«اتاقِ پرغبار» نوشتهی اصغر عبداللهی
اتاق کوچک الفی نیمه تاریک بود و در و دیوار و اشیا و لباسهای آویزان از رختآویزِ چوبی، و آباژور، یا زرد بود یا قهوهای رنگ یا قرمز، و شعلهی شمعی که میسوخت تکان نمیخورد، چون باد به اتاق نمیآمد.
«این صدای چیه ادنا؟»
ادنا از پنجره به بیرون نگاه میکرد. خیابان دورِ دیوارهی فلزی پالایشگاه پیچ خورده بود و سمت راست که باغچهی سبز خانههای کارمندانِ شرکت نفت بود خلوت بود و فقط پاسبانی زیر سایبان آجری یک ساختمان قرمز رنگ اداری ایستاده بود و کف دستهایش را مدام به هم می مالید و پابهپا میشد.
«صدای من اینقدر ضعیف شده که تو نمیشنوی ادنا؟»
- ۰ نظر
- ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۲