۳۲۶ پیوستها
مسجد،قاضی ربیحاوی
از مجموعهی خاطرات یک سرباز، ۱۳۶۰
گفتم : «سرکار، یه وقت دیر نشه .»
گروهبان گفت : «به تخمت. بپر پائین .»
جیپ ما در نداشت. خندیدم و آمدم پائین. تفنگهایمان پشت کمرمان بود. گروهبان خاموش کرد و بعد هر دو راه افتادیم به طرف خرابه ، میدانستیم همیشه چند نفر آنجا هستند . خرابه، کاهگلی بود. گروهبان دست کرد تو یقهی پیراهنش و گفت: « ا...ه.. ، چقد گرمه.»
- ۰ نظر
- ۲۸ تیر ۰۳ ، ۱۰:۲۳