مرگ ققنوس خیس ، شهریار مندنیپور
از مجموعهی سایههای غار
... من بعد خبردار شدم هیچ کس حرفی نزد، مثل حالا، یعنی نبودند که بگویند ولی همهشان دیدهبودند. بهتر از من خبر دارند. خب معلوم است که چیزهایی شنیدهام، نه که همه ازش حرف بزنند، مثل وقتی که پسر سرهنگ، خانم آورد و گفتند عرق هم خورد. آن وقت هم من نبودم، نوبت آبم بود و آب روی زمین سوار نمیشد. زمین را خوب بسته بودم، بیخود میگفتند آب سوارش نمیشود، خوب هم میشد اگر پشت بندش قوی بود که نبود. رفتهبودم ببینم کی سرراه آب غل کرده، بعد برایم گفتند، هر جا رفتم صحبت پسر سرهنگ بود، با چشم خودشان دیدهبودند.
- ۰ نظر
- ۲۴ اسفند ۰۲ ، ۲۳:۲۰