از حلقه دوستان ما دو تن کم شدند.هر دو در آخر تابستان و آستانه پاییز. اول علی ذوالفقاری در شهریور 93 و حالا ضیا کمانه در شهریور 94. آن چه همه ما را در این حلقه انس و الفت به یکدیگر پیوند می داد علایق مشترک در زمینه فرهنگ و هنر و به ویژه شعر و داستان بود. هر دو از کتاب خوانهای قدیمی بودند و رفتار اجتماعی آنها متاثر از آن چه از دنیای کتاب آموخته بودند. هر دو چنانکه خصلت اهل فرهنگ است آرام و نجیبانه و بی آزار زیستند
هر چند به لحاظ خوی و خصلت به نحوی بارز متفاوت بودند.
علی مردی شریف و بزرگوار بود و معصومیتی کودکانه داشت سعه صدر داشت و با تمام زخمهایی که بیرحمی روزگار بر او وارد کرده بود لبی خندان داشت.انسان رنج کشیده ای که به همه لبخند میزد و فروتنانه برخورد می کرد. در دیدارهای گاهگاهی از ادبیات و عرفان می گفت و از دنیای ریاضیات که خودش تحصیل کرده آن بود می گفت جهان ریاضیات به همان اندازه ادبیات و موسیقی گسترده و زیبا و جذاب است.
زندگی را دوست داشت و امیدوارانه به آینده می نگریست. او سیمایی قلندرانه از خودش در ذهن مخاطبش می گذاشت.عاشق و شیفته دخترش زهره بود.هر چند گذر ایام ناملایماتی را بر او تحمیل کرده بود اما او به ظاهر سرسختانه ایستاده بود و انتظار داشت به آنچه لایقش بود دست پیدا کند اما مشخص بود دارد از درون می پاشد بدون این که کاری از دست کسی ساخته باشد.
با تمام این اوصاف بسیاری از مسایل زندگی را جدی نمی گرفت ومطابق تلقی خودش با رخدادها برخورد می کرد:
در کتاب زندگانی هر چه خواند از کودکی
نیشخندی زد بر آن کاین صحنه ها افسانه بود.
دقایقی که با او بودیم رنگی از لطافت داشت با او به دنیای شعر می رفتیم برایمان غزل میخواند و از حافظ می گفت.ابیات بسیاری را در حافظه داشت که به تناسب حس و حال می خواند.
علی یکی دو سال مانده به پایان زندگیش عضو انجمن شهرزاد و انجمن باران شد و بعد از این انگار دریچه ای به جهان خارج از زندگی روز مره برایش باز شده بود احساس رضایت می کرد.
علی ذوالفقاری انسان ذاتا خلاق و آفریننده ای بود اما مجال بروز استعدادهایش را نیافت.
اما ضیا از جنس دیگری بود انسانی فرهیخته و ساده و مبادی آداب اما به شدت حساس و زودرنج به کوچکترین سخنی اگر خلاف میلش بود واکنش نشان می داد.
بنده آمال خود بود و به غیر روح خویش
باهمه کار جهان گویی سر پیکار داشت
ضیا از شاعران قدیمی داراب به شمار می آمد و از اواخر دهه چهل اشعارش در مجله های مطرح آن روزگار نظیر فردوسی ,تهران مصور و جوانان به چاپ می رسید.
اشعاری با حال و هوای عاشقانه که ریشه در امیال و آرزوهای جوانی داشت و بعضی لحظه های آن به دل می نشست . ضیا در سالهای اخیر از این فضا فاصله گرفت و در معدود شعرهایی که سرود از مرگ و زندگی و فرصتی که اندک بود گفت .این شعرها رنگی از ناامیدی داشت. ضیا اهل موسیقی هم بود تار می زد و گاهی همراه با نوای آن تصنیف های قدیمی را می خواند.
باز نشستگی از اداره مخابرات به جای این که او را به گوشه پارک ها وباغ ملی و صف ارزاق بکشاند به نوشتن وهمکاری با نشریات محلی داراب سوق داد امری که از سال 85 شروع شد وتا یکی دو سال قبل ادامه یافت. نوشتن و پژوهش در زمینه فرهنگ و هنر داراب آنقدر برایش جذابیت داشت که به فکر جمع آوری اشعار محلی شاعران دارابی بیافتد. واگویه های صابر وشروه باران حاصل این عشق و علا قه بود. پژوهش در تاریخ اجتماعی و جغرافیای داراب نیز مورد علاقه اش بود که حاصل این امر کتاب داراب در سفرنامه ها وتحقیقات جغرافیایی بود که با همکاری غلامرضا بهنیا انجام شد.
به هر حال این دو دوست با جمع ما و جامعه فرهنگی شهر خداحافظی کردند و رفتند و تنها یاد و خاطره ای از خود به جا گذاشتند. علی ذوالفقاری در 2/6/1393 در 62 سالگی و ضیا کمانه یکسال بعد در 17 شهریور در 68 سالگی .هر دو از مرگ فاصله داشتند اما ناملایمات زمانه سرانجام آنها را از پای در آورد. آنها از خودشان کم گفتند و از دیگران بسیار دیگرانی که تنها خوبی هایشان در نظر این دو برجسته بود . یادشان گرامی باد.