حالا مگر چه میشود؟ امیررضا بیگدلی
این زن من بدجوری درس میخواند؛ از صبح تا شب حواسش پی دفتر و کتاب است. دورتادورش را پر میکند از کتاب. این یکی را برمیدارد و باز میکند و آن یکی را میبندد و کناری پرت میکند. از یکی کنده میشود تا به دیگری بچسبد. گاهی چند تا را باهم باز میکند و چشمش همین طور بین آنها به گردش در میآید؛ با صدای بلند میخواند. بعد تکرار میکند و همین طور با خودش حرف میزند. خودش از خودش میپرسد و خودش به خودش پاسخ میدهد. خودش به خودش نمره میدهد. میگوید نمرهاش بیست است! جان خودش که خیلی راست میگوید. وزنش که دویست شدهاست. برای ما زندگی درست کرده. چند وقت دیگر کنکور دارد. میخواهد برود دانشگاه. میخواهد پزشک بشود. میخواهد تلفن همراه داشته باشد و پراید صندوق دار سوار شود. آخر گمان نکنم دیگر در پراید جا بگیرد خیلی خیلی گنده شدهاست؛ حسابی گوشت آورده؛ درست مثل آن مردک نقد فروش که عکسش را در هر مغازهای میتوان دید.
میگویم: «این طور نمیشود.»
میگوید که میشود. میگوید که امسال، آخرین سال است آخرین سال!
راستش باور نمیکنم. خیلی وقت است این حرفها را میزند. دیگر دارم خسته میشوم. خسته که چه؟ دیگر نمیتوانم.
صبحها با صدای دوش حمام بیدار میشوم. بخار همه جا را می گیرد. میبیرون که میآید با خودش یک دنیا بخار میآورد. وقتی میبینمش که حوله تن کرده، از اتاق خودش بیرون میآید و میرود سر یخچال تا آب را بردارد. یک کاغذ به دستم میدهد که هر چه را لازم دارد در آن نوشته، نگاهش میکنم. آبمیوهاش را با نی میخورد. نی را که به لبش میچسباند دیدنی میشود. میرود روی راحتی مینشیند و به من خیره میشود. وقتی مینشیند صدای فنرها در میآید. حسابی گوشت اورده. ساق پاهایش از رانهای من هم گنده تر شده و رانهایش این هوا. کمر که هیچ؛ نمیشود آن را پیدا کرد. یعنی نمیدانم کجا را باید بگردم تا پیدایش کنم. چای را آماده میکنم و وقتی میخواهم استکانی برای خودم بریزم، میخواهد که به آن فهرست، وازلین هم اضافه کنم. پاشنههایش ترک برداشته. هر کاری میکند تا یکی از پاهایش را بلند کند، نمیتواند. میخواهم خودش را به زحمت نیندازد. میگویم که برایش میخرم. تندتند لباس تن میکنم تا بزنم بیرون.
این زن من هر روز هزار تا کتاب دور خودش میریزد و همین طور که میخواند دستش از این بشقاب به آن بشقاب میرود. هرچه را ببیند برمیدارد و میخورد تا گرسنه نشود. عاشق بادام است؛ آن هم بادام هندی، نمیگذارد چیز به دردخوری در یخچال مان بماند. میگوید که باید حسابی به خودش برسد؛ باید خوب بخورد تا بتواند خوب بخواند. این را جایی خوانده یا از کسی شنیده؛ از یک آدم درست و حسابی. میگوید که آخرین سال است و میخواهد یک امسال را دیگر کاری به کار هم نداشته باشیم. میخواهد سنگ تمام بگذارد! کلمه به کلمه پیش میرود و خط به خط حفظ میکند. چیزی را جا نمیاندازد. خودش که نمیخواهد سر خودش کلاه بگذارد؛ میگوید که اگر خوب بخواند بردهاست، وگرنه باخته. حالا چه می خواند؛ از این کتاب های مهندسی ذهن یا «چگونه بدون درس خواندن در دانشگاه پذیرفته شویم» از همین چیزهایی که امروزهمه دارند میخوانند.
میگویم: «امسال دیگر نه.»
میگوید: «یک امسال فقط.»
میگویم: «نه، نمیشود.»
میگوید: «چرا نمیشود؟ میخواهم خودم را بکشم بالا.»
میگویم: «این طور نمیشود.»
میگوید: «مگر چه میشود؟» و باز میگوید: «یک امسال فقط.»
راستش خودم هم نمیدانم چه میشود. ولی باید یک چیزی بشود. از سر صبح تا آخر شب کار میکنم تا زنم درس بخواند و خودش را بکشد بالا. اما میترسم این طور که او پیش میرود هر دوتامان را بیندازد پایین. باید یک چنین چیزی بشود، وگرنه که خیلی خنده دار است. آخر خیلی وقت است که میخواهد خودش را بکشد بالا. چند سال پیش بود که گفت: «باید کم کم خودم را بالا بکشم.» نمیخواست تا آخر عمر یک کارمند ساده باشد. میگفت که مگر از زنهای دیگر چه کم دارد که نتواند در دانشگاه درس بدهد یا نتواند درد دو بیمار را درمان کند. خیلی از داروها را میشناسد. میگوید که دکترها هم همین چیزها را میدانند. برایش خوشایند نیست که در بین در و همسایه یا پیش قوم و خویش او را یک کارمند ساده بشناسند. کارش چندان هم بد نیست. چون همه به او نیاز دارند تا دست نوشتههایشان را ماشین کند. اما خودش دیگر خسته شده. دیگر نمیخواهد از صبح تا شب در آن چهاردیواری پردهای بنشیند و تنها، دستهایی را ببیند که گهگاهی از پشت پرده پیدا میشوند و برگههای دست نویس را روی هم تلنبار میکنند. به قول خودش «با آن دست خطهای اجق وجق» خط خودش خوب است.وقتی آدمهایی با آن دست خطهای درب و داغان میتوانند در دانشگاه درس بدهند، چرا او نتواند، کار سختی است، اما کم کم میتواند آنچه را که دوست دارد به دست آورد. پشت سر هم میگوید: «باید خودم را بکشم بالا.» نمیخواهد آن پایین باشد.
خوب میدانم از کجا آب میخورد. یک روز صبح داشتیم از حیاط بیرون می رفتیم که سرایدار ساختمان بدو از کنارمان رد شد تا در بزرگ را باز کند، با دست به ما اشاره کرد که کنار بایستیم؛ خانم دکتر داشت میآمد. این را سرایدار با صدای بلند گفت. برگشتیم و پشت سرمان را نگاه کردیم. زن همسایهی جدید نشسته بود پشت فرمان ماشینش و پیش میآمد. با تلفن همراه صحبت میکرد. به آرامی از کنارمان گذشت. برایش سر تکان داد اما چنان گرم گفت وگو بود که جوابی نداد. گمانم همان وقت زنم قصد کرد خودش را بکشد بالا.
راستش اولین باری که این را گفت یاد یک برنامهی رادیویی افتادم؛ زنی که پزشک شده بود، دیگر نمیتوانست با همسرش زندگی کند. همسرش تعمیرکار ماشین بود و زن میگفت با این که مرد مهربانی است و به او بسیار خوبی کرده، اما حالا دیگر نمیتواند با او سر کند. گویا مرد با دست خودش گور خودش را کنده بود. کمک کرده بود تا زن درس نیمه کارهاش را ادامه دهد؛ زن دبیرستان را تمام کرده و پس از چند سال تلاش، در دانشگاه پذیرفته شده بود. رشتهی پزشکی خوانده بود و دست آخر توانسته بود پزشک شود. زن میگفت: «راستش را بگویم اگر شوهرم نبود من گوشهی خانه میماندم. اما به هرحال الان تمام دوستان من پزشک هستند. خب شوهرم پیش آنها کم میآورد. این طور نیست؟» مجری برنامه از زن خواست کمک کند تا شوهرش هم خودش را بالا بکشد. زن گفت که این را بسیار به شوهرش گفتهاست، اما شوهرش دوست دارد همان پایین بماند؛ توی همان چال تعمیرگاه.
حالا نوبت من است؛ زنم میخواهد خودش را بالا بکشد. اما اگر پزشک شود، باز هم میتوانیم باهم زندگی کنیم. آخر خود من هم دانشگاهی هستم یک آدم درست و حسابی، حسابدار یک شرکت؛ یک شرکت بزرگ. برای همین اگر پزشک بشود، من پیش دوستانش کم نمیآورم. هم میتوانم سوار پراید بشوم، هم میتوانم با تلفن همراه کار کنم. اما بدبختی این است که او نمیتواند پزشک شود. یعنی میگوید که میخواهد، اما گفتم که، میدانم دردش چیست.
از این خبرها نبود. تا یک روز عصر که به خانه برگشتم، دیدم زانو بغل گرفته و اخم کرده. صبحش که باهم رفته بودیم بیرون سرحال بود. وقتی از چین پیشانی اش پرسیدم، چیزی نگفت تا که به حرف آوردمش و گفت که دیگر خسته شدهاست. گفت که از کارش خسته شده. گفت که تا آخر عمر نمیتواند اراجیف این و آن را بخواند و ماشین کند. گفت این درس خواندهها خیلی پرت هستند. خودش حرفهای زیادی دارد که میخواهد آنها را به همه بگوید و برای همین میخواهد درس بخواند. میخواهد در کنار کار، در دانشگاه درس هم بخواند. گفت: «میخواهم پزشک بشوم.» گفت که میخواهد از آن پزشکها بشود که هم در دانشگاه درس میدهند هم در بیمارستان کار میکنند و هم مطب دارند. هیچ هم دوست نداشت کسی جلوی راهش را بگیرد. گفت که نباید با آیندهاش بازی کنم. دو پایش را کرده بود توی یک کفش و میخواست از دروازهی گشاد دانشگاه بگذرد. همان جا فهمیدم که چه برنامهای خواهیم داشت. گفت که اگر پزشک بشود، همهی بیماران ندار را رایگان درمان خواهد کرد. از این حرفها میزد و از سر و کول من بالا میرفت و به شیطنت میپرسید: «بخوانم؟ ها؟ بخوانم؟» خودش انگاری درس نخوانده پرت پرت بود. گفتم: «بخوان.»
زنم را خیلی دوست دارم. چندین سال پیش، نمیدانم با دوستم کجا میرفتیم که او حرفش را پیش کشید. گفت: «اگر سر به راه بشه خیلی کارها از دستش برمیآید.»
نگاهش کردم. باز گفت: «خیلی کارها.» و خندید گفتم: «چه کاری؟» شانه بالا انداخت. گفت: «به هر حال.» و ساکت شد.همین شد که وقتی برگشتیم یک راست دستم را گذاشت توی دست زنش تا او هم هر دو دستم را تا مچ توی حنا فرو کند. زنش هم خوب میدانست چه کار کند. اول از دل گفت و بعد از دلبر. بعد گفت که دل بدون دلبر مفت هم نمیارزد و آخر سر هم از دلدادگی. پشت بندش حرف دوستش را پیش کشید. گفت که از بچههای مدرسه است. چشم و ابرویی هم دارد. کم کم قند را در دلم آب کرد. بعد گفت که میل خودم است. گفت: «کار خوبی هم دارد». پرسیدم: «کارش چیست؟» جواب نداد. گفت که چندان هم اصرار ندارد. میخواهم بخواهم، نمیخواهم نخواهم. برایش فرقی نداشت. گفت که خیلیها دنبالش هستند. بعد خواست که خوب فکر کنم و آخر سر عکسش را با بیمیلی رو کرد. وقتی عکس را گرفتم همچون آدم برق گرفتهای از جا پریدم. گفت: «پرسیدی کارش چیست؟» چیزی نگفتم. خیره به عکس بودم. راستش کم آورده بودم. گفت: «خوب است؟ » لال شده بودم. خواست عکس را پس بگیرد. ندادم. گفت: «بد میشود.»
گفتم: «نمیشود.»
گفت: «آخر نمیشود.»
گفتم: «حالا مگر چه میشود؟»
گفت که میخواهد عکس را به کس دیگری نشان بدهد. چپ چپ نگاهش کردم. چیزی نگفت تا پرسیدم اسمش چیست؟ اسمش را گفت.
گفتم: «مرجان؟ »
گفت: «نه، مژگان.» و پرسید: «حالت خوب است؟»
راستش هم حالمان خوب بود و هم روزگارمان روبه راه. صبح زود باهم میزدیم بیرون و هرکدام پی کار خودمان را میگرفتیم، تا عصر که برمیگشتیم. مژگان شلوارک جین میپوشید و دمپایی بندانگشتی به پا میکرد. موهایش را دم اسبی میبست و وقتی راه میرفت دم موهایش بالا و پایین میشد. ماشین نویس بهداری بود و کلی حرفهای خنده دار داشت که از لابه لای نامهها گیر میآورد. دور میز مینشستیم و از نامههای خندهداری که ماشین کرده بود میگفت. میگفت که نامهای را ماشین کرده که در آن مردی در خواست مرخصی زایمان کردهاست. گویا زنش داشته میزاییده. از همین نامهها حرف پیش میکشید و انگشتهایش را نشانم میداد که درد میکرد. دستهایش را به دست میگرفتم و انگشتهایش را مالش میدادم و میپرسیدم که دردش کمتر شدهاست. با سر میگفت که خوب شده. همه چیز خوب بود تا آن روز صبح که خانم دکتر سلام مان را بی جواب گذاشت. همان هفته مژگان هر دو پایش را از دمپایی ابری در آورد و کرد توی یک کفش که میخواهد برود دانشگاه و هیچ هم دوست ندارد کسی با آیندهاش بازی کند. تمام کتابهای درسی را خریدیم و یک برنامهی درسی درست و حسابی هم برایش نوشتیم. تا ظهر سر کار میرفت و بعدازظهرها هم در خانه درس میخواند. من چند ساعتی بیشتر کار میکردم تا مژگان تنها باشد و درس بخواند. در این یک سال باید کمی سختی میکشیدیم. با این حال به خانه که میآمدم میگفتم که درس بی درس. مژگان دفتر و کتاب را کنار میگذاشت و شروع میکرد به گفتن از این که چهها خوانده و چهها یاد گرفته. هر شب سر شام از درسی حرف پیش میکشید؛ یک روز زیست شناسی، یک روز شیمی و یک روز زمین شناسی. میگفت که تابه حال نمیدانسته جزایر لانگرهانس کجاست. وقتی حرف میزد نگاهش میکردم. درست مثل همان عکسی بود که زن دوستم نشانم داده و من گذاشته بودمش توی کیف پولم. مثل بچهها حرف میزد و بین حرف آدم میپرید و حرفهای خودش هم، همیشه با خنده یا شوخی، نیمه کاره رها میشد. قشنگ بود. از همان اول در دلم جا گرفته بود. برای همین هرچه میگفت میپذیرفتم. حرف که میزد یا اگر چیزی میخواست مثل بچه مدرسهایها با انگشت تنم را سوراخ سوراخ میکرد. دستهای کم مو و لاغرش پیدا بود. راستش همینها بود که دیوانهام میکرد، وگرنه هیچ دلم نمیخواست یک شاگردمدرسهای زنم باشد. به اندازهی کافی به دوستم خندیده بودیم که با یک شاگرد مدرسهای عروسی کرده بود و هر روز مثل بچهها تر و خشکش میکرد؛ برایش چای و صبحانه آماده میکرد و تا مدرسه همراهش میرفت. شبها هم از زنش درس میپرسید و به قول بچهها مشقهایش را خط میزد. خنده دار بود. اما مژگان فرق داشت؛ نه شاگرد مدرسه بود، نه دنگ و فنگ داشت. سر کار میرفت و کمک خرج بود. اگر میخواست درس بخواند، برای دانشگاه بود. میخواست دانشجو بشود. میخواست پزشک بشود. میخواست پراید صندوق دار سوار بشود و تلفن همراه داشته باشد. میخواست خودش را بکشد بالا. این که بد نبود.
با این حال هرچه نگاه کردیم اسمش را در فهرست پذیرفته شدگان نیافتیم. همان شب گفتم: «دنیا که به آخر نرسیده.» کاش نمیگفتم تمام این کنکورها پارتی بازی است. اما از بس غمگین بود که این را گفتم. گفتم «خیلی سخت است آدم هم کار کند و هم درس بخواند. تازه کلاس کنکور هم نرود.» گفتم: «یک بار دیگر.»
گفت: «امسال را هم میخوانم.» گفتم: «بخوان.»
گفت: «کلاس کنکور هم میروم.»
گفتم: «برو»
دوباره شروع شد. صبح زودتر میزدم بیرون و شب دیرتر میآمدم. مژگان بعد از من بیدار میشد. صبحانه میخورد و میرفت سر کار. ظهر همان جا چیزی میخورد و یک راست میرفت آموزشگاه و عصر که به خانه برمیگشت کتاب و دفترش را دورش میچید و شروع میکرد به خواندن. خانه که میآمدم نیمه خواب بود؛ خسته بود. شام را آماده میکردم؛ توی خواب و بیداری میخورد و یک چیزهایی میگفت. میگفت که چه خوانده و میگفت که اگر سال پیش کلاس کنکور رفته بود الان به جای میز شام، پشت میز دانشگاه نشسته بود. میگفت که آقای سخنی، استاد زیست شناسی آموزشگاه، سرشناس ترین معلم تهران است. خیلی تلاش کرد. اما به گفتهی همکارانش، نمیشود هم کار کرد و هم درس خواند
به من گفت: «مگر خودت نگفتی کار کردن و درس خواندن باهم سخت است.»
این را گفته بودم. مژگان گفت که همکارانش هم همین را میگویند. گفت که میگویند یک سال کار را بگذارد کنار و درست و حسابی بنشید و بخواند؛ بعد تا آخر عمر کار کند. آن هم یک کار خوب، یعنی یک کار درست و حسابی. برای همین فردای روزی که اسامیپذیرفته شدگان در روزنامه چاپ شد از کار دست کشید.
گفتم: «این کار درست نیست.»
گفت: «درست است.»
گفتم: «درست نیست.»
اما خودش بهتر میدانست چه کاری درست است و چه کاری درست نیست. گفت: «هم آموزشگاه میروم، هم معلم خصوصی میگیرم.»
گفتم: «نمیشود.»
گفت که: «میشود.» گفت که: «خوب هم میشود.» گفت: «باید بشود.»
چه میگفتم؟ دیگر شبها خیلی دیر به خانه میآمدم. روزهای تعطیل هم کار میکردم. کم پیش میآمد که با مژگان حرف بزنم. گاهی همدیگر را میدیدیم. میگفت که آخرین سال است. میگفت که یک طوری جبران خواهد کرد! میگفت کهاین روزها به پایان خواهد رسید. میگفت که هر سربالایی سخت است. خب داشت خودش را میکشید بالا. صبحها میرفت آموزشگاه. از آنجا که به خانه برمیگشت تا عصر معلمهای جوربه جور در خدمتش بودند. من تنها اسمهاشان را میدانستم و این که بهترین معلمهای تهران هستند و ماهی یک بار باید به نامشان چک میکشیدم. آنها که میرفتند تازه حل تمرین شروع میشد. دیگر شبها هم نمیدیدمش. آخرین سال بود دیگر؛ یک مشت خرت و پرت با خودش میبرد توی آن یکی اتاق و در را میبست. میخواست کاری به کارش نداشته باشم تا تمرینهاش را حل کند و برای فردا آماده شود. شبها هم در همان اتاق خوابش میبرد.آن قدر همدیگر را ندیده بودیم که فردای روزی که اسامیپذیرفته شدگان دانشگاهها در روزنامه چاپ شد، وقتی به چشمهایم نگاه کرد و گفت که بعضیها میگویند که آموزشگاه و معلم خصوصی کشک است، گمان کردم با کس دیگری حرف میزنم. دور چشمهایش ورم کرده بود و وقتی میخندید انگاری چپ چپ نگاه میکند. خندهاش مثل پوزخند یا چیزی شبیه نیشخند بود. انگار خسته بود. دماغش بزرگتر شده بود و صورتش چروک برداشته بود. دیگر موهایش را دم اسبی نمیبست. آنها را جمع میکرد زیر روسری. وقتی روسری را برمیداشت موهایش درهم وبرهم بود. میگفت که میخواهد برود توی آن یکی اتاق و در را روی خودش ببندد و بکوب درس بخواند. میگفت که میخواهد خودش را زندانی کند.میگفت که برای پذیرش در دانشگاه به جای درس خواندن باید به سراغ باورهای دیگر برود. میگفت که این روانشناسی هم خیلی چیز خوبی است. میخواست بیشتر به خودش بپردازد. میگفت که جایی خوانده برای یادگیری باید خوب خورد و خوب خواند. میگفت باید خوب به خودش برسد. نمیخواست با کسی کاری داشته باشد. میگفت که با من هم.
حالا مژگان را کم میبینم. خیلی زیاد کار میکنم. خودش خواسته که این یک سال را کاری به کار هم نداشته باشیم. میگوید که آخرین سال است. آخرین سال! این را هفت سال است که میگوید. هفت سال! خیلی وقت است که دیگر شبها باهم نمیخوابیم. خودش خواسته کاری به کار هم نداشته باشیم. راستش سخت است، اما میگوید که یک امسال را فقط. تنها، یادداشتهایش را میخوانم. برایم مینویسد چه بخرم و چه کار کنم. تمام کتاب فروشها من را میشناسد. هروقت من را میبینند از دخترم میپرسند که سخت برای کنکور میخواند و میگویند که باید زن خوبی داشته باشم که این قدر جوان ماندهام. باورشان نمیشود که دختر کنکوری داشته باشم که این قدر جوان ماندهام. با این حال سر تکان میدهند و دعا میکنند که امسال پذیرفته شود. آن قدر دفتر و دستک از آنها میخرم که جز این هم نمیتواند باشد. میگویند خیلی خوب ماندهام. میگویند قدر زنم را بدانم. میگویند زن خوب حکم کیمیا را دارد. به همهی آنها لبخند میزنم. آخر شب به خانه میآیم. شبها بخار تمام خانه را میگیرد. روزها هم همین طور است. مژگان از یک استاد روان شناسی شنیده برای کمک به ذهن باید زیر دوش برود. روزی ده بار حمام میکند. هرچه را برایش میگیرم میخورد تا بتواند خوب درس بخواند. به بخار عادت کردهام، به فهرست سفارشهای مژگان هم، همین طور به بشقابهای نشسته و لیوانهای لرد گرفته. انگاری زندگی بدون شیشههای خالی شیر، هیچ است.
روز کنکور سر میرسد. روز پیش از کنکور را در حمام میگذراند. از دوش بیرون نمیآید. میخواهد آرامش پیدا کند. میخواهد این یک شب را بخوابد. میخواهد که نگذارم صبح خواب بماند. میخواهد برای فردا آماده باشد. در یکی از همین کتابهای مهندسی ذهن خوانده که آرامش چیز خوبی است. با این حال چراغ اتاقش تمام شب روشن میماند. این بار من تا صبح بیدار میمانم و همین طور که به سقف اتاق خیره میشوم به فردا فکر میکنم که مژگان باید برود سر جلسهی کنکور تا بتوانیم چند ماه بعد در روزنامه به دنبال اسمش بگردیم. اسمش را در بین پذیرفته شدگان بیابیم و دریابیم که هر سربالایی به هر حال سخت است. اما آدمیمیتواند با تلاش و کوشش هر آنچه را دوست دارد به دست بیاورد و روزهای سختی را بهیاد میآورم که مژگان پشت سر گذاشته. چیزهای دیگری هم بهیادم میآید. اولین روزی را بهیاد میآورم که به مدرسه میرفتم. پدرم دستم را گرفته بود و من را که گریه میکردم سوی مدرسه میبرد. وقتی به در مدرسه رسیدیم همین طور زار زار گریه میکردم. دودستی پاهای پدرم را گرفته بودم و هیچ دلم نمیخواست از آن در نردهای تو بروم. از پدرم خواستم برگردیم تا من یک بار دیگر خانه مان را ببینم. برگشتیم. به در خانه مان رسیدیم. اشکهایم بند آمد. پدرم خم شد و صورتم را بوسید. قول داد وقتی به خانه بازگشتم دوچرخهای را ببینم که او به عنوان جایزهی مدرسه برایم خواهد خرید. بعد دستم را گرفت تا به سوی مدرسه برویم. این بار گریه نکردم. به در مدرسه رسیدیم. پدرم دستم را رها کرد. پیش رفتم تا از آن در نردهای قهوهای رنگ گذشتم. برگشتم از لابه لای نردهها به پدرم نگاه کردم؛ داشت با دستمال چشمهاش را پاک میکرد.حالا تا صبح نمیخوابم. فردا باید همراه مژگان بروم. نزدیک صبح میروم بیدارش کنم. پس از چند سال است که میخواهم با خیال راحت بروم بالای سرش، در را که باز میکنم میبینم خوابیدهاست. چند بالش دور سرش افتاده. با این حال سرش را گذاشته روی دستش. خرخر میکند. اتاق پر است از کاغذ. همین طور نگاهش میکنم. دلم میخواهد سیرنگاهش کنم. یک دامن بلند پوشیده که تمام پایش را گرفته. پایین دامنش انگاری به مچ پایش گره خورده. موهایش، اشفته و درهم و برهم روی صورتش را گرفته. صورتش را که نگاه میکنم بالای لبش پرز گرفته و انگاری گوشهی لبش آب جمع شده. چندشم میشود. گمان میکنم کس دیگری است. شرم میکنم و از در اتاق بیرون میآیم. چند ضربه به در میزنم. صدایش را میشنوم. میشنوم که بلند میشود؛ صدای خرخری نیست. صدای مچاله شدن کاغذ به گوشم میرسد. بعد احساس میکنم کسی دارد در خانه راه میرود. به اتاق خودم میآیم و روی تخت دراز میکشم. صدای باز و بسته شدن در حمام میآید. یادم میافتد باید صبحانه آماده کنم. بلند میشوم و به آشپزخانه میروم تا زیر کتری را روشن کنم. وقتی برمیگردم نا تمام خانه را گرفتهاست. صدای ریزش آب را میشنوم و صدای افتادن چیزی بر زمینی سخت. به اتاق برمیگردم و دراز میکشم. به سقف خیره میشوم و دعا میکنم که زنم امسال پذیرفته شود. راستش خیلی دلم میخواهد برایش پراید صندوق دار و تلفن همراه بخرم. بدجوری کار میکنم، اما چیزی نمیماند. اگر مژگان میرفت دانشگاه شاید میتوانستم کاری کنم یا اگر قید دانشگاه را میزد شاید میشد کاری کرد. اما نمیدانم چه خواهد شد. وقتی از ته دل آرزو میکنم پذیرفته شود، به این فکر میکنم که چرا تا به حال این طور دعا نکردهام. فکرهای جوربه جور به ذهنم میرسد. به یاد مژگانم میافتم. همان مژگان خوبم. یادم میافتد روزی به ادارهای رفته بودم و کارت شناسایی نشان داده بودم. نگهبان چشمهایش را تنگ کرده بود و خیره شده بود به کارت، بعد پوزخند زده بود. کیف را که نگاه کردم، دیدم به جای کارت عکس مژگان را نشانش دادهام سرم را پایین انداخته بودم و رفته بودم. همان عکسی که زن دوستم به من نشان داده بود. مژگان شلوار جین پوشیده بود با یک پیراهن قرمزرنگ یقه مردانه، آستینهایش را بالا تا کرده بود و کمربندش را پس از پل شلوارش داده بود رو به پایین. دستهایش را در سینه گره کرده بود و یک پاش را به دیوار پشتش تکیه داده بود. زمینهی عکس سفید بود. به آن عکس فکر میکنم و به موهای دم اسبی مژگانم. حالا مژگانم نیست و من دلم برایش تنگ شده و هی فکر میکنم تا آخرین باری را که او را دیدهام به یاد بیاورم، آخرین باری که دور لبش به جای این که آبکی باشد، رنگی باشد، سرخ یا سرخابی یا رنگ دیگر. و از خودم بدم میآید که چرا در تمام این سالها از ته دل برای قبولی مژگان دعا نکردهام.
همین طور که دارم فکر میکنم در اتاق باز میشود و مژگان تو میآید. انگاری بخار حمام دوباره جان میگیرد. حولهاش را تن کرده و کلاهش را کشیده روی موهاش. در آستانهی اتاق ایستاده و دارد آبمیوهاش را میخورد. میگوید که چرا چای دم نکردهام؟ تازهیادم میافتد. باز نی را به لبش میچسباند. آبمیوه تمام میشود و حالا صدای مکیدن نی خالی به گوش میرسد؛ صدای ترکیدن حبابهای کوچک و سست که در ته لیوان ماندهاست. مژگان نگاهش را در اتاق میگرداند. به درودیوار نگاه میکند. سرم را از روی بالش برمیدارم تا بلند شوم که انگاری چیزی یاد مژگان میافتد. میپرسد: «پس بالش من کو؟»
به بالش نگاه میکنم. همین یک دانه روی تخت است. لبخند میزنم و شانه بالا میاندازم. میگویم: «نمیدانم.» باز میپرسم: «مگر تو هم سرت را روی بالش میگذاری؟» و باز میگویم: «باید تو اتاق خودت باشد.»میگوید: «اتاق من؟» به دیوار نگاه میکند. میپرسد: «مگر اینجا کجاست؟»
میگویم: «اتاق من است.»
میگوید: «اتاق توست؟»
به کف اتاق نگاه میکند. بخار همه جا پیچیده، بعد نگاهش را میدوزد به تخت خواب. انگاری یاد چیزی میافتد. میگوید: «اتاق تو. اتاق من.»
لیوان را که میخواهد کنار بگذارد کمر حولهاش باز میشود. نگاهش میکنم. بدنش پیداست. میگوید: «این جا اتاق من است. خدای من، این جا اتاقی من است!» کمیمکث میکند و باز میگوید: «از کی است که این جا نخوابیدهام؟»
من هم نمیدانم از کی است که تنها میخوابم. مژگان به سوی من پیش میآید. من پس میکشم. میخواهد با پا بیاید روی تخت. نمیتواند. خم میشود. دست روی تخت میگذارد و با زانو خودش را میکشد بالا. تخت صدا میدهد. حالا چهار دست و پا روی تخت ماندهاست. و لایه لایههای شکمش به چشم میآید. میگوید:«خدایا.» و خیره به من، کمیپیش میاید. پشت سرهم میپرسد که چند وقت میشود که من را ندیدهاست، و پیش میآید. نمیدانم که دارد از چه کسی میپرسد، با این حال میخندم و میگویم که نمیدانم و میخواهم تا دیر نشده آماده شود، و همین که او پیش میآید، من خودم را پس میکشم.
میگوید: «دیر نمیشود.»
میگویم: «چرا دیر میشود.»
میگوید: «نمیشود.» بغضم میگیرد. میگویم: «میشود.»
میگوید: «بشود. حالا اگر دیر بشود مگر چه میشود؟»
راستش خوب میدانم چه خواهد شد.
مژگان میگوید: «نه، چیزی نمیشود.» و همین طور که پیش میآید من خودم را پس میکشم تا پشتم به دیوار سرد اتاق میچسبد.هاج و واج نگاهش میکنم که چشم از من برنمیدارد و چهار دست و پا به سویم میآید و انگار نه انگار قرار گذاشتهایم که یک امسال را دیگر کاری به کارهم نداشته باشیم.
فروردین هشتادویک