ادب داراب در خانه آن زنده یاد گرد آمدند.

در این جلسه که برخی از اعضای انجمن های بهار شهرزاد باران و گروه کوهنوردی فتح و فرهیختگانی چون آقای هاشمپور باقر ایزد آبادی غلامرضا بهنیا و جمعی از ورزشکاران حضور داشتند آقای مرتضوی دو غزل از حافظ و سعدی با آوایی خوش خواندند پس از آن آقایان امام و هاشمپور در باره آن زنده یاد سخنان کوتاهی گفتند و آقای جوادی شهسواری سروده ی خود را در بزرگداشت آن شادروان خواندند در ادامه آقای احمد خوانسالار با گرامیداشت یاد زنده یاد, پیشنهاد کردند که اعضای انجمن های ادبی و هنری هر از چندی گرد هم آیند تا با یکدیگر بیشتر آشنا شوند و در پایان آقای صادقیان شعر دوست سهراب سپهری را به یاد ضیا کمانه خواندند:

بزرگ بود
و از اهالی امروز بود
و با تمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید

صداش
به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش
مسیر نبض عناصر را
به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند داد

به شکل خلوت خودبود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او بشیوه ی باران پر از طراوت تکرار بود

و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته ی صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما ، یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه ی سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه ی یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم
که با چقدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت

ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله ی نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چقدر تنها ماندیم.



  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۴ ، ۱۸:۱۴

در تاریخ سیزدهم شهریور ماه 94 همان گونه که از پیش به آگاهی رسانده شده بود, جلسه ای در اداره ارشاد داراب برگزار گردید تا هیئت اجرایی جدید انجمن برگزیده شوند اما چون بسیاری از اعضای انجمن با آن که آگاهی سازی انجام گرفته بود, در جلسه یاد شده حاضر نشدند حاضران که کمتر از بیست نفر بودند تصمیم گرفتند تا یک گروه سه نفر مأموریت یابند تا ضمن بر عهده داشتن امور انجمن از جمله انتخاب داستان برای نقد و بررسی و سایر امور به طور موقت, راهکاری برای همدلی و حضور حداکثری اعضا بیابند تا یکی دوماه آینده انتخاباتی با حضور اعضایی بیشتر برگزار گردد.برگزیدگان که با رأی اعضای حاضر برگزیده شدند عبارتند از : 1- آقای دکتر غلامرضا فولادی 2- آقای حسین مقدس و 3- اقای امین فدایی 

ضمن آرزوی کامیابی برای نامبردگان خواهشمندیم اگر دوستان راه کار و نظری دارند,دریغ نفرمایند و از راه های گوناگون مثل بخش نظرات وبلاگ پیام رسان تلگرام یا ایمیل یا ... دیدگاه های خود را با برگزیدگان در میان بگذارند.

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۱۷

انجمن داستانی شهرزاد داراب 

درگذشت شادروان ضیا کمانه 

را به خانواده ایشان و همه اهالی 

فرهنگ تسلیت می گوید.

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۴ ، ۱۷:۴۹

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.