شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

شهرزاد قصه‌گو

کانال اطلاع رسانی انجمن فیلم داراب و انجمن ادبیات داستانی شهرزاد داراب

سلام خوش آمدید

۵ مطلب در خرداد ۱۴۰۳ ثبت شده است

 

PDF           WORD

«اتاقِ پرغبار» نوشته‌ی اصغر عبداللهی

اتاق کوچک الفی نیمه تاریک بود و در و دیوار و اشیا و لباس‌های آویزان از رخت‌آویزِ چوبی، و آباژور، یا زرد بود یا قهوه‌ای رنگ یا قرمز، و شعله‌ی شمعی که می‌سوخت تکان نمی‌خورد، چون باد به اتاق نمی‌آمد.

«این صدای چیه ادنا؟»

ادنا از پنجره به بیرون نگاه می‌کرد. خیابان دورِ دیواره‌ی فلزی پالایشگاه پیچ خورده بود و سمت راست که باغچه‌ی سبز خانه‌های کارمندانِ شرکت نفت بود خلوت بود و فقط پاسبانی زیر سایبان آجری یک ساختمان قرمز رنگ اداری ایستاده بود و کف دست‌هایش را مدام به هم می مالید و پابه‌پا می‌شد.

«صدای من این‌قدر ضعیف شده که تو نمی‌شنوی ادنا؟»

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۳ ، ۱۲:۱۲

کافه پولشری، آلن وِتز، ترجمه‌ی اصغر نوری

نقش: پولشری، زنی چهل و پنچ‌ساله، صاحب کافه‌ی پولشری

 

کافه‌ای نسبتاً قدیمی‌، میزهایی با صندلی‌های دورشان، پیشخان به همراه بطری‌هایش، به هم ریختگی بعد از بستن کافه، صاحب کافه در حال مرتب کردن کافه میزها را با اسفنج پاک می‌‌‌کند، خشک می‌‌‌کند. مقابل یک میز می‌‌ایستد، بعد مصمم می‌‌رود پشت پیشخان، گلدان کاکتوسی بر می‌‌‌دارد و می‌‌گذارد روی آن میز، دوباره مشغول پاک کردن میزها می‌‌شود. در حالی که شیشه‌های خالی را بر می‌‌دارد، زیر لب غر می‌‌زند.

  • ۰ نظر
  • ۲۴ خرداد ۰۳ ، ۲۱:۱۶

فابل ورد        پی‌دی‌اف اصلی         فایل پی‌دی‌اف ویرایش‌شده

هاملت در نم نم باران

اصغر عبداللهی

-----------------------

آژان شصت‌ساله، خسته و خواب زده روی چارپایه‌ی دم در سلمانی نظافت نشسته بود و به خیابان نیلی رنگ از نم نم باران سرچشمه در پنج صبح زل زده بود. صدای سم اسب و چرخ درشکه‌ی دواسبه را روی سنگ فرش شنید؛ سر چرخاند سمت خیابان سیروس، در سرش گذشت: «یه درشکه‌ی دواسبه ساعت پنج صب اول مهرماه در نم نم پاییزی سال هزار و سیصد و بیست، بلاشک حامل یه رازه، یه حادثه‌ی در شرف وقوع.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ خرداد ۰۳ ، ۲۰:۱۱

۳۰۲

پی.دی.اف. اصلی    پی.دی.اف. ویرایش شده    پی.دی.اف. ترجمه‌ی مهدی نوید    فایل ورد

 

پایان

ساموئل بکت، شادی سلطان زاده

 

لباس تنم کردند و بهم پول دادند، می‌دانستم که پول برای چه بود: برای این بود که راهی شوم. وقتی ته می‌کشید اگر می‌خواستم ادامه دهم، مجبور می‌شدم بیشتر بگیرم. در مورد کفش‌ها هم همین بود؛ وقتی کهنه می‌شدند اگر قصدم ادامه دادن بود باید رفوشان می‌کردم یا یک جفت دیگر می‌‌گرفتم یا پابرهنه ادامه می‌‌دادم.

  • ۰ نظر
  • ۰۹ خرداد ۰۳ ، ۱۴:۰۵

مُسَکِّن

ساموئل بکت، ترجمه از مهدی نوید

نمی‌‌‌‌‌دانم کی مُردم. همیشه به نظرم رسیده در پیری مرُدم، حوالی نود سالگی و چه سنی! بدنم هم تاب آورد از سر تا پا، اما امشب تنها در تخت‌خواب سردم حس می‌‌‌‌کنم. پیرترم از آن روز، آن شب، وقتی آسمان با تمام روشنایی‌هایش بر سرم نازل شد.

  • ۰ نظر
  • ۰۴ خرداد ۰۳ ، ۰۸:۲۳

کانال انجمن داستانی شهرزاد داراب در تلگرام

https://telegram.me/shahrzadstoryd
shahrzadstoryd@
کانال تلگرام انجمن فیلم داراب
https://t.me/darabfilm
darabfilm@
این وبلاگ تنها به اطلاع رسانی فعالیت های انجمن فیلم و شهرزاد داراب از دید من به عنوان عضو هر دو انجمن می پردازد و بیانگر موضع رسمی این دو انجمن نیست.